6⃣2⃣ قسمت بیست و ششم
#خاطرات_تبلیغ
وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران میخواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:《 مبارک باشه قیزیم》
خندیدم و گفتم:《 چی مبارک باشه ننه جان؟》 زد پشت کمرم و گفت:《 با این حالت روزه نگیریا.》 دوباره رنگ به رنگ شدم. این دومینباری بود که کسی با زبان بیزبانی از روی قیافهام میگفت باردار هستم.
اصلا فراموش کردم برای چه به خانهی ننه مروارید آمدهام. اصلا به حرفهای ننه گوش نمیدادم. کیفم را برداشتم و سریع از خانه زدم بیرون.
دلم میخواست زودتر به اتاق مسجد برسم و تنها باشم.
تا رسیدم توی حیاط مسجد سیدرضا را بالای نردبان دیدم. با هاشمخان مشغول نصب بنر شهادت امیرالمومنین بود. بدون توجه بهآنها خودم را پرت کردم توی اتاق و چسبیدم به پشت در. انقدر گلویم خشک شده بود که پشت سر هم سرفه میکردم.
از سرفهی زیاد همانجا جلوی در نشستم و گریه کردم. توی حال و هوای خودم بودم که صدای احوالپرسی فریبا خانم با سید را شنیدم. سریع بلند شدم و آبی به دست و رویم زدم. چند دقیقه بعد فریبا خانم در زد. در را باز کردم. تا مرا دید گفت:《 خوبی سید خانم؟چرا چشمات کاسهی خونه؟ ؟》
بعد برای اینکه من معذب نباشم گفت:《 وسایل رو از ننه مروارید گرفتی؟ الان التفات با سبزی خوردنها میاد باید تا شب بشوریمشون》
تازه یاد افطاری امشب افتادم. با شرمندگی گفتم:《 رفتم پیش ننه مروارید اما نشد وسایل رو بیارم》 فریبا خانم زیاد سوال جوابم نکرد احتمالا از چهرهام فهمیده بود حال خوبی ندارم. دبههای ماست را گوشهی اتاق گذاشت و گفت:《 ایرادی نداره الفت که اومد میگم بره بیاره. تا شما آماده بشی من میرم مسجد. بقیه خانمها هم گفتن میان برای کمک》
با لبخند از فریبا خانم تشکر کردم. او که رفت سیدرضا برگشت توی اتاق. خودم را مشغول نشان دادم تا چشم تو چشم نشویم. دستانش را زیر شیر گرفت و گفت:《چقدر زود اومدی. هروقت میرفتی خونه ننه مروارید باید کلی پیغامپَسغام میفرستادم تا دل بکنی》
سکوت کرده بودم و الکی با دبهی ماست و پارچهای پلاستیکی که از انبار آورده بودیم وَر میرفتم که سید رضا دوباره گفت:《 خانم چرا جوابمو نمیدی؟》وقتی جوابی نگرفت به طرفم آمد. تا چشمش به چشمهایم خورد گفت:《 چیشده؟》 سرم را به زیر انداختم و گفتم:《 هیچی》
دستش را گذاشت زیرچانهام و سرم را بالا آورد ناخودآگاه یک قطره اشک چکید روی دستش. دوزانو نشست روی زمین و سکوت کرد. نگاهش که کردم غرق در فکر بود. مدام به ریشهایش وَر میرفت، عینکش را که از روی صورت برداشت تازه فهمیدم پلک سمت چپش هم میپرد.
به سمتش برگشتم و گفتم:《 خانمهای روستا یه چیزهایی میگن. امروزم که رفتم خونه ننه مروارید با حرفای ننه فکر کنم حدس بقیه هم درسته》سید گفت:《 از وقتی اومدیم اینجا باید با زور از زیر زبونت حرف بکشم خب بگو چی شده، دق کردم》
گفتم:《 فردا یه سر باید بریم شهر پیش دکتر خیالم که راحت شد بهت میگم. سید تا خواست جواب بدهد فریبا خانم از بیرون صدا زد:《 سیدخانممنتظر شماییم بیزحمت پارچ و دبههارو هم بیار》 چادرم را از روی صندلیی کنار پنجره برداشتم و زدم بیرون.
سید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
گـفت:خجـالٺنمیکـشی؟!
پـرسیدم:چـرا؟🖇
گـفت:چـادرسـرتکـردی! 😄
لبخنـدمحـویزدم:تـوچـی؟! 🙂
تـوخجـالتنمیکـشی؟!🙃
اخـمکـرد:مـنچـرا؟!🤨
آرومدمگـوششگـفتم:
خجـالتنمیکـشیکـہانـقد
راحـتاشـکامـامزمـانترودر
مـیاریوچـوبحـراج به قشنگیات میزنی💔
#حجاب
#امام_زمان
════════❖════════
@tollabolkarimeh
7⃣2⃣ بیست و هفتم
#خاطرات_تبلیغ
سید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:《 زیاد خودتو خسته نکن خانم》
رسیدم دم در مسجد. دستی به روسریام کشیدم و وارد شدم. طاهره خانم، نقلیباجی، فریبا خانم، مش مریم دور یک زیرانداز بزرگ نشسته بودند و مشغول پاک کردن سبزی بودند. دخترها هم دور هم داشتند برنج و عدس پاک میکردند.
خداقوت گفتم و کنار بقیه نشستم. کیسهی پیاز را به طرف خودم کشیدم و شروع کردم به پوست کندن. پوست میکندم و اشک میریختم. بهانهی خوبی بود. هم دلم خالی میشد و هم کاری انجام داده بودم.
تا پیازها تمام شود، التفات هم وسایل را آورد، اما ننه مروارید هم همراهش بود.
تا دیدم ننه مروارید دم در است بلند شدم و به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و آوردمش داخل. در گوشم گفت:《 نگرانت شدم کجا رفتی یهو؟ التفات که اومد گفتم باید بیام تورو هم ببینمخیالم راحت بشه》 دستش را به آرامی فشار دادم و لبخند زدم.
نشست روی صندلی و مثل سرآشپزهای مطبخ به خانمها دستور میداد. پیازهایی که خلال کرده بودم توی سبد بود. چندتا پر پیاز برداشت و گفت:《 خانمها مثلا سنی ازتون گذشته این پیازها چرا انقدر نامنظمه؟》 سریع پریدم توی حرفش و گفتم:《 ننه جان من اونارو خلال کردم》 ننه گره ابروهایش باز شد، لبش کش آمد و گفت:《 خب عیب نداره حالا》
خانمها زیرزیرکی خندیدند و دخترها با چشم و ابرو ادای ننه مروارید را برایم در میآوردند و میخندیدند.
تا نماز ظهر مشغول بودیم. نماز جماعت را که خواندیم قرار شد برویم و دوساعت دیگر برگردیم.
رفتم توی اتاق و گوشی را برداشتم و بعد از چند روز با مادرم تماس گرفتم. بوق اول که خورد مادرم گوشی را برداشت و گفت:《 چه عجب یه زنگی زدی دختر》 خجالت کشیدم. دختری که هرروز به مادرش زنگ میزد و راهنمایی میگرفت، حالا تماسهایش به چند روز یکبار ختممیشد.
وقتی که فهمید قرار است توی مسجد افطاری بدهیم خوشحال شد. کلی افسوس خورد که نیست تا کمکم کند و سفرهی افطار را به بهترین شکل بچیند. خیالش را راحت کردم و گفتم:《 مثلا من دخترت هستما، دیگه این همه سال یه چیزهایی ازت یاد گرفتم》
بعد یکدفعه یاد خلال پیازها افتادم و پقی زدم زیر خنده. مادرم که از خندههای من تعجب کرده بود گفت:《 چیشده چرا میخندی؟ نکنه باز آتیش سوزوندی؟》
دیدمنمیتوانم خودم را نگهدارم و چیزی از خلالپیازها نگویم. با صدایی که از خنده نامفهوم شده بود، جریان را برایش تعریف کردم. او هم نگذاشت و نه برداشت گفت:《 انقدر عجولی صدای همه در اومد. ۱۰۰ بار بهت گفتم با صبوری کارت رو انجام بده》
خلاصه بعد حرفهای مادردختری گوشی را قطع کردم و کمی استراحت کردم.
یکساعت به افطار مانده بود و اکثر کارهارا انجام داده بودیم. از وقتی با مادرم حرف زده بودم انرژی گرفته بودم. داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم....
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
گردفرشحرمتهستشفایدلما..؛
هرکهزائرشدهآرامگرفتهستاینجا!'
#امام_رضاجان 💚
#چهارشنبه_امام_رضایی
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
🤳 سلبریتیها ما را «قورت» میدهند؟!
💎 به چه محتوایی در فضای مجازی اعتماد کنیم؟
🔰 یک کلیک با شما فاصله داریم 👇
https://eitaa.com/joinchat/3349086214C303d39c703
#راسخون پیشگام تولید محتوا در فضای مجازی 👆
🆔 @rasekhoon_online
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
از چه سنی به بچه ها گوشی بدیم؟
چجوری گوشی رو از بچه ها بگیریم؟
این پست رو برای دیگران هم ارسال کنید، قطعا برای خیلی از پدر،مادرای دیگه هم مفید خواهد بود.
#کلیپ
#تربیت_فرزند
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
8⃣2⃣ بیست و هشتم
#خاطرات_تبلیغ
داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم، ته دلم قنج رفت. سبزی را توی سفره گذاشتم و مثل باز شکاری به طرفش پرواز کردم.
آغوشش را باز کرد و یک دل سیر از وجود پر از محبتش لبریز شدم. بغض کردم و گفتم:《 عمه شما اینجا چیکار میکنید؟》عمه سرم را بوسید و گفت:《 قیزیم همین دوساعت پیش سید اومد اینجا منو جواد رو برای افطاری دعوت کرد. بعد مارو باخودش آورد》
از خوشحالی نمیدانستم چهکار کنم. دست عمه را گرفتم و بالای سفره نشاندمش. لبخند به لب داشتم و به هرکس که میرسیدم عمه را معرفی میکردم.
وجود عمه دلگرمی بزرگی برایم بود. اصلا میرزاده و طاهره خانم را فراموش کرده بودم. اصلا با وجود عمهی جواد کسی میتوانست ناراحتم کند؟
آن شب بهترین افطاری عمرم را خوردم و کنار اهالی روستا بهترین شب را گذارندم. بعد از افطار سید هم سخنرانی کوتاهی کرد و همهچیز به خوبی و خوشی گذشت.
آخر شب که سید میخواست جواد و عمه را ببرد من هم همراهشان رفتم. هرچقدر اصرار کردم که بمانند نماندند. فرصت خوبی بود که دربارهی ساناز از عمه پرسوجو کنم.
عمه میگفت پدر ساناز بعد از آن شب چندباری دنبال جواد فرستاده بود اما دیگر جواد پاپیاش نشده بود و سرش به کار گرم بود. عمه هم ابراز خوشحالی میکرد. حال و اوضاعش هم نسبت به آن شب خیلی خوب شده بود.
آن شب همه چیز خوب و غیر منتظره بود. خداراشکر بحثی پیش نیامد و همه ابراز خوشحالی میکردند حتی عمه چند دختر هم برای جواد نشان کرد که بعد از ماه رمضان دوباره برای جواد آستین بالا بزند.
به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه که شدیم ...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آداب وداع با #ماه_رمضان..
دل ڪہ هـوایی شد ،
پرواز است ڪہ آسمانیات می ڪند
و اگر بال خونین داشتہ باشی
آسمان هـم بوی ڪربلا می گیرد
دراین شبهای انتهای #ماه_مبارک_رمضان
همدیگررادعاکنیم
بهرسم ادب
دعای شهادت کنید
الهی الحقنا بالشهدا والصالحین
التماس دعا
❤ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکسی رفته حرم
مبهوت آن صحنت شده...
تا قیامت بهترین تصویر
ذهنش، گنبد است !
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
#شب_جمعه
#استوری
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
8⃣2⃣ بیست و هشتم #خاطرات_تبلیغ داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم
#خاطرات_تبلیغ
به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چراغ را روشن کردم. عادت داشتم همیشه سنجاق روسریام را کنار آینه بگذارم. آن شب از خستگی همهی وسایلم را روی صندلی کنار پنجره گذاشتم و خوابیدم.
نیمههای شب با ترس از خواب پریدم. آن شب انقدر کابوس دیدم که از خیر خواب گذشتم و تا یک ساعت بعد نماز صبح بیدار ماندم و جزءها قرآنم را تمام کردم.
تا چشمهایم گرم شده بود. سید بیدار شد و شروع کرد به مرتب کردن اتاق مثل قوطی کبریت بود. برای اینکه پایم را لگد نکند از گوشهکنار اتاق روی نوک پاهایش رد میشد. اما پایش به گوشهی پشتی گیر کرد و با صدای شَتَرق افتادنش از خواب پریدم.
داشتم چشمانم را میمالیدم که دیدم سیدرضا به کاغذی که در دست دارد خیره شده است. پرسیدم:《 کلهی صبحی داری چی میخونی؟》
برگشت و نگاهم کرد. اما بهجای چشمانش شاخی که روی سرش سبز شده بود توجهم را جلب کرد. سریع کاغذ را توی دستش مچاله کرد و فوری خم شد و چیزی را از روی زمین با دستش جمع کرد.
کنجکاو شدم. خیز برداشتم سمتش. با دیدن ناخنهایی که پشت پشتی ریخته بود. ناخودآگاه اوق زدم.
احساس نگرانی و انرژی منفی دوباره مرا اسیر خودش کرد.
سید سریع جاروخاکانداز را برداشت و همهی ناخنهارا جمع کرد. اما مگر از خاطرم پاک میشد؟
صورتم مثل گچ شده بود و انقدر چندشم شده بود که دندانهایم بههم میخورد. خزیدم زیر پتو. سید که برگشت حال خودش هم تعریفی نداشت. قرآن را از روی طاقچه برداشت و با صدای بلند خواند.
او میخواند و چشمانمن گرم میشد. توی امامزاده بودم. سرم را به ضریح چسبانده بودم و گریه میکردم که یکدفعه با صدای خانمخانم سیدرضا از خواب پریدم. صورتش آرام بود. دستم را گرفت و گفت:《 پاشو بریم شهر دیر میشهها》
اصلا توانی برای بلند شدن نداشتم. با سختی از جایم بلند شدم و راه افتادیم.
توی راه هیچ حرفی بین من و سیدرضا ردوبدل نشد. هردو توی فکر بودیم. گوشی را برداشتم تا به مادرم پیام بدهم. اما وقتی خواستم گزینه ارسال را بزنم پشیمان شدم و همهی حرفهایی را که میخواستم بزنم پاک کردم.
سید هم بعد از کلی کلنجار با خودش با استادش تماس گرفت. هرلحظه نگرانی از چهرهاش دور میشد. دلم دیگر شور نمیزد. تا گوشی را قطع کرد پرسیدم:《 چی گفت؟》
همانطور که حواسش به جاده بود گفت:《 خداروشکر نگران نباش. حاجآقا گفت بهتره یه خون بریزیم.》 سریع حرفش را روی هواز زدم و گفتم:《 آره الان که رفتیم شهر یه مرغ بکشیم. خدا بهخیر کنه》
رسیدیم مطب. پرنده هم پر نمیزد. سریع رفتم داخل و بیرون آمدم. ویزیت را نشان سید دادم و گفتم:《 بریم آزمایشگاه》
تا جواب آزمایش آماده شود رفتیم و یک مرغ سفید چاق و چله کشتیم. میدانستم خانمهای آذری عاشق پارچه هستند برای همین برای عمهی جواد از یک پارچهفروشی یک پارچهی چادری با گلهای درشت ابی و سبز خریدم. سید هم با سلیقه خوبش کادوپیچش کرد.
ذوق داشتم. دوست داشتم هرچه زودتر هدیهی عمه را بدهم. تا کارهایمان را کردیم جواب آزمایش هم آماده شد. نشستم توی ماشین تا سید بیاید. بعد از یک ربع با یک شاخه گل رز قرمز سروکلهاش پیدا شد. خوشحالی از سرو رویش میبارید.
حالا باید زودتر از همه به عمهی جواد خبر میدادم. دوباره بهخاطر وجود عمه همهی ناراحتی هارا بیرون کردیم و به سمت منزل عمه راه افتادیم. عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
شیرینی به سبک خارک پخته
یادم می آید وقتی کوچک بودیم مامانم از آن خرما های قهوه ای و باریک که اسمشان "خارک پخته" بود، میخرید. داخل نخ میکرد و بعدیک جایی دوراز دسترس من و امثال من آویزانشان میکرد تا خشک بشوند. اما دریغ که هیچ چیز از دست پاتک های ما در امان نبود و خیلی از آنها را همانطور نرم، یواشکی و دور از دید مامان، میخوردیم.
وقتی خرماها خشک میشدند و مامانم می آورد و خودش به ما می داد کلی غصه میخوردیم که چرا صبر نکردیم تا خرماها خشک شوند. چون وقتی خشک میشدند شیرین تر بودند و دیگر طعم گس نداشتند.
خدایا ما بنده های عجولی هستیم خودت گفتی:"خُلِقَ الاِنْسَانُ مِن عَجَلٍ" میدانیم خیلی وقت ها، اتفاق قشنگ هارا برای ما کنار گذاشته ای تا شیرین تر شوند تا بیشتر به ما بچسبند ولی حیف که با بی صبری مان باعث میشویم از شیرینی شان کم بهره ببریم.
خداجان بیا و این لحظات و ساعات پایانی ماه مبارک رمضان، شیرینی اتفاق های قشنگ، را به ما بچشان.
✍🏻 نرجس خرمی
#طلبه_نوشت
#ماه_مبارک_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
زکات فطره.pdf
617.6K
#جزوۀ_احکام_فطریه
👈این جزوه جزوهای است که کارشناسان مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی آن را تهیه کردهاند.
#ماه_مبارک_رمضان
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
✨
{آقا نیامدی رمضان هم تمام شد
گفتم شبی کنار تو افطار می کنم...}
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استوری #پروفایل
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh