فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آداب وداع با #ماه_رمضان..
دل ڪہ هـوایی شد ،
پرواز است ڪہ آسمانیات می ڪند
و اگر بال خونین داشتہ باشی
آسمان هـم بوی ڪربلا می گیرد
دراین شبهای انتهای #ماه_مبارک_رمضان
همدیگررادعاکنیم
بهرسم ادب
دعای شهادت کنید
الهی الحقنا بالشهدا والصالحین
التماس دعا
❤ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکسی رفته حرم
مبهوت آن صحنت شده...
تا قیامت بهترین تصویر
ذهنش، گنبد است !
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
#شب_جمعه
#استوری
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
8⃣2⃣ بیست و هشتم #خاطرات_تبلیغ داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم
#خاطرات_تبلیغ
به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چراغ را روشن کردم. عادت داشتم همیشه سنجاق روسریام را کنار آینه بگذارم. آن شب از خستگی همهی وسایلم را روی صندلی کنار پنجره گذاشتم و خوابیدم.
نیمههای شب با ترس از خواب پریدم. آن شب انقدر کابوس دیدم که از خیر خواب گذشتم و تا یک ساعت بعد نماز صبح بیدار ماندم و جزءها قرآنم را تمام کردم.
تا چشمهایم گرم شده بود. سید بیدار شد و شروع کرد به مرتب کردن اتاق مثل قوطی کبریت بود. برای اینکه پایم را لگد نکند از گوشهکنار اتاق روی نوک پاهایش رد میشد. اما پایش به گوشهی پشتی گیر کرد و با صدای شَتَرق افتادنش از خواب پریدم.
داشتم چشمانم را میمالیدم که دیدم سیدرضا به کاغذی که در دست دارد خیره شده است. پرسیدم:《 کلهی صبحی داری چی میخونی؟》
برگشت و نگاهم کرد. اما بهجای چشمانش شاخی که روی سرش سبز شده بود توجهم را جلب کرد. سریع کاغذ را توی دستش مچاله کرد و فوری خم شد و چیزی را از روی زمین با دستش جمع کرد.
کنجکاو شدم. خیز برداشتم سمتش. با دیدن ناخنهایی که پشت پشتی ریخته بود. ناخودآگاه اوق زدم.
احساس نگرانی و انرژی منفی دوباره مرا اسیر خودش کرد.
سید سریع جاروخاکانداز را برداشت و همهی ناخنهارا جمع کرد. اما مگر از خاطرم پاک میشد؟
صورتم مثل گچ شده بود و انقدر چندشم شده بود که دندانهایم بههم میخورد. خزیدم زیر پتو. سید که برگشت حال خودش هم تعریفی نداشت. قرآن را از روی طاقچه برداشت و با صدای بلند خواند.
او میخواند و چشمانمن گرم میشد. توی امامزاده بودم. سرم را به ضریح چسبانده بودم و گریه میکردم که یکدفعه با صدای خانمخانم سیدرضا از خواب پریدم. صورتش آرام بود. دستم را گرفت و گفت:《 پاشو بریم شهر دیر میشهها》
اصلا توانی برای بلند شدن نداشتم. با سختی از جایم بلند شدم و راه افتادیم.
توی راه هیچ حرفی بین من و سیدرضا ردوبدل نشد. هردو توی فکر بودیم. گوشی را برداشتم تا به مادرم پیام بدهم. اما وقتی خواستم گزینه ارسال را بزنم پشیمان شدم و همهی حرفهایی را که میخواستم بزنم پاک کردم.
سید هم بعد از کلی کلنجار با خودش با استادش تماس گرفت. هرلحظه نگرانی از چهرهاش دور میشد. دلم دیگر شور نمیزد. تا گوشی را قطع کرد پرسیدم:《 چی گفت؟》
همانطور که حواسش به جاده بود گفت:《 خداروشکر نگران نباش. حاجآقا گفت بهتره یه خون بریزیم.》 سریع حرفش را روی هواز زدم و گفتم:《 آره الان که رفتیم شهر یه مرغ بکشیم. خدا بهخیر کنه》
رسیدیم مطب. پرنده هم پر نمیزد. سریع رفتم داخل و بیرون آمدم. ویزیت را نشان سید دادم و گفتم:《 بریم آزمایشگاه》
تا جواب آزمایش آماده شود رفتیم و یک مرغ سفید چاق و چله کشتیم. میدانستم خانمهای آذری عاشق پارچه هستند برای همین برای عمهی جواد از یک پارچهفروشی یک پارچهی چادری با گلهای درشت ابی و سبز خریدم. سید هم با سلیقه خوبش کادوپیچش کرد.
ذوق داشتم. دوست داشتم هرچه زودتر هدیهی عمه را بدهم. تا کارهایمان را کردیم جواب آزمایش هم آماده شد. نشستم توی ماشین تا سید بیاید. بعد از یک ربع با یک شاخه گل رز قرمز سروکلهاش پیدا شد. خوشحالی از سرو رویش میبارید.
حالا باید زودتر از همه به عمهی جواد خبر میدادم. دوباره بهخاطر وجود عمه همهی ناراحتی هارا بیرون کردیم و به سمت منزل عمه راه افتادیم. عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
شیرینی به سبک خارک پخته
یادم می آید وقتی کوچک بودیم مامانم از آن خرما های قهوه ای و باریک که اسمشان "خارک پخته" بود، میخرید. داخل نخ میکرد و بعدیک جایی دوراز دسترس من و امثال من آویزانشان میکرد تا خشک بشوند. اما دریغ که هیچ چیز از دست پاتک های ما در امان نبود و خیلی از آنها را همانطور نرم، یواشکی و دور از دید مامان، میخوردیم.
وقتی خرماها خشک میشدند و مامانم می آورد و خودش به ما می داد کلی غصه میخوردیم که چرا صبر نکردیم تا خرماها خشک شوند. چون وقتی خشک میشدند شیرین تر بودند و دیگر طعم گس نداشتند.
خدایا ما بنده های عجولی هستیم خودت گفتی:"خُلِقَ الاِنْسَانُ مِن عَجَلٍ" میدانیم خیلی وقت ها، اتفاق قشنگ هارا برای ما کنار گذاشته ای تا شیرین تر شوند تا بیشتر به ما بچسبند ولی حیف که با بی صبری مان باعث میشویم از شیرینی شان کم بهره ببریم.
خداجان بیا و این لحظات و ساعات پایانی ماه مبارک رمضان، شیرینی اتفاق های قشنگ، را به ما بچشان.
✍🏻 نرجس خرمی
#طلبه_نوشت
#ماه_مبارک_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
زکات فطره.pdf
617.6K
#جزوۀ_احکام_فطریه
👈این جزوه جزوهای است که کارشناسان مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی آن را تهیه کردهاند.
#ماه_مبارک_رمضان
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
✨
{آقا نیامدی رمضان هم تمام شد
گفتم شبی کنار تو افطار می کنم...}
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استوری #پروفایل
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم #خاطرات_تبلیغ به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چرا
0⃣3⃣ قسمت سیام
#خاطرات_تبلیغ
عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم:《 عمه خبر خوش دارم برات》 خندید و گفت:《 بگو قیزیم چی شده؟》 خندیدم و گفتم:《 بذار اول هدیت رو بدم بعدش به خبر هممیرسیم》 چادر کادو پیچ شده را دستش دادم و پیشانیاش را بوسیدم. عمه از ذوق گریه میکرد و دعای خیر از زبانش نمیافتاد.
در گوشش گفتم:《دارم مامان میشم》بوسه بارانم کرد. رو کرد به سید رضا و گفت:《 اقا سید تبریک میگم. دیگه نباید خانمت رو اینور اونور ببری》 سید دستش را گذاشت روی چشمش و کمی خم شد و گفت:《 به روی چشمم》
دودل بودم جریان صبح را بگویم یا نه اما چون محرمتر از عمه کسی را نمیشناختم سفرهی دلم را برایش باز کردم. عمه بچهی روستا بود و باتجربه قطعا از اینجور کارها سر در میآورد. تا قضیه را شنید پرسید:《 همیشه خونه رو تنها ول میکنید؟》
کمی فکر کردم و گفتم:《 نه اکثرا من نباشم سید هست. فقط دیشب که شمارو فرستادیم اتاق خالی بود》 کمی مکث کرد و گفت:《 زن باردار روحیش حساسه چون دیشب هم خوابهای بد دیدی پس همش برای همون یکی دو ساعت بود که اتاق خالی بود. همین که سید ناخنهارو جمع کرد و برد بیرون و کاغذ سحر و جادو رو دور کرد خوبه. خدا خواست که زودتر بفهمید.》
بعد نیمنگاهی به سید انداخت و گفت:《 نگران نباشید تا زمانی که تو اون اتاق هستید روزانه با صدای بلند سورهی جن رو بخونید》
بعد صورتش را نزدیکم کرد و در گوشم گفت:《 شب راه نیفتی این خونه به اون خونه زیر درختا راه بریا خوبیت نداره》ترس برم داشت اما خودم را نباختم.
خلاصه بعد از توصیههای عمه راهی روستا شدیم. شب نوزدهم ماه رمضان بود و سیدرضا باید مراسم احیا را برگزار میکرد. سید بهخاطر بیحرمتی به خانهی خدا کمی دمق بود اما توی ماشین انقدر حرف زدم و از فرزند توراهیمان صحبت کردم که هم خودم آرام شدم و هم سیدرضا.
به روستا که رسیدیم به درخواست سید به کسی چیزی از ماجرای دیشب نگفتم. فقط خداراشکر میکردم که کسی اسمم را نمیدانست و همه سیدخانم صدایم میزدند.
تا توی اتاق رسیدیم و خواستیم کمی استراحت کنیم در به صدا در آمد.
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
◝کتاب یادت باشد♥️◜
چند دقیقه بعد پیام داد : از هواپیما بہ برج
مراقبت. توۍ قلب شما جاهست فرود بیایم ؟
یا باز باید دورتون بگردیم ! من هم جواب دادم :
فعلا یکبار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدی
چیہ 😌🙂!
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
•.⿻ | یادت باشد 𔘓.
گریہۍ تو دل من را لرزاند ، اما ایمان من را
نمیلرزاند !❤️🩹(:
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
yadat_bashat.pdf
27.78M
مربوط به یکی از بهترين كتاب هاى عاشقانه براى شروع؛🤍
#کتاب
#یادت_باشد ❤🤝
از همسر شهید حمید سیاهکالی مرادی
══════❖══════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
0⃣3⃣ قسمت سیام #خاطرات_تبلیغ عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم:《 عمه خبر خوش دارم برات》 خندید و گ
1️⃣3️⃣ قسمت سی و یکم
#خاطرات_تبلیغ
تا رسیدیم توی اتاق در به صدا در آمد. احساس کردم کسی منتظر بود تا ما برسیم و به سراغمان بیاید. سید بلند شد و در را باز کرد. صدای طاهرهخانم را شنیدم که برای استخاره آمده بود. سید برای نماز ظهر قول استخاره را داد و با طاهرهخانمخداحافظی کرد.
هرچقدر میخواستم خوشبین باشم وقتی که چشمم به پشتی میخورد ناخواسته فکرم هزارجا میرفت.
دیدم اگر توی اتاق بمانم فایدهای ندارد از سید خداحافظی کردم و برای قرار روزانهام با ننه مروارید راهی خانهاش شدم.
وارد کوچه که شدم بوی فطیر
مرا به دنبال خودش کشید. سرم را که بالا آوردم دم در خانهی خاورخاله بودم. این مدت به فطیرهایش معتاد شده بودم. بهخصوص فطیرهایی که داخلش سبزی محلی و اسفناج بود.
تا خواستم برگردم، در خانه باز شد. حسناقا شوهر خاورخاله در را باز کرد. نتوانستم خودم را از دید نگاهش دور کنم برای همین مجبور شدم سلام کنم. او هم فکر کرده بود که من آمدم پیش خاورخاله و قبل از اینکه جواب نه را از زبانم بشنود در خانه را با دستش هل داد و بلند گفت:《 خاور سیدخانم اومده》 بعد با دستش گوشهی حیاط را نشان داد و گفت:《 خاور اونجاست پیش تنور داره نون میپزه》
با خجالت وارد خانه شدم. حسنآقا رفت. دم در یک لنگه پا مانده بودم. نمیدانستم خاورخاله را که دیدم چه بگویم. بین رفتن و برگشتن فقط یک قدم فاصله داشتم. دست خودم نبود بوی نان مرا به سمت اتاق کشید.
در زدم و وارد شدم. اتاق تاریکی که با نور افتاب روشن شده بود. دورتادور اتاق سیاه بود و کف اتاق یک تنور بزرگ قرار داشت. خاور خاله هم کنار تنور روی یک تُشک کوچک نشسته بود.
سرش را از توی تنور در آورد و گفت:《 خوش گلدین سید خانیم》 از سروصورت آردی خاورخاله خندم گرفته بود. با لبخند گفتم:《 نمیخواستم بیام اما پاهام منو کشوند اینجا》
چندتا نان خریدم و برگشتم سمت خانه ننه مروارید. این مدت دیگر ننه مروارید ننه تخممرغی نبود. یکبار هم تخممرغ نشکسته بود.
اوایل همه تعجب کرده بودند اما وقتی پرسوجو میکردند فهمیده بودند که من روزانه به ننه سر میزنم. اما چون میدانستند ما تا اخر ماه رمضان روستا هستیم نگران بعدش بودند. اما درد ننهمروارید فقط تنهاییاش بود.
دوتا فطیر گذاشتم توی سفرهی پارچهای ننهمروارید و گفتم:《 ننه جان حدست درست بود من باردارم》
ننه گفت:《 پس برو از نقلی باجی یه تخم مرغ بگیر تا برات بشکنم》
بعد انقدر خندیدیم که جفتمان پخش زمین شدیم. وسط خنده زد پشت دستش و گفت:《 نگا دختر چهکار میکنی تو با ادم. من پیرزن دارم شب ضربت اقا میخندم》 خندهاش را با گوشهی روسری پنهان کرد. تسبیح تربتش را برداشت و شروع کرد به استغفار فرستادن.
دم اذان بلند شدم و برگشتم مسجد. داشتم سفرهی سفرهی افطار را میچیدم که دل و رودم بهم خورد و اولیننشانهی بارداریام نمایان شد.
دلم برای آنهمه ساعتی که روزهام را نگهداشته بودم سوخت. سیدرضا نگاه طلبکارانهای انداخت و گفت:《 از فردا دیگه روزه نگیر》 تا آمدم مخالفت کنم به نشانهی تحکم انگشت سبابهاش را بالا آورد و گفت:《 حرفی نباشه》
نشستم و یک دل سیر فطیر خوردم. سیدرضا گفت:《 به مادرم که زنگ زدم خبر بدم گفت تو زمان ویار از دست هرکسی چیزی رو که ویار داری بخوری بچه شبیه اون میشه. بعد خندید و گفت:《 واییی یعنی بچمون شبیه خاور خاله میشه؟》
انقدر دم گوشم مسخرهبازی درآورد که با عصانیت گفتم:《کوفتم شد هرچی خوردم پاشو برو مسجد تا حسابتو نرسیدم》 سید دوتا دستش را به نشانهی تسلیم بالا برد و گفت:《 امر، امر شماست قربان》
آنشب مراسم احیا بهبهترین شکل برگزار شد. همهچیز ساده و خودمانی بود. بهحال مردم روستا غبطه میخوردم. هرگوشهی مسجد را که چشم میچرخاندی خدا را را احساس میکردی...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh