14.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
از چه سنی به بچه ها گوشی بدیم؟
چجوری گوشی رو از بچه ها بگیریم؟
این پست رو برای دیگران هم ارسال کنید، قطعا برای خیلی از پدر،مادرای دیگه هم مفید خواهد بود.
#کلیپ
#تربیت_فرزند
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
8⃣2⃣ بیست و هشتم
#خاطرات_تبلیغ
داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم، ته دلم قنج رفت. سبزی را توی سفره گذاشتم و مثل باز شکاری به طرفش پرواز کردم.
آغوشش را باز کرد و یک دل سیر از وجود پر از محبتش لبریز شدم. بغض کردم و گفتم:《 عمه شما اینجا چیکار میکنید؟》عمه سرم را بوسید و گفت:《 قیزیم همین دوساعت پیش سید اومد اینجا منو جواد رو برای افطاری دعوت کرد. بعد مارو باخودش آورد》
از خوشحالی نمیدانستم چهکار کنم. دست عمه را گرفتم و بالای سفره نشاندمش. لبخند به لب داشتم و به هرکس که میرسیدم عمه را معرفی میکردم.
وجود عمه دلگرمی بزرگی برایم بود. اصلا میرزاده و طاهره خانم را فراموش کرده بودم. اصلا با وجود عمهی جواد کسی میتوانست ناراحتم کند؟
آن شب بهترین افطاری عمرم را خوردم و کنار اهالی روستا بهترین شب را گذارندم. بعد از افطار سید هم سخنرانی کوتاهی کرد و همهچیز به خوبی و خوشی گذشت.
آخر شب که سید میخواست جواد و عمه را ببرد من هم همراهشان رفتم. هرچقدر اصرار کردم که بمانند نماندند. فرصت خوبی بود که دربارهی ساناز از عمه پرسوجو کنم.
عمه میگفت پدر ساناز بعد از آن شب چندباری دنبال جواد فرستاده بود اما دیگر جواد پاپیاش نشده بود و سرش به کار گرم بود. عمه هم ابراز خوشحالی میکرد. حال و اوضاعش هم نسبت به آن شب خیلی خوب شده بود.
آن شب همه چیز خوب و غیر منتظره بود. خداراشکر بحثی پیش نیامد و همه ابراز خوشحالی میکردند حتی عمه چند دختر هم برای جواد نشان کرد که بعد از ماه رمضان دوباره برای جواد آستین بالا بزند.
به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه که شدیم ...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آداب وداع با #ماه_رمضان..
دل ڪہ هـوایی شد ،
پرواز است ڪہ آسمانیات می ڪند
و اگر بال خونین داشتہ باشی
آسمان هـم بوی ڪربلا می گیرد
دراین شبهای انتهای #ماه_مبارک_رمضان
همدیگررادعاکنیم
بهرسم ادب
دعای شهادت کنید
الهی الحقنا بالشهدا والصالحین
التماس دعا
❤ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکسی رفته حرم
مبهوت آن صحنت شده...
تا قیامت بهترین تصویر
ذهنش، گنبد است !
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
#شب_جمعه
#استوری
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
8⃣2⃣ بیست و هشتم #خاطرات_تبلیغ داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم
#خاطرات_تبلیغ
به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چراغ را روشن کردم. عادت داشتم همیشه سنجاق روسریام را کنار آینه بگذارم. آن شب از خستگی همهی وسایلم را روی صندلی کنار پنجره گذاشتم و خوابیدم.
نیمههای شب با ترس از خواب پریدم. آن شب انقدر کابوس دیدم که از خیر خواب گذشتم و تا یک ساعت بعد نماز صبح بیدار ماندم و جزءها قرآنم را تمام کردم.
تا چشمهایم گرم شده بود. سید بیدار شد و شروع کرد به مرتب کردن اتاق مثل قوطی کبریت بود. برای اینکه پایم را لگد نکند از گوشهکنار اتاق روی نوک پاهایش رد میشد. اما پایش به گوشهی پشتی گیر کرد و با صدای شَتَرق افتادنش از خواب پریدم.
داشتم چشمانم را میمالیدم که دیدم سیدرضا به کاغذی که در دست دارد خیره شده است. پرسیدم:《 کلهی صبحی داری چی میخونی؟》
برگشت و نگاهم کرد. اما بهجای چشمانش شاخی که روی سرش سبز شده بود توجهم را جلب کرد. سریع کاغذ را توی دستش مچاله کرد و فوری خم شد و چیزی را از روی زمین با دستش جمع کرد.
کنجکاو شدم. خیز برداشتم سمتش. با دیدن ناخنهایی که پشت پشتی ریخته بود. ناخودآگاه اوق زدم.
احساس نگرانی و انرژی منفی دوباره مرا اسیر خودش کرد.
سید سریع جاروخاکانداز را برداشت و همهی ناخنهارا جمع کرد. اما مگر از خاطرم پاک میشد؟
صورتم مثل گچ شده بود و انقدر چندشم شده بود که دندانهایم بههم میخورد. خزیدم زیر پتو. سید که برگشت حال خودش هم تعریفی نداشت. قرآن را از روی طاقچه برداشت و با صدای بلند خواند.
او میخواند و چشمانمن گرم میشد. توی امامزاده بودم. سرم را به ضریح چسبانده بودم و گریه میکردم که یکدفعه با صدای خانمخانم سیدرضا از خواب پریدم. صورتش آرام بود. دستم را گرفت و گفت:《 پاشو بریم شهر دیر میشهها》
اصلا توانی برای بلند شدن نداشتم. با سختی از جایم بلند شدم و راه افتادیم.
توی راه هیچ حرفی بین من و سیدرضا ردوبدل نشد. هردو توی فکر بودیم. گوشی را برداشتم تا به مادرم پیام بدهم. اما وقتی خواستم گزینه ارسال را بزنم پشیمان شدم و همهی حرفهایی را که میخواستم بزنم پاک کردم.
سید هم بعد از کلی کلنجار با خودش با استادش تماس گرفت. هرلحظه نگرانی از چهرهاش دور میشد. دلم دیگر شور نمیزد. تا گوشی را قطع کرد پرسیدم:《 چی گفت؟》
همانطور که حواسش به جاده بود گفت:《 خداروشکر نگران نباش. حاجآقا گفت بهتره یه خون بریزیم.》 سریع حرفش را روی هواز زدم و گفتم:《 آره الان که رفتیم شهر یه مرغ بکشیم. خدا بهخیر کنه》
رسیدیم مطب. پرنده هم پر نمیزد. سریع رفتم داخل و بیرون آمدم. ویزیت را نشان سید دادم و گفتم:《 بریم آزمایشگاه》
تا جواب آزمایش آماده شود رفتیم و یک مرغ سفید چاق و چله کشتیم. میدانستم خانمهای آذری عاشق پارچه هستند برای همین برای عمهی جواد از یک پارچهفروشی یک پارچهی چادری با گلهای درشت ابی و سبز خریدم. سید هم با سلیقه خوبش کادوپیچش کرد.
ذوق داشتم. دوست داشتم هرچه زودتر هدیهی عمه را بدهم. تا کارهایمان را کردیم جواب آزمایش هم آماده شد. نشستم توی ماشین تا سید بیاید. بعد از یک ربع با یک شاخه گل رز قرمز سروکلهاش پیدا شد. خوشحالی از سرو رویش میبارید.
حالا باید زودتر از همه به عمهی جواد خبر میدادم. دوباره بهخاطر وجود عمه همهی ناراحتی هارا بیرون کردیم و به سمت منزل عمه راه افتادیم. عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
شیرینی به سبک خارک پخته
یادم می آید وقتی کوچک بودیم مامانم از آن خرما های قهوه ای و باریک که اسمشان "خارک پخته" بود، میخرید. داخل نخ میکرد و بعدیک جایی دوراز دسترس من و امثال من آویزانشان میکرد تا خشک بشوند. اما دریغ که هیچ چیز از دست پاتک های ما در امان نبود و خیلی از آنها را همانطور نرم، یواشکی و دور از دید مامان، میخوردیم.
وقتی خرماها خشک میشدند و مامانم می آورد و خودش به ما می داد کلی غصه میخوردیم که چرا صبر نکردیم تا خرماها خشک شوند. چون وقتی خشک میشدند شیرین تر بودند و دیگر طعم گس نداشتند.
خدایا ما بنده های عجولی هستیم خودت گفتی:"خُلِقَ الاِنْسَانُ مِن عَجَلٍ" میدانیم خیلی وقت ها، اتفاق قشنگ هارا برای ما کنار گذاشته ای تا شیرین تر شوند تا بیشتر به ما بچسبند ولی حیف که با بی صبری مان باعث میشویم از شیرینی شان کم بهره ببریم.
خداجان بیا و این لحظات و ساعات پایانی ماه مبارک رمضان، شیرینی اتفاق های قشنگ، را به ما بچشان.
✍🏻 نرجس خرمی
#طلبه_نوشت
#ماه_مبارک_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh