eitaa logo
طلاب الکریمه
12.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
طلاب الکریمه
8⃣2⃣ بیست و هشتم #خاطرات_تبلیغ داشتیم سفره‌ی‌ افطار را پهن می‌کردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چراغ را روشن کردم. عادت داشتم همیشه سنجاق روسری‌ام را کنار آینه بگذارم. آن شب از خستگی همه‌ی وسایلم را روی صندلی کنار پنجره گذاشتم و خوابیدم. نیمه‌های شب با ترس از خواب پریدم. آن شب انقدر کابوس دیدم که از خیر خواب گذشتم و تا یک ساعت بعد نماز صبح بیدار ماندم و جزءها قرآنم را تمام کردم. تا چشم‌هایم گرم شده بود. سید بیدار شد و شروع کرد به مرتب کردن اتاق مثل قوطی کبریت بود. برای اینکه پایم را لگد نکند از گوشه‌کنار اتاق روی نوک پاهایش رد می‌شد. اما پایش به گوشه‌ی پشتی گیر کرد و با صدای شَتَرق افتادنش از خواب پریدم. داشتم چشمانم را می‌مالیدم که دیدم سیدرضا به کاغذی که در دست دارد خیره‌ شده است. پرسیدم:《 کله‌ی صبحی داری چی میخونی؟》 برگشت و نگاهم کرد. اما به‌جای چشمانش شاخی که روی سرش سبز شده بود توجهم را جلب کرد. سریع کاغذ را توی دستش مچاله کرد و فوری خم شد و چیزی را از روی زمین با دستش جمع کرد. کنجکاو شدم. خیز برداشتم سمتش. با دیدن ناخن‌هایی که پشت پشتی ریخته بود. ناخودآگاه اوق زدم. احساس نگرانی و انرژی منفی دوباره مرا اسیر خودش کرد. سید سریع جاروخاک‌انداز را برداشت و همه‌ی ناخن‌هارا جمع کرد. اما مگر از خاطرم پاک می‌شد؟ صورتم مثل گچ شده بود و انقدر چندشم شده بود که دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. خزیدم زیر پتو. سید که برگشت حال خودش هم تعریفی نداشت. قرآن را از روی طاقچه برداشت و با صدای بلند خواند. او می‌خواند و چشمان‌من گرم می‌شد. توی امامزاده بودم. سرم را به ضریح چسبانده بودم و گریه می‌کردم  که یکدفعه با صدای خانم‌خانم سیدرضا از خواب پریدم. صورتش آرام بود. دستم را گرفت و گفت:《 پاشو بریم شهر دیر میشه‌ها》 اصلا توانی برای بلند شدن نداشتم. با سختی از جایم بلند شدم و راه افتادیم. توی راه هیچ حرفی بین من و سیدرضا ردوبدل نشد. هردو‌ توی فکر بودیم. گوشی را برداشتم تا به مادرم پیام بدهم. اما وقتی خواستم گزینه ارسال را بزنم پشیمان شدم و همه‌ی حرف‌هایی را که می‌خواستم بزنم پاک کردم. سید هم بعد از کلی کلنجار با خودش با استادش تماس گرفت. هرلحظه‌ نگرانی از چهره‌اش دور می‌شد. دلم دیگر شور نمی‌زد. تا گوشی را قطع کرد پرسیدم:《 چی گفت؟》 همان‌طور که حواسش به جاده بود گفت:《 خداروشکر نگران نباش. حاج‌آقا گفت بهتره یه خون بریزیم.》 سریع حرفش را روی هواز زدم و گفتم:《 آره الان که رفتیم شهر یه مرغ بکشیم. خدا به‌خیر کنه》 رسیدیم مطب. پرنده هم پر نمی‌زد. سریع رفتم داخل و بیرون آمدم. ویزیت را نشان سید دادم و گفتم:《 بریم آزمایشگاه》 تا جواب آزمایش آماده شود رفتیم و یک مرغ سفید چاق و چله کشتیم. می‌دانستم خانم‌های آذری عاشق پارچه هستند برای همین برای عمه‌ی جواد از یک پارچه‌فروشی یک پارچه‌ی چادری با گل‌های درشت ابی و سبز خریدم. سید هم با سلیقه‌ خوبش کادوپیچش کرد. ذوق داشتم. دوست داشتم هرچه زودتر هدیه‌ی عمه را بدهم. تا کارهایمان را کردیم جواب آزمایش هم آماده شد. نشستم توی ماشین تا سید بیاید. بعد از یک ربع با یک شاخه گل رز قرمز سروکله‌اش پیدا شد. خوش‌حالی از سرو رویش می‌بارید. حالا باید زودتر از همه به عمه‌ی جواد خبر می‌دادم. دوباره به‌خاطر وجود عمه همه‌ی ناراحتی ‌هارا بیرون کردیم و به سمت منزل عمه راه افتادیم. عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم... ادامه دارد... ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیرینی به سبک خارک پخته یادم می آید وقتی کوچک بودیم مامانم از آن خرما های قهوه ای و باریک که اسمشان "خارک پخته" بود، می‌خرید. داخل نخ می‌کرد و بعدیک جایی دوراز دسترس من و امثال من آویزانشان میکرد تا خشک بشوند. اما دریغ که هیچ چیز از دست پاتک های ما در امان نبود و خیلی از آنها را همانطور نرم، یواشکی و دور از دید مامان، می‌خوردیم. وقتی خرماها خشک می‌شدند و مامانم می آورد و خودش به ما می داد کلی غصه می‌خوردیم که چرا صبر نکردیم تا خرماها خشک شوند. چون وقتی خشک می‌شدند شیرین تر بودند و دیگر طعم گس نداشتند. خدایا ما بنده های عجولی هستیم خودت گفتی:"خُلِقَ الاِنْسَانُ مِن عَجَلٍ" میدانیم خیلی وقت ها، اتفاق قشنگ هارا برای ما کنار گذاشته ای تا شیرین تر شوند تا بیشتر به ما بچسبند ولی حیف که با بی صبری مان باعث میشویم از شیرینی شان کم بهره ببریم. خداجان بیا و این لحظات و ساعات پایانی ماه مبارک رمضان، شیرینی اتفاق های قشنگ، را به ما بچشان. ✍🏻 نرجس خرمی ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زکات فطره.pdf
617.6K
👈این جزوه جزوه‌ای است که کارشناسان مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی آن را تهیه کرده‌اند. ═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
{آقا نیامدی رمضان هم تمام شد گفتم شبی کنار تو افطار می کنم...} ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh