eitaa logo
طلاب الکریمه
12.1هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلاب الکریمه
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم #خاطرات_تبلیغ به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چرا
0⃣3⃣ قسمت سی‌ام عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم:《 عمه خبر خوش دارم برات》 خندید و گفت:《 بگو قیزیم چی شده؟》 خندیدم و گفتم:《 بذار اول هدیت رو بدم بعدش به خبر هم‌می‌رسیم》 چادر کادو پیچ شده را دستش دادم و پیشانی‌اش را بوسیدم. عمه از ذوق گریه می‌کرد و دعای خیر از زبانش نمی‌افتاد. در گوشش گفتم:《دارم مامان می‌شم》بوسه بارانم کرد. رو کرد به سید رضا و گفت:《 اقا سید تبریک میگم. دیگه نباید خانمت رو اینور اونور ببری》 سید دستش را گذاشت روی چشمش و کمی خم شد و گفت:《 به روی چشمم》 دودل بودم جریان صبح را بگویم یا نه اما چون محرم‌تر از عمه کسی را نمی‌شناختم سفره‌ی دلم را برایش باز کردم. عمه بچه‌ی روستا بود و باتجربه قطعا از این‌جور کار‌ها سر در می‌آورد. تا قضیه را شنید پرسید:《 همیشه خونه رو تنها ول می‌کنید؟》 کمی فکر کردم و گفتم:《 نه اکثرا من نباشم سید هست. فقط دیشب که شمارو فرستادیم اتاق خالی بود》 کمی مکث کرد و گفت:《 زن باردار روحیش حساسه چون دیشب هم خواب‌های بد دیدی پس همش برای همون یکی دو ساعت بود که اتاق خالی بود. همین که سید ناخن‌هارو جمع کرد و برد بیرون و کاغذ سحر و جادو رو دور کرد خوبه. خدا خواست که زودتر بفهمید.》 بعد نیم‌نگاهی به سید انداخت و گفت:《 نگران نباشید تا زمانی که تو اون اتاق هستید روزانه با صدای بلند سوره‌ی جن رو بخونید》 بعد صورتش را نزدیکم کرد و در گوشم گفت:《 شب راه نیفتی این خونه به اون خونه زیر درختا راه بریا خوبیت نداره》ترس برم داشت اما خودم را نباختم. خلاصه بعد از توصیه‌های عمه‌ راهی روستا شدیم. شب نوزدهم ماه رمضان بود و سیدرضا باید مراسم احیا را برگزار می‌کرد. سید به‌خاطر بی‌حرمتی به خانه‌ی خدا کمی دمق بود اما توی ماشین انقدر حرف زدم و از فرزند توراهی‌مان صحبت کردم که هم خودم آرام شدم و هم سیدرضا. به روستا که رسیدیم به درخواست سید به کسی چیزی از ماجرای دیشب نگفتم. فقط خداراشکر می‌کردم که کسی اسمم را نمی‌دانست و همه سیدخانم صدایم می‌‌زدند. تا توی اتاق رسیدیم و خواستیم کمی استراحت کنیم در به صدا در آمد. ادامه دارد... ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◝کتاب یادت باشد♥️◜ ‌ چند دقیقه بعد پیام داد : از هواپیما بہ برج مراقبت. توۍ قلب شما جاهست فرود بیایم ؟ یا باز باید دورتون بگردیم ! من هم جواب دادم : فعلا یکبار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدی چیہ 😌🙂! ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
.⿻ | یادت باشد 𔘓. گریہ‌ۍ تو دل من را لرزاند ، اما ایمان من را نمیلرزاند !❤️‍🩹(: ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
yadat_bashat.pdf
27.78M
مربوط به یکی از بهترين كتاب هاى عاشقانه براى شروع؛🤍 یادت_باشد ❤🤝 از همسر شهید حمید سیاهکالی مرادی ‌══════❖══════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلاب الکریمه
0⃣3⃣ قسمت سی‌ام #خاطرات_تبلیغ عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم:《 عمه خبر خوش دارم برات》 خندید و گ
1️⃣3️⃣ قسمت سی و یکم تا رسیدیم توی اتاق در به صدا در آمد. احساس کردم کسی منتظر بود تا ما برسیم و به سراغمان بیاید. سید بلند شد و در را باز کرد. صدای طاهره‌خانم را شنیدم که برای استخاره آمده بود. سید برای نماز ظهر قول استخاره را داد و با طاهره‌خانم‌خداحافظی کرد. هرچقدر می‌خواستم خوش‌بین باشم وقتی که چشمم به پشتی می‌خورد ناخواسته فکرم هزارجا می‌رفت. دیدم اگر توی اتاق بمانم فایده‌ای ندارد از سید خداحافظی کردم و برای قرار روزانه‌ام با ننه مروارید راهی خانه‌اش شدم. وارد کوچه که شدم بوی فطیر مرا به دنبال خودش کشید. سرم را که بالا آوردم دم در خانه‌ی خاور‌خاله بودم. این مدت به فطیرهایش معتاد شده بودم. به‌خصوص فطیرهایی که داخلش سبزی محلی و اسفناج بود. تا خواستم برگردم، در خانه باز شد. حسن‌اقا شوهر خاورخاله در را باز کرد. نتوانستم خودم را از دید نگاهش دور کنم برای همین مجبور شدم سلام‌ کنم. او هم فکر کرده بود که من آمدم پیش خاورخاله و قبل از اینکه جواب نه را از زبانم بشنود در خانه را با دستش هل داد و بلند گفت:《 خاور سیدخانم اومده》 بعد با دستش گوشه‌ی حیاط را نشان داد و گفت:《 خاور اونجاست پیش تنور داره نون می‌پزه》 با خجالت وارد خانه شدم. حسن‌آقا رفت. دم در یک لنگه پا مانده بودم. نمی‌دانستم خاورخاله را که دیدم چه بگویم. بین رفتن و برگشتن فقط یک قدم فاصله داشتم. دست خودم نبود بوی نان مرا به سمت اتاق کشید. در زدم و وارد شدم. اتاق تاریکی که با نور افتاب روشن شده بود. دورتادور اتاق سیاه بود و کف اتاق یک تنور بزرگ قرار داشت. خاور خاله هم کنار تنور روی یک تُشک کوچک نشسته بود. سرش را از توی تنور در آورد و گفت:《 خوش گلدین سید خانیم》 از سروصورت آردی خاورخاله خندم گرفته بود. با لبخند گفتم:《 نمی‌خواستم بیام اما پاهام منو کشوند اینجا》 چندتا نان خریدم و برگشتم سمت خانه ننه مروارید. این مدت دیگر ننه مروارید ننه تخم‌مرغی نبود. یکبار هم تخم‌مرغ نشکسته بود.‌ اوایل همه تعجب کرده بودند اما وقتی پرس‌وجو می‌کردند فهمیده بودند که من روزانه به ننه سر میزنم. اما چون می‌دانستند ما تا اخر ماه رمضان روستا هستیم نگران بعدش بودند. اما درد ننه‌مروارید فقط تنهایی‌اش بود. دوتا فطیر گذاشتم توی سفره‌ی پارچه‌ای ننه‌مروارید و گفتم:《 ننه جان حدست درست بود من باردارم》 ننه گفت:《 پس برو از نقلی باجی یه تخم مرغ بگیر تا برات بشکنم》 بعد انقدر خندیدیم که جفت‌مان پخش زمین شدیم.  وسط خنده زد پشت دستش و گفت:《 نگا دختر چه‌کار می‌کنی تو با ادم. من پیرزن دارم شب ضربت اقا می‌خندم》 خنده‌اش را با گوشه‌ی روسری پنهان کرد. تسبیح تربتش را برداشت و شروع کرد به استغفار فرستادن. دم اذان بلند شدم و برگشتم مسجد. داشتم سفره‌ی سفره‌ی افطار را می‌چیدم که دل و رودم بهم خورد و اولین‌نشانه‌ی بارداری‌ام نمایان شد. دلم برای آن‌همه ساعتی که روزه‌ام را نگه‌داشته بودم سوخت. سیدرضا نگاه طلبکارانه‌ای انداخت و گفت:《 از فردا دیگه روزه نگیر》 تا آمدم مخالفت کنم به نشانه‌ی تحکم انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و گفت:《 حرفی نباشه》 نشستم و یک دل سیر فطیر خوردم. سیدرضا گفت:《 به مادرم که زنگ زدم خبر بدم گفت تو زمان ویار از دست هرکسی چیزی رو که ویار داری بخوری بچه شبیه اون میشه. بعد خندید و گفت:《 واییی یعنی بچمون شبیه خاور خاله میشه؟》   انقدر دم گوشم مسخره‌بازی درآورد که با عصانیت گفتم:《کوفتم شد هرچی خوردم پاشو برو مسجد تا حسابتو نرسیدم》 سید دوتا دستش را به نشانه‌ی تسلیم  بالا برد و گفت:《 امر، امر شماست قربان》 آن‌شب مراسم احیا به‌بهترین شکل برگزار شد. همه‌چیز ساده و خودمانی بود. به‌حال مردم روستا غبطه می‌خوردم. هرگوشه‌ی مسجد را که چشم می‌چرخاندی  خدا را را احساس می‌کردی... ادامه دارد... ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غریب فیلم غریب ساخته محمد حسین لطیفی و محصول سینمایی اوج است. حامد عنقا فیلمنامه آن را با استفاده از کتاب «محمد؛ مسیح کردستان» اثر نصرت‌الله محمودزاده نوشته است. 🎬داستان فیلم: سال ۱۳۵۸ با آغاز شورش کردها در ایران توسط احزاب کُرد از جمله کومله و دموکرات ، محمد بروجردی از طرف سید روح‌الله خمینی مأموریت می‌یابد تا به‌عنوان فرمانده سپاه کردستان وضعیت را به حالت عادی بازگرداند. این فیلم به بخشی از زندگی محمد بروجردی در کردستان و شیوه فرماندهی او در اتحاد مسلمین و رفع شرایط بحران پرداخته‌است. 🎖این فیلم نخستین بار در چهل و یکمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم فجر و هفدهمین جشنواره فیلم مقاومت به اکران درآمد و برنده سیمرغ بلورین بهترین فیلم از نگاه ملی شده . پ.ن: هم اکنون در تمامی سینما های کشور در پرده اکران می‌باشد 🎭 ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخت غذای مقلوبه به نیت سرنگونی رژیم صهیونیستی با شعار* القدس لنا و الموت الاسرائیل* توسط دختران نوجوان و نونهال در آخرین شب جمعه ماه مبارک رمضان. مقلوبه نوعی غذای مخصوص شامات از جمله فلسطین می‌باشد که ترکیبات آن: برنج و گوشت یا مرغ و بادمجان و هویج و ... است. ✍🏻مهرنگار ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅️ قسمت آخر چشم روی هم گذاشتیم روز آخر ماه رمضان فرارسید. همه‌ی دخترها برای برگشتن ما عزا گرفته بودند. از صبح زود همه آمدند و سید را روانه‌ی مسجد کردند و نشستند کنارم. یکی کلاه و شال‌گردان بافته بود و با کلی قربان صدقه به دستم‌ داد. یکی نقاشی کشیده بود و دیگری گل خشک‌شده لای قرآنش را برایم‌آورده بود. از این همه مهربانی دختر‌ها زبانم بند آمده بود. روز آخر هیچ‌کس نگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. حتی با زبان روزه برایم‌ نهار پختند. شب قبل همه‌ی وسایل‌های سفر را دور اتاق ریخته بودم، اما دختر‌ها که آمدند همه‌ی وسایلم‌ را مرتب توی چمدان چیدند. از روز اولش بهتر و مرتب‌تر. احساس می‌کردم دیر پیدایشان کردم و دارم زود از دستشان می‌دهم. فهیمه حال و هوای عجیبی داشت گاهی پابه‌پای بقیه می خندید و گاهی به پنجره خیره می‌شد و بغض می‌کرد. همه‌چیز مرتب شده بود جز کتاب‌های سیدرضا. تاکید کرده بود دست نزنم تا خودش بیاید و مرتب و منظم توی ساکش بگذارد. دخترهارا که راهی کردم نگاهی به یخچال انداختم. به‌خاطر محبت اهالی روستا اغلب اوقات یخچال خالی بود. نگاهم که به تخم‌مرغ‌های ته یخچال افتاد اشکم درآمد. یکهو دلم برای ننه تخم‌مرغی تنگ شد. این مدت مونس تنهایی‌ام ننه‌مروارید بود. کاسه‌ی تخم‌مرغ‌هارا از توی یخچال درآوردم و گذاشتم کنار طاقچه تا برای ننه مروارید ببرم. می‌خواستم خاطره‌ی روز اول آشنایی‌مان را زنده کنم. چمدان‌هارا پشت در گذاشتم. دیگر کاری نمانده بود که انجام بدهم. دخترها کاری برایم باقی نگذاشته بودند. فقط مانده بود چندتا ظرف که آن‌هم این مدت سیدرضا زحمتش را می‌کشید. به‌خاطر آب‌وهوا، اگزامای شدیدی دستم را درگیر کرده بود برای همین جزموارد واجب دست به مواد شوینده نمی‌زدم. همه‌ی دخترا فکر می‌کردند هرکس زن طلبه شود ظرف نمی‌شوید. همیشه سر این حرف‌هایشان کلی می‌خندیدم و می‌گفتم:《 همه‌ی مردا مثه هم هستند》 همه‌ی اتاق را سرک کشیدم تا فردا موقع رفتن همه چیز تمیز باشد. از روز اول هم تمیزترشده بود. اما هنوز به آن پشتی منفور ویار داشتم. از کنارش که رد می‌شدم حالم دگرگون می‌شد. نمی‌دانستم سید ناخن‌ها و کاغذ را کجا انداخته است. همان لحظه وارد اتاق شد. وقتی دید کنار پشتی ایستاده‌ام و خیره‌خیره به پشتی زل زدم‌ پرسید:《 خانم چرا اونجا وایسادی؟》 نگاهش کردم و گفتم:《 نگفتی کاغذ و ناخن‌هارو چیکار کردی؟》 کفش‌هایش را درآورد و آمد توی اتاق. عبا و عمامه‌‌‌اش را به جالباسی آویزان کرد و گفت:《 خیالت راحت انداختم توی آب روون》 نشستم و دوباره هرچی سوره بلد بودم خواندم. سید نشست کف اتاق و کتاب‌هایش را جمع کرد. چشمانش قرمز بود. همیشه هر وقت زیاد کتاب می‌خواند و یا عینکش را زیاد به چشم می‌زد چشمانش کاسه‌ی خون می‌شد. بلند شدم و از زیپ بالایی چمدان قطره‌ی چشمش را برداشتم و گذاشتم جلوی چشم تا بعد افطار یادم نرود. دم افطار که شد هاشم‌خان میکروفون را برداشت و شروع کرد ربنا خواندن. کار هروزه‌اش بود اما این روز آخری بدجور با دل من بازی کرد. سریع افطار سیدرضا را دادم‌ و زودتر از همیشه به مسجد رفتم. چشمانم دوربین فیلم‌برداری شده بود. دوباره مثل روز اول به همه چیز دقت کردم و سعی کردم نمایه مسجد را توی ذهنم ثبت کنم. پنکه‌ی سقفی، قفسه‌ی کتاب‌ها، استکان‌های کمرباریکی که بعد سخنرانی سید پراز چای می‌شد. قالی‌های دستباف قدیمی، لوستر و مهرهای سیاه توی جامُهری. پارچه‌ی سبز را توی کشو برداشتم و از این‌سر پرده‌ تا آن‌‌سر پرده پهنش کردم. همیشه صف اول نماز را نقلی‌باجی آماده می‌کرد. اما دوست داشتم‌ شب آخری همه‌ی کارهارا خودم انجام دهم. کتاب‌های قرآن را دوباره منظم توی قفسه چیدم. سینی چای را آمده کردم. نشستم روبه‌‌روی در و به پشتی تکیه دادم. اولین‌نفری که آمد نقلی باجی بود. از همان دم در تا مرا دید دستش را بالا آورد و گفت:《 نَیه تِز گلدون؟》 تعجب کرده بود چرا زودتر از خودش آمدم. صبرکردم تا نزدیک‌تر شود. تا کنارم نشست گفتم:《 خوبی بدی دیدی حلال کن نقلی‌باجی》 دستش را انداخت دور گردنم و گفت:《 ما که به شما عادت کردیم. برید دلتنگ میشیم. باز بیاید اینجا》 دلم نمی‌خواست آن‌شب نماز تمام شود. سید که روی منبر رفت و بسم‌الله گفت به‌چهره‌ی همه‌ی خانم‌ها دقت کردم. یکی با بغل دستی‌اش حرف می‌زد. یکی بچه‌ شیر می‌داد. دخترا کنار هم‌نشسته بودند. پیرزن‌‌ها هم روی صندلی‌های پلاستیکی رنگ‌‌و رو رفته‌شان بچه‌هارا ساکت می‌‌کردند. 👇 ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
✅️ قسمت آخر #خاطرات_تبلیغ چشم روی هم گذاشتیم روز آخر ماه رمضان فرارسید. همه‌ی دخترها برای برگشتن
دوباره دستی از زیر پرده بیرون آمد و قوری پر از چای را گذاشت این‌طرف و گفت:《 یکی این قوری رو برداره》 به‌سمت قوری رفتم. چای آخر را خودم ریختم و پخش کردم. قند هم یکی از بچه‌ها پشت سرم می‌آورد و تعارف می‌کرد. چای آن شب به همه مزه داده بود. می‌گفتند:《 چای خوردن از دست سیدخانم یه مزه‌ی دیگه داره》 بعد به جدم قسمم می‌دادند تا برایشان دعا کنم. بعد از خوردن چای خانم‌ها تک‌تک آمدند و خداحافظی کردند. خاورخاله یک بقچه فطیر گذاشت توی بغلم. هرچقدر اصرار کردم پولش را بگیرد، لبش را گاز می‌گرفت و می‌گفت:《 یوخ یوخ》 همه‌ی خانم‌هارا بدرقه کردم. دخترها دورم کرده بودند و اخر سر با قسم و آیه روانه‌ی خانه‌شان کردم. شب آخر همه‌‌جا غرق سکوت بود. حتی خبری از ویزویز پشه‌ها هم نبود. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا شب طولانی‌تر و دلگیرتر از همیشه باشد. به‌سختی و با هزار باردعا خواندن خوابم برد. برای نماز عید همه با چشم‌های پف‌کرده آمده بودند. اما آراسته و زیبا. حتی ننه مروارید هم تیپ زده بود. خانم‌ها شکلات و شیرینی‌های خانگی آورده بودند و پخش می‌کردند. حال و هوای خوبی بود. نسیم خنک که از پنجره به صورتم‌می‌خورد حالم را جا آورده بود. بعد از نماز برگشتیم توی اتاق. دوباره همه‌جارا دقیق نگاه کردم. کناز پنجره نشستم و قرآن را برداشتم. چشمانم را بستم و بازش کردم. سوره‌ی واقعه. علاقه‌ی زیادی به این سوره داشتم. وقتی ۱۲سالم بود بعد از افطار به مسجد می‌رفتم بین دونماز این سوره را می‌خواندم. انقدر خوانده بودم که حفظ شده بودم. قرآن را بستم و زیرلب زمزمه کردم:《 اذا وقعت‌ الواقعه...》 وسایل را گذاشتیم توی ماشین. هاشم‌خان و حسن‌عمو برای بدرقه‌یمان آمده بودند. از زیر قرآن که رد شدم سوره‌ی واقعه‌هم تمام شد. سید نشست پشت فرمان. آب را که پشت سرمان ریختند تازه یادم آمد ساق دستم را شسته بودم و روی بند آویزان‌کرده بودم. لبخند زدم و گفتم:《 دوباره برمیگردیم》 «تمام» ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر شما هم در تربیت فرزندتان دچار عذاب وجدان می‌شوید، پیشنهاد میکنم این کلیپ را از دست ندهید! 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در تربیت فرزند عذاب وجدان فایده ای ندارد!💔 پیشنهاد میکنم حتما همه‌ی مادران و حتی کسانی که هنوز مادر نشده‌اند این کلیپ را از دست ندهند... ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بله برون مجلس «بله برون» بود‌. ثنا بانو بزرگ فامیل در صدر مجلس روی صندلی چوبی نسبتا قدیمی نشسته و از پشت صفحه شیشه ای عینک ذره بینی اش، همه را زیر نظر داشت. خانواده عروس و داماد منتظر بودند تا نتیجه حرف و بحث ها و چانه زنی ها را در باره تعداد سکه ها بدانند. آن هم دقیقا روزهایی که اوج قیمت طلا بود و پدر داماد از یک طرف به فکر سر و سامان دادن به زندگی تنها پسرش بود و از طرفی به فکر هزینه سنگینی که باید به عهده می گرفت. بعد از ساعتی، صدای یا الله یا الله یکی از فامیل عروس خانم، از پشت در شنیده شد که خانواده آقا داماد بیایند تا میزان مهریه تعیین شده را در بین حضار اعلام کنند. بهجت خواهر بزرگتر داماد ایستاد و بعد از سلام و صلوات اعلام کرد: میزان مهریه ۳۱۳ سکه به تعداد یاران امام عصر علیه السلام. هنوز کلامش تمام نشده، مهربانو که به عنوان واسطه طرفین دعوت شده بود از پای صندلی ثنا بانو بلند شد و گفت: «لطفا به آقایون بفرمایید چند تا از اعمالتان مورد رضایت آقاست که برای تعیین مَهر فقط به اسم یارانش، می برید و می دوزید؟» با صدای مهربانو، همهمه ای بین همه میهمانان شروع شد و هر نفری یک نظری می داد و قرار شد آن نماینده آقایان، گزارش را ببرد و جواب محکمه پسندی هم بیاورد. دوباره بعد از چند لحظه، همان آقا که گویا عموی عروس خانم بود یا الله کنان آمد و به طوری که همه بشنوند از طرف بزرگ‌ترهای فامیل گفت: «ای بابا! حالا مهریه را کی داده کی گرفته؟ اصلا برای اینکه فکر همه راحت شود به جای ۳۱۳ سکه، اعلام می کنیم ۳۱۰ سکه! خوبه دیگه؟ حرفی نیست؟» هنوز خان عموی عروس جواب را نگرفته که معصومه خانم دختر عمه ی داماد ایستاد وسط مجلس و گفت: «بابا! از من بپرسید مهریه را کی داده و کی گرفته؟ من بیچاره که با هزار بدبختی پسرم را داماد کردم و صد سکه مهریه را بعد از اختلاف بر سر تجملات و خانه و ماشین فلان مدل و نهایتا طلاق با یک دختر بچه، روزها تو خانه های مردم کار می کنم و هر ماه تحویل به اصطلاح عروسم می دهم! تو را خدا جمع کنید این بساط را.» هر چند آن شب مجلس مهر برون بی نتیجه خاتمه یافت اما یک هفته بعد در فامیل طرفین این خبر به گوش رسید که: «برای مقابله با بدعت مهریه بالا و توافق طرفین، به نیت چهارده معصوم ۱۴ سکه تعیین شد و عروس و داماد از والدین و همه میهمانان خواهش کرده اند که در حد توانشان به ازدواج جوانان فامیل کمک کنند و جالب تر آنکه عروس خانم با حمایت داماد آینده، به معصومه خانم قول مساعدت دادند در پرداخت مهریه اجباری فرزندش کمک کارش باشند.» ✍🏻 مهتاب ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا