eitaa logo
طلاب الکریمه
12هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
توسل به امام زمان (عج) و نجات از زندان ✅ همچنين جناب مولوى (قندهاری) نقل فرمود: ▪️ جوان خوش سيماى شانزده ساله‌اى به نام آقاى زبيرى در مدرسه پايين‌پا مشهدمقدس - كه حالا از بين رفته است نزد شيخ قنبر توسلى مى‌آمد، اين جوان زاهد عابد غالباً روزه بود جز عيد فطر و قربان. خيلى به زيارت حضرت حجت - عجل اللّٰه تعالى فرجه - و زيارت اصحاب كهف علاقمند بود براى رسيدن به مقصد زحمات زيادى را متحمل مى‌شد؛ از آن جمله گويد: 🔹 چهل شبانه‌روز غذا نمى‌خوردم مگر به وقت افطار آن هم به اندازۀ كف دست آرد نخود مى‌كوبيدم و مى‌خوردم، غذايم همين بود. ▪️ از صفات نيك او اين بود اگر پول مختصرى به دستش مى‌رسيد آن را به فقرا مى‌داد، از يتيمها دلجويى مى‌كرد، كچلها را حمام مى‌برد و مواظبت مى‌كرد. ⏳ا و را پس از سه چهار سال در كربلا ملاقات كردم، لطف الهى بود كه در ابتداى ورودش به نجف‌اشرف از پدرم سراغ گرفت و منزل پدرم ميرزا على‌اكبر قندهارى نزد مسجد طوسى بود، آقاى زبيرى را در آنجا ملاقات كردم و قضيۀ خود را چنين تعريف كرد: ▫️ خداى را شكر كه به مراد خودم رسيدم پيش از آنكه به ملاقات اصحاب كهف يا جزيرۀ خضراء بروم با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حركت كردم. مدت نُه روز پياده در راه بوديم تا به منظريۀ مرز عراق رسيدم. ⚠️ آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظريه محبوس بوديم، مى‌گفتيم ما فقير هستيم، زاهديم، مشهد بوديم و به كربلا مى‌رويم ولى از ما نپذيرفتند. 🕯 به امام زمان (عج) متوسل شديم. مى‌ديديم نگهبانان كارهاى ناشايست مى‌كنند، فحشاء و منكر از آنان سرمى‌زد، قلبمان كدر مى‌شد. گاهگاهى نان و خرما كه به ما مى‌دادند از روى اضطرار از ايشان مى‌گرفتيم. ✨ روزى كه توسلم زيادتر و گريه‌ام بيشتر شد. 🚗 يكمرتبه ديدم ماشينى آمد؛ پيش در ايستاد؛ سيدى خيلى نورانى كه نورش نتق مى‌كشيد (=نورش به اطراف پخش می‌شد ) جلب توجهم نمود، به كاركنها نگاه كردم ديدم همه حالت بهت و فروتنى برايشان پيدا شده است. آن آقاى نورانى صدايمان زد، فرمود: 🔸 بياييد اينجا‌. ▫️ نزدش رفتم. فرمود: 🔸 شما چه مى‌كنيد؟ ▫️ من عرض كردم: 🔹 اينك هفده روز است من و مادرم اينجا محبوس هستيم و مى‌خواهيم كربلا برويم. ▫️ فرمود: 🔸 برو مادرت را هم بياور، ميان ماشين بنشينيد. ▫️ مادرم را آوردم. اول جا نبود ولى جاى دو نفر پيدا شد؛ بوى خوشى ساطع بود. كاركن‌ها را نگاه مى‌كردم هيچكدام ياراى سخن گفتن نداشتند. 💫 به اندازه ده دقيقه‌اى از حركت ماشين نگذشته بود كه خود را نزد كاروانسراى فرمانفرما در كاظمين ديديم. ⬅️ داستانهای شگفت (تالیف شهید محراب آیت الله دستغیب (ره))، جلد ۱، صفحه ۲۶۵ 🏷 ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه دعا کنیم و چه تصمیمی بگیریم که بالاترین تقدیرِ خودمان، نصیبمان شود؟ ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
8⃣1⃣ قسمت هجدهم جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمی‌دانم چرا همه خانم‌ها در گوش هم پچ‌پچ می‌‌کردند. سعی کردم حالت صورتم تغییر نکند و رنگ‌به‌رنگ نشوم. اما فکرم مشغول شد. از اینکه تسلط کافی بر زبان ترکی نداشتم کمی ناراحت بودم. فهیمه را بعد نماز توی مسجد دیدم و به سراغش رفتم. لبخند زدم و گفتم:《 فهیمه مگه قرار نبود عدد ها را به من یاد بدی؟》 فهیمه لبخند زد و گفت:《بله سید خانم. دخترا هرروز میان خونه ما برای قالی بافی شما هم بیاین تا اونجا یادتون بدم》 قبول کردم و برای فردا صبح قرار شد که به خانه نقلی باجی بروم. جانمازم را برداشتم که از مسجد بیرون بروم که یکدفعه صدای سیدرضا توی بلندگو پیچید. 《 سلام خدمت اهالی محترم روستا. به دلیل تخریب دیوار اتاق مسجد ما زودتر در روستا ساکن شدیم طی صحبت با اهالی، قرار شد که ماه شعبان هم مثل ماه رمضان برای شما روزی 20 دقیقه سخنرانی داشته باشم. انشاءالله از امشب بعد از نماز جماعت سخنرانی آغاز می شود. در ضمن مراسم آموزش روخوانی و روان‌خوانی قرآن، احکام و مسائل شرعی روزها ساعت 4 در مسجد برای بانوان برگزار می‌شود.》 بعد از صلوات خانم‌ها به سمتم آمدند. اغلب چهره‌ها را همان شب اول دیده بودم، اما اسم‌ها را نمی‌دانستم. خانم بارداری نزدیکم شد و دستش را دراز کرد و گفت:《 قبول باشه سیدخانم. خوش اومدید》دست دادم و گفتم:《 قبول حق ممنونم از لطف شما》 همان‌طور که دستم توی دستش بود گفت:《 با خانم‌ها قبل نماز داشتیم حرف می‌زدیم که از امشب شما هرشب مهمان یک‌نفر باشید. یک لقمه نان و پنیری هست ما هم شریک ثواب حسن‌عمو و خانوادش باشیم.》 از فکری که قبل نماز توی سرم گذشته بود خجالت کشیدم. لبخند دندان‌نمایی زدم و دستم را از توی دستش رها کردم و گفتم:《 راضی به زحمت شما نیستیم، باید به آقا سید اطلاع بدم اگر موافقت کرد حتما مزاحمتون می‌شیم.》 خانم‌ها هم که منتظر تایید نهایی بودند، دنبال من تا حیاط مسجد آمدند. به پسربچه‌ای که کنار حوض مشغول بازی بود گفتم که سیدرضا را صدا بزند. رفت و چند دقیقه بعد با سید رضا برگشت. خانم‌ها هم باچادرهای گل‌گلی دورم را گرفته بودند. تا خواستم حرف بزنم طاهره خانم با لهجه‌ی غلیط ترکی شروع به صحبت کرد. تند‌تند حرف می‌زد و کلمات قلمبه‌سلمبه ترکی می‌گفت. از همه‌ی حرف‌هایش فقط کلمه گُناخ 《مهمان》 را فهمیدم. سید رضا هم مثل من شروع به تعارف کرد. اما انقدر اصرار کردند که سید هم راضی شد، به این شرط که همان غذایی که هرشب برای خودشان درست می‌کنند را آماده کنند. قرار شد از فرداشب منزل یکی از اهالی باشیم تا اتاق‌مان تکمیل شود. از این همه مهمان‌نوازی اهالی زبانم بند آمده بود. با سید به سمت منزل حسن‌عمو حرکت کردیم. توی راه مدام به سید می‌گفتم:《ما هرشب منزل یکی دعوت هستیم اما دست خالی که نمیشه رفت.》 سید گفت:《 خب از اون هدیه‌هایی که برای بچه‌ها گرفته بودیم می‌بریم》 سریع گفتم:《 خب اونارو ببریم من چی جایزه بدم به بچه‌ها؟》 سید که یک‌چیز‌هایی از سوال‌و‌جواب‌های‌ من فهمیده بود گفت:《 نکنه هنوز نیومده دلت هوای کرج رو کرد؟》 تازه آمده بودیم اما برای من که اولین سفر تبلیغی‌ام بود ماندن در خانه‌‌ی همسایه‌ها کمی سخت شده بود. این زیر ذره‌بین ماندن برایم تازگی داشت. سید دوباره گفت:《 زود اتاق رو تموم می‌کنم که راحت‌تر باشی، نگران چیزی هم نباش. فعلا حواست به کارایی که باید از فردا کنی باشه》 سری تکان دادم و گفتم:《 امشب خونه ننه مروارید هستیم. عصری زودتر از تو میرم پیشش که توی زحمت نیوفته》 سید خندید و گفت:《 ننه مروارید همون ننه تخم مرغی خودمونه》خندیدم و گفتم:《 بهش میگم که صداش زدی ننه تخم‌مرغی》 وقتی که به خانه حسن‌عمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم... ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فراز دهم و یازدهم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
دست‌هایم بخاطر پوست کندنشان سرخ شده بود، قابلمه را تا کله آب کردم و دو دستی تحویل اجاق گاز دادم و رفتم و دل به دل خیاطی ودوخت و دوز دادم. نیم ساعتی از دل و قلوه گرفتن با چرخ خیاطی‌ام می‌گذشت که سری به قابلمه زدم. کم آب بود‌. درش را برداشتم تا کم اب تر شود. صدای تلفن همراهم مرا به دنیای مجازی برد و زمانی به دنیای حقیقی بازگشتم که بوی سوختنی به مشامم رسید. مانند فنر پریدم و با لبو هایی ته گرفته مواجه شدم. خداروشکر کامل نسوخته بود و فقط ته گرفته بودند . قابلمه‌اش را عوض کردم و قابلمه ته سوخته را در سینک رها کردم. شب با زحمت فراوان سوخته‌های لبو را از ته قابلمه کندم. تمام قدرتم را به دستانم دادم و با قاشق و سیم ظرفشویی به جان کف قابلمه افتادم. با هر زحمتی بود سوختگی ها را جدا کردم اما آن قابلمه سفید و ترگل ورگل قبلی نشد. هنوز چند لکه سیاه ته قابلمه جا خوش کرده و رنگ کدر ته قابلمه به آدم دهن کجی میکند. صحیفه سجادیه را برداشتم دعای ۳۱ ام را باز کردم و برای خودم تکرار کردم: « مِنْ ذُنُوبٍ أَدْبَرَتْ لَذَّاتُهَا فَذَهَبَتْ، وَ أَقَامَتْ تَبِعَاتُهَا فَلَزِمَتْ » از گناهانی که لذّت هایش سپری شده و رفته، ولی پیامدهای زیان‌بخش اش بجای مانده و گریبانگیر شده به تو پناه می برم... ✍🏻نرجس خرمی ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلاب الکریمه
8⃣1⃣ قسمت هجدهم جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمی‌دانم چرا همه خانم‌ها در گوش هم پچ‌پچ می‌‌کردند
9⃣1⃣ قسمت نوزدهم وقتی که به خانه حسن‌عمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنار اِلتفات پسر حسن‌عمو نشسته و دارد پول می‌شمارد. مَشن‌ننه به پشتی قدیمی تکیه داده بود و تا ما رادید با اشاره دست گفت:《 بویور قیزیم》 سید جلوتر از من به سمت جواد و الفت رفت و حال و احوال کرد. جواد هم معلوم بود از دیدن ما جا خورده است. نشستیم و جریان را پرسیدیم. مَشن‌ننه با خوشحالی گفت:《 من هرسال نیمه شعبان سفره‌ی نذری می‌اندازم تو مسجد》 جواد هم از روستای پایین برای کمک و خرید وسایل آمده بود. از بچگی با اِلتفات دوست بوده و توی مدرسه با هم‌کلاسی بودند این را وقتی مشن ننه توضیح می‌داد فهمیدیم. آنقدر بوی آبگوشت کل خانه را برداشته بود که بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به فریبا خانم کمک کنم. ملاقه را دستم داد و گفت:《 بیا ببین سید خانم. این آبگوشت رو جای دیگه پیدا نمی‌کنیا》 ملاقه را گرفتم و محتویات قابلمه را به‌هم زدم. گوشت، سیب‌زمینی،گوجه، لپه و نخود. هیچ‌وقت مثل آن روز احساس گرسنگی نمی‌کردم. اولین‌بار بود که می‌دیدم توی آبگوشت لپه هم‌بریزند. توی سبدهای کوچک پلاستیکی سبزی‌هارا ریختم. فریبا خانم هم با ماستی که خودش درست کرده بود داشت دوغ درست می‌کرد. هنوز هم که هنوز است بعد سال‌ها مزه‌ی آن آبگوشت زیر زبانم‌است. بعد از شستن ظرف‌ها رفتم توی اتاق، دیدم سید وسط کتاب‌هایش نشسته است و مشغول مطالعه‌ است. قرار شده بود که تا آخر ماه شعبان درباره‌ی یک مبحث صحبت کند. کمی استراحت کردم و برای کمک به خانه ننه مروارید رفتم. وقتی رسیدم جلوی در خجالت می‌کشیدم طناب در را بکشم تا باز شود. برای همین اول در زدم و یالله گفتم بعد طناب را کشیدم. ننه مروارید توی حیاط نشسته بود و مشغول اَلَک کردن نعنا‌ها بود. تا مرا دید قربان‌صدقه از چشمانش بارید. سلام کردم و کنارش نشستم. خواست بلند شود تا چای درست کند که دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم:《 شما زحمت نکشید به من بگید کتری کجاست خودم درست می‌کنم》 بوی نعنا همه‌ جا پیچیده بود. احساس شادابی زیر پوستم خزید. به سمت آشپزخانه‌ی ننه مروارید که گوشه‌ی حیاط بود رفتم. یک سینک جمع و جور و یک آبچکان که چندتا استکان و لیوان قدیمی را توی خود جا داده بود. معلوم بود خیلی وقته دست نخورده توی آبچکان باقی ماندند. تا کتری روی گاز قدیمی جوش بیاید لیوان‌هارا دستی کشیدم و سینی را آماده کردم. ننه مروارید گفت:《 دختر چای خشک توی اون قوتی سبزه هستش. یه مشت بریز توش》 آشپزخانه ننه مروارید شبیه عطاری بود. از لابه‌لای همه‌ی آن قوتی‌هایی که پر از گیاهان دارویی بود چای را برداشتم. در قوری با یک کش به دسته‌ی قوری بسته شده بود. یاد خانه‌ی مادربزرگ خودم افتادم. همین‌طور شلوغ و پلوغ اما در آن‌همه شلوغی یک نظم خاصی حکم‌فرما بود. با سینی چای برگشتم و شروع کردیم به گپ‌زدن. ننه مروارید خیلی غلیظ ترکی حرف می‌زد. گاهی کم می‌آوردم وفقط سری تکان می‌دادم. لابه‌لای حرف‌هایش فهمیدم که شوهرش در جوانی فوت کرده و انقدر عاشقش بوده که باوجود کلی خواستگار ازدواج نکرده است. آهی کشید و گفت:《 دوست داشتم همیشه یه دختر داشته باشم》 لبخند تلخی زدم. توی حال و هوای خودمان بودیم که صدای فهیمه آمد. طناب را کشید و وارد خانه شد. توی دستش یک کیسه عدس بود. تا مرا دید عدس را پشت سرش قایم کرد و گفت:《 عه شما اینجایید؟》 خندیدم و بادمجان‌، پیاز و سیب‌زمینی‌هایی را که از وانتی سر کوچه خریده بودم برداشتم. نشانش دادم و گفتم:《 اومدم برای ننه مروارید غذا بپزم تا ببینه چه دستپختی دارم》 این‌را که شنید چیزی نگفت و از همان مسیری که آمده بود برگشت. تا خواست برود ننه گفت:《 برای چی اومده بودی فهمیده؟》 فهیمه خندید و گفت:《 هیچی همین‌طوری اومدم 》 کم‌کم غروب شد. زیر غذا را کم کردم و به ننه گفتم:《 ننه مروارید من میرم مسجد بعد نماز و سخنرانی با سید میام پیشت.》 به سمت مسجد حرکت کردم که یک‌دفعه... ادامه دارد...
طلاب الکریمه
9⃣1⃣ قسمت نوزدهم وقتی که به خانه حسن‌عمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنا
0️⃣2️⃣قسمت بیستم به سمت مسجد حرکت کردم که یک‌دفعه دیدم همان پسربچه‌ای که توی مسجد بود با لباس‌های پاره و خاکی نشسته روی زمین و دارد گریه می‌کند. به سمتش رفتم و گفتم:《 چی شده اقا پسر چرا گریه می‌‌‌کنی؟》 هق‌هق گریه‌هایش بلندتر شد و دلم به حالش ریش‌ شد. همچنان بدون جواب نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زد. آخر سر گفتم:《 تو که نمیگی چت شده پس پاشو ببرمت خونتون مادرت نگران میشه‌ها》 تا گفتم‌مادر به حرف آمد و گفت:《 نه نه اگه مامانم بفهمه افتادم زمین و لباسام پاره شده خیلی دعوام‌می‌کنه》 از روی خاک بلندش کردم و گفتم:《 نگران نباش من همراهت میام خواهش می‌کنم ازمادرت که این دفعه چیزی بهت نگه》 قبول کرد و به سمت خانه‌شان حرکت کردیم. مثل بید می‌لرزید. به خانه‌ای رسیدیم که درش چفت و بست نداشت. در زدم و منتظر ماندم. صدای خانمی آمد گه می‌گفت:《 عباس بالاخره برگشتی؟؟》 بعد از چند ثانیه خانم لاغراندامی در را باز کرد. تا پسرش را دید گفت:《 عباس کجا بودی تا الان؟ چرا لباساتو پاره کردی؟》 بعد با دستانی که رگ‌هایش به وضوح مشخص بود مرا به داخل تعارف کرد. گفتم:《 نه ممنون باید برم مسجد فقط دیدم پسرتون افتاده روی زمین گفتم بیارمش که نگران نشید.》 تشکر کرد و گفت:《 شما خانم حاج‌آقایی؟》 لبخند زدم و گفتم:《 بله از فردا عصر توی مسجد هستم اگر دوست داشتید تشریف بیارید》 بعد دست عباس را توی دستش گذاشتم و گفتم:《 توروخدا دعواش نکنید خودشم از این‌که لباس‌هاش پاره شده ناراحته.》 مادرش خندید. سری تکان داد و گفت:《 روزی ۱۰بار لباساش پاره میشه انقدر سوزن نخ کردم چشمام دیگه سو نداره》 لبخند عباس را که دیدم خیالم راحت شد و خداحافظی کردم. وقی به مسجد رسیدم ازدحام دمپایی‌‌های رنگی‌ که روی هم افتاده بود توجهم را جلب کرد. خم شدم و همه را توی جاکفشی‌ای که سال‌ها بود گوشه‌ی مسجد خاک می‌خورد ردیف کردم. باسلام وارد مسجد شدم. یکی از صف اول بلند گفت:《 سیدخانم بفرمایید اینجا. صف اول براتون جا گرفتم》سرخ و سفید شدم و با تشکر کنارش نشستم. مهر بزرگی توی سجاده‌اش بود و با وسواس تسبیح را دور مهر گذاشته بود. از دستان آفتاب‌سوخته‌ و خشکش موقع دست‌دادن فهمیدم که در زمین زراعی همسرش کار می‌کند. بعد از نماز سیدرضا رفت روی منبر و با معرفی خودش بحث را آغاز کرد. او حرف می‌زد و من چشم چرخانده بودم و مسجد را نگاه می‌کردم. لوستر قدیمی‌ای بالای سرم. پشتی‌های زرشکی به دیوار تکیه داده شده بود و کتابخانه‌ی کوچکی هم کنج دیوار با شیشه‌ی شکسته قرار گرفته بود.   یک‌باره دستی به شانه‌هایم خورد و گفت:《 قبول باشه سید خانم》 برگشتم و سلام کردم. شبیه همان پیرزن اصفهانی بود اما با این تفاوت که جوان‌تر بود و خالی روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. خودش را معرفی کرد و گفت:《 عصمت هستم. خونمون دوتا کوچه بغل مسجد هست. اگر شیر تازه خواستید بیاید پیشم.》 تشکر کردم و برگشتم. دیگر آخر‌های سخنرانی سید بود. بچه‌ها توی مسجد می‌دویدند و بازی می‌کردند. یکی از پشت پرده‌ی سمت اقایان فریاد زد:《 خانم‌ها بچه‌هارو اروم کنید نفهمدیم حاج‌اقا چی میگه》 مادرها به یک چشم برهم زدن به طرف بچه‌ها دویدند و ارامشان کردند. سخنرانی که تمام شد یکی از قسمت مردانه یک سینی چای گذاشت این‌طرف پرده. چای را خورده نخورده دوباره خانم‌ها دوره‌ام کردند و ساعت کلاس‌های فردارا پرسیدند. قرار شد راس ساعت ۴ همه توی مسجد جمع شویم. بین‌خانم‌ها بودم که دوباره سروکله‌ی عباس پیدا شد. از دم در صدا زد:《 سیدخانم حاج‌آقا منتظرتونه》 با حرف عباس از خانم‌ها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خندید و گفت:《 من هیچی مثلا ننه مروارید منتظرمونه‌ها》 آن‌شب همه چیز خوب بود. ننه مروارید هم انقدر از دستپخت من جلوی سیدرضا تعریف کرد که قند توی دلم آب شده بود. قیزیم‌قیزیم از زبانش نمی‌افتاد. سیدرضا دیگر حسودی‌اش شده بود، این را از چشمانش که می‌خندید می‌فهمیدم. سر سفره نشسته بودیم که سیدرضا گفت:《 ننه مروارید انقدر از دستپخت خانمم تعریف کردی حالا بگو چرا این غذا به این خوشمزگی اسمش یتیمچه‌ست؟》 ننه مروارید قاشق توی دستش را بالا آورد و گفت:《 خب نگاه کن هیچ گوشتی نداره برای همین یتیمه》 سید خندید و گفت:《 پس این همه تعریف تمجید می‌کنی که نبود گوشتش به چشم نیاد》 ننه خندید و دوباره پشت من درآمد. آن‌شب با همه شوخی‌هایی که با ننه مروارید کردیم به خوبی گذشت و با دعای خیری که ننه بدرقه‌ی راهمان کرد به سمت خانه‌ی حسن‌عمو حرکت کردیم. ادامه دارد... @tollabolkarimeh
آیت الله فاطمی نیا فرمودند در شب قدر چه بخواهیم؟ در حدیث داریم از پیامبر صلی الله علیه و آله پرسیدند: در شب قدر چه بخواهیم؟ ایشان فرمودند: «عافیت بخواهید» ◄بیماری ضد عافیت است ◄داشتن فرزند ناصالح ضد عافیت است ◄همسایه بد ضد عافیت است ◄قرض و گرفتاری ضد عافیت است ◄بی آبروئی ضد عافیت است ◄هر چیز بدی ضد عافیت است ◄پس در عافیت خواستن همه چیز هست ↫ پس بهترین دعا برای خود و دیگران در شب‌های قدر طلب عافیت است همه دعاها را به همراه عافیت بخواهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯 ان شاء الله ظهور نزدیک است. منتها وقتی چیزی عرضه می شود که آن چیز مورد تقاضا باشد. 🎤 آیت الله ناصری (ره) 🏷
1⃣2⃣ قسمت بیست و یکم آخر ماه شعبان بود که اتاق تکمیل شد. وسایل‌های داخل اتاق را از توی انباری مسجد بیرون آوردیم و شروع کردیم به چیدن. ۲تا پشتی زرشکی قدیمی و یک تخته فرش دست‌باف لاکی که معلوم بود قبل ما سالیان سال میزبان مبلغ‌های زیادی بوده است. دوتا بالشت که از فریبا خانم گرفته بودم و دوتا بشقاب مِلامین، قاشق و یک قابلمه روحی. همه‌وسایل برای ۳۰روز زندگی تبلیغی مهیا شده بود. از توی بقچه‌‌ای که از توی انبار پیدا کرده بودم، یک دستمال گلدوزی شده نباتی برداشتم و با وسواس روی روی طاقچه‌ی کوچک انداختم. قرآن را با ذوق بوسیدم و به طاقچه تکیه دادم. پنجره مثل پنجره‌هایی که در کودکی آرزویش را داشتم شده بود. با پرده‌های سفید که گل‌های ریز قرمزش با آدم حرف می‌زد، اما بدون لهجه احساس کسی را داشتم که بعد عمری مستاجری خانه‌دار شده است. آن‌هم کنار خانه‌ی خدا که وقتی پنجره‌اش را باز می‌کند فضای مسجد را می‌بیند. از ننه مروارید گلاب گرفته بودم. ۴گوشه‌ی اتاق را کمی گلاب پاچیدم و اتاق‌گچی بوی خوش زندگی گرفت. از صبح زود مشغول کار بودیم. سیدرضا پیشواز رفته بود و با زبان روزه دستورات من را عملی می‌کرد. فقط وقت کرد نماز ظهر جماعت را بخواند و دوباره برگردد تا کارهایمان را تمام کنیم. دوست داشتم همه‌چیز برق بزند. گوشه‌ی اتاق یک شیرآب قدیمی و روشویی بود و با یک‌پرده که نقش آشپزخانه را داشت. با یک اجاق گاز دوشعله‌ی سفید که معلوم بود صاحب قبلی‌‌اش زیاد به نظافت اعتقاد نداشته است. تا دم‌دمای غروب کار کردیم. از خستگی به دیوار تکیه داده بودم که یکی به پنجره زد. از ذوق پریدم و از گوشه‌ی پرده بیرون را دید زدم. فریبا خانم بود با یک کاسه‌ی سفالی توی دستش. در را باز کردم. فریبا خانم کاسه‌‌ی آش را بالا آورد و گفت:《 مهمون نمی‌خوای سید خانم؟》 بغلش کردم و رویش را بوسیدم و گفتم:《 آخیش امروز از چی بپزم خلاص شدم فریبا خانم. خوش اومدی》 فریبا خانم خندید و گفت:《 می‌دونستم روز اولی نمی‌رسی آشپزی‌کنی》 هروقت از آن‌روز ها یاد می‌کنم چیزی که اول از همه به ذهنم می‌آید همان آش‌بلغوری بود که اولین شب توی اتاق مسجد خوردیم. پر از کشک و کلم و سبزی تازه و معطری که فریبا خانم زحمتکش را کشیده بود... آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم اما نمی‌دانم چرا آن شب... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوفه بدون حضور یار...💔 کوچه پس کوچه های کوفه امروز در بهتی ناباورانه فرو رفته است، گویی چشم از کابوس باز کرده، در و دیوارها خون گریه می‌کنند، کودکان زانوی غم در آغوش گرفته اند و گونه هایشان نم زده از باران است. نخلستان ها در فراقت خشک شده اند و امیدی برای به ثمر نشستن ندارند. ذوالفقار برای گرفتن انتقامت بُرنده‌تر از همیشه شده است. قلمت از نفس افتاده و نایی برای ادامه ‌ی راهش ندارد و نمیداند از چه بنویسد! منبر چوبینت، در هم شکسته شده و با خود زمزمه می‌کند بعد از علی چه کسی خطابه ایی ایراد کند؟ حال محرابت هم گفتنی نیست، شرمسار است و خونین... چاهت رازهایت را با خودش مرور می‌کند و در خود فرو می‌ریزد، نمی‌داند چگونه هنوز زنده است و خشک نشده است. کاسه های شیر و سفره های خالی یتیمان را دیگر نگو که بعد از تو چه کسی پرشان خواهد کرد! و فرشتگان که در گوش فلک زمزمه می‌کنند: "استوار بمانید، هنوز از اهل کساء حسنین را دارید." و خودت که خوشحال از تمام شدن فراقت و رسیدن به وصال یار دیرینت با مرغابی‌ها با میخ در... با همه کلنجار رفتی و هر کدام می‌پرسید چرا ؟ آرام درِگوشش می‌گفتید : دلتنگِ فاطمه‌ام ...💔 شما به وصالتان رسیدید اما خورشید امروز غم انگیز ترین غروبش را خواهد داشت...🥀 ✍🏻سمیرا مختاری ✋️ 🌙 ✨ ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
مرکز فناوری اطلاعات حوزه های علمیه خواهران با همکاری مدیریت استان یزد برگزار می کند: همایش «سبک زندگی دینی در فضای مجازی، به روایت گری زن مسلمان» 🔸 🔸 🔸 ✅️ نحوه شرکت در مسابقه: ⬇ ️ علاقه مندان می توانند با تولید محتوا در قالب ها در موضوع محورهای همایش و ارسال آن با هشتگ در این فراخوان شرکت کنند. توجه داشته باشید که علاوه بر شبکه کوثرنت و کوثربلاگ می‌توانید محتوای خودرا در شبکه های اجتماعی و پیام رسانهای دیگر با این هشتگ بگذارید. فراخوان تولید محتوا با موضوع «سبک زندگی دینی در فضای مجازی، به روایت گری زن مسلمان» قالب‌های آثار: • متن کوثرنت و بلاگ • کوتاه نوشته • عکس نوشته • ویدئو • پادکست 📅 فرصت ارسال آثار و شرکت در فراخوان: 9 اسفند 1401 تا 15 خرداد 1402 جوایز: 🎁 جوایز نقدی: • 1️⃣ نفر اول: 15 میلیون ریال به همراه تندیس همایش و لوح تقدیر • 2️⃣ نفر دوم: 10 میلیون ریال، به همراه تندیس همایش و لوح تقدیر • 3️⃣ نفر سوم: 8 میلیون ریال، به همراه تندیس همایش و لوح تقدیر • نفرات چهارم تا دهم : 5 میلیون ریال، به همراه تندیس همایش و لوح تقدیر • و تقدیر غیر نقدی به همراه تندیس همایش و لوح تقدیر از ده نفر برگزیده گستره شرکت کنندگان: ملی و استانی 🔸 محورهای موضوعی همایش: 🔹 محورهای پیشنهادی روایت ها: ⬇ • زن مسلمان و عفاف و حجاب در فضای مجازی • مادری، همسرداری، فرزند پروری و فضای مجازی • زن مسلمان و مدیریت خانواده در فضای مجازی • بایدها و نبایدهای رفتاری زن مسلمان در فضای مجازی • شاخصه های رفتاری و گفتاری الگوی زن مسلمان با توجه به مقتضیات و ویژگی‌های عصر حاضر (با رویکرد فضای مجازی) • مادر نمونه مسلمان، تربیت دینی کودکان و چالشی به نام فضای مجازی (توانمندیها و شاخصه های برتر الگوی مادر مسلمان در مواجهه با فضای مجازی) • زن مسلمان و جامعه مدرن، ملاحظات محیطی و رفتاری • زن مسلمان، فرهنگ شهری و فن آوری های نوین ارتباطی • زن مسلمان، فرصت ها، آسیب ها و تهدیدات فضای مجازی • زن مسلمان و ضرورت رشد آموزش و مهارتهای لازم در عصر حاضر • جایگاه زن مسلمان در فناوری اطلاعات و فضای مجازی • نقش زنان مسلمان در سلامت فردی، خانوادگی و اجتماعی در فضای مجازی • نقش مدیریتی و اجرایی زنان در حضور خانواده در فضای مجازی • نقش آفرینی زنان مسلمان در عرصه تبلیغ مجازی • تحلیل جریان های معاند و زن ستیز ✅️برگزیدگان هربخش به حضور در همایش استان یزد دعوت می شوند.
با بچه ها ... بعضیا از این شبها خاطرات خوشی دارن. و همین روحشون رو امروز پیوند داده با این فضاها ...👌🏻 ساختن خاطره‌ی خوش از شب قدر، مهربانی و عطوفت بیش از هر وقت دیگه، خاص کردن موقعیت زمانی و مکانی با خوراکی و بازی و شادی، 👈🏻باعث میشه در ذهن کودک این نقش ببنده که: «این شب، یه شب خاصه! متفاوته!» و اما توصیه‌های استادان تربیت بنیادی به شما ...😊👆 اسلاید ها رو با دقت بخونید. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh