eitaa logo
طلاب الکریمه
12.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣2⃣ قسمت بیست و سوم پشت چشمی نازک کرد و تا خواست جوابم را بدهد سیدرضا یالله‌کنان وارد اتاق شد. طاهره خانم دستپاچه شد و زود خداخافظی کرد و رفت. آن شب اصلا به حرف‌های طاهره‌خانم توجه نکردم. توی اتاق تلویزیون نداشتیم. وقتی که به روستا آمده بودیم هروقت فرصت می‌کردم خاطرات مادرم را می‌خواندم. مادرم همه‌ی جزئیات را واو به واو توی دفترش نوشته بود. اصلا فکر نمی‌کردم مادرم انقدر دقیق و جزئی‌نگر باشد. روزهای اول که با خانم‌ها توی مسجد جمع می‌شدیم بدون تجربه بودم. استرس می‌گرفتم و تپق می‌زدم. برای همین دست‌به‌دامان دفتر مادرم شدم. گفته بود به کارم‌می‌آید اما من جوان بودم و غرورم نمی‌گذاشت از کسی کمک بگیرم. اما همه‌چیز از دور زیباست. وقتی واردش می‌شوی تازه می‌فهمی که چقدر دست و پا زدن سخت است. هروقت کارم گیر می‌کرد از سید کمک می‌گرفتم. یکبار توی مسجد داشتم احکام وضو را شرح می‌دادم که یک پیرزن وارد مسجد شد. عصایش را کنار در به دیوار تکیه داد و لنگان‌لنگان وارد شد. یک مانتوی گشاد پوشیده بود و روسری‌اش را از پشت سرش بسته بود. من به‌جای او از آن گره‌ سفتی که به روسری‌اش زده بود خفه شدم. همه به احترامش بلند شدند. از حال و احوال خانم‌ها فهمیدم اسمش میرزاده عمه‌ است. اسمش هم‌مثل خودش عجیب و غریب بود. صورت سفید و بوری داشت. یک عینک ته‌استکانی هم زده بود و لرزش حدقه‌ی چشمانش از دور هم‌ مشخص بود. طاهره خانم برایش یک صندلی آورد و کنارش نشست.  نقلی‌باجی نزدیکم شد و زیر گوشم به آرامی گفت:《 تو چشماش یه‌وقت خیره نشیا》 برگشتم و زل زدم به چشم‌های پر از ترس نقلی‌باجی. تا خواستم لب‌بزنم و چرایش را بپرسم دستش را گذاشت روی دهانم و گفت:《 بعدا برات می‌گم》 خانم‌ها تک‌تک بلند شدند و خداحافظی کردند. نقلی‌باجی هم مدام دستم را می‌کشید و می‌گفت:《 سید خانم قرار بود بیای امروز بهت قالی بافی یاد بدما》 به اصرارش از مسجد بیرون آمدیم. هنوز میرزاده عمه با چند نفر دیگر توی مسجد بودند. تا پای راستم را از مسجد بیرون گذاشتم با تَشر به نقلی‌باجی گفتم:《باجی چرا اینطوری می‌کنی؟ دستم کنده شد، کلی کار داشتم با خانم‌ها چرا یک‌دفعه همتون بلند شدید اومدید بیرون》 نقلی باجی دستش را روی بینی‌اش گذاشت و اطرافش را سَرک کشید و گفت 《 هیس دختر 》 با کلافگی گفتم:《 خب بگو ببینم چه خبره 》مچ دستم را گرفت و به سمت اتاق راه افتاد. مثل بچه‌هایی که مادرشان به‌زور راهشان می‌برد دنبال نقلی‌باجی می‌کردم. به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همان‌طور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همان‌طور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت:《 سید خانم زیاد خودتو به میرزاده‌عمه نشون نده》 بعد با ترس بین کشیدگی انگشت شَست و اشاره‌اش را گاز گرفت و گفت:《 سالی یکبار از تهران میاد روستا زهرش رو می‌ریزه و میره.》 گیج شده بودم اصلا چرا باید این حرف‌هارا از نقلی‌باجی می‌شنیدم؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. صورت نقلی‌باجی داد می‌زد که بین دوراهی گیر کرده. هم‌می‌خواست چیزی بگوید و هم می‌ترسید حرفی بزند که من نگران شوم. بالاخره قفل دهانش باز شد و گفت:《میرزاده‌عمه از جوونی فالگیر بوده، به‌هرکس پیله کنه کارش ساخته‌ست》 خیره‌نگاهش کردم و گفتم:《 یعنی چی؟》 سری تکان داد و با ناراحتی گفت:《 همسر روحانی‌ای که پارسال اومده بودند اینجا یکبار نمیدونم چی بهش گفت که میرزاده‌عمه کاری کرد باهاشون که ۱۰روز نشده بود باروبندیلشون رو جمع کردن و شبانه برگشتن شهرشون》 تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشه‌ی روسری‌ خودم را باد می‌زدم که یک‌دفعه‌ با صدای تقه‌‌ی در مثل فنر از جا پریدم. با صدای... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
12.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 اینجوری نباش! توضیحات درباره حکمت ۱۵۰ نهج‌البلاغه که حاوی توصیه‌ها و نکات ارزشمند است . 🎙️حاج آقا قاسمیان ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📕 اگر هنوز با پژوهش رابطه ی خوبی ندارید! 📒 اگر نمی دونید چطور قلم به دست بگیرید و بنویسید! 📘 اگر تمایل دارید با ساختار یک مقاله ی علمی آشنا بشوید و به زودی مقاله تون رو در یک ژورنال علمی چاپ کنید! 📗اگر مطالبتون رو جمع آوری کرده اید، ولی نمی تونید ساختار بندی کرده و در قالب مقاله یا پایان‌نامه تنظیمش کنید! 📓اگر دنبال این هستید که اطلاعاتتون در مورد چگونه پژوهش کردن و نگارش علمی و درست نویسی و ... رو افزایش بدید! 📒اگر علاقه مند به پژوهش و تحقیق و نگارش و مطالعه هستید ولی راهش رو بلد نیستید! 📘اگر جهاد تبیین رو وظیفه‌ی خودتون می دونید ولی نمی دونید از چه منابعی استفاده کنید و چطور باید خودتون رو مجهز کنید! 📙 اگر... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌••─── 📕📚📒───•• 📕می تونید عضو کانال مهارت پژوهشگری بشوید و هم ↩️ قدم به قدم، تمامی مراحل رو آموزش ببینید و ان شاءالله به زودی شاهد به ثمر نشستن تحقیق تون باشید و هم ↩️ کلی کتاب و منبع پژوهشی در اختیار داشته‌باشید و برای جهاد تبیین مجهز بشوید.👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🖇 در ضمن راهبر کانال، در صورت داشتن فرصت، به شما مشاوره پژوهشی هم خواهد داد. 📒تمایل داشتید عضو کانال ما شوید❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭••─── 📕📚📒───•• ╰┈➤ @pajohesh_esfahan
طلاب الکریمه
4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم #خاطرات_تبلیغ به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همان‌طور که سرپا ایستاده بود با
5⃣2⃣ قسمت بیست و پنجم تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشه‌ی روسری‌ خودم را باد می‌زدم که یک‌دفعه‌ با صدای تقه‌‌ی در مثل فنر از جا پریدم. با صدای فهیمه که نقلی‌باجی را صدا می‌زد خیالم راحت شد. نقلی باجی خداحافظی کرد و رفت. اما من تا زمانی که سید بیاید نشستم و خاطرات مادرم را خواندم. قبل ماه رمضان هرشب خانه‌ی یکی از همسایه‌ها دعوت بودیم، حالا برای جبران مهربانی اهالی روستا قرار شد که در مسجد به همسایه‌ها افطاری و شام بدیم. سید همراه التفات برای خرید مواد غذایی به شهر رفته بود. صوت قرآن مسجد که پخش شد. فهمیدم که تا اذان کم مانده. بعد چندساعت بالاخره بلند شدم. چای دم کردم و سفره‌ی ساده‌ای پهن کردم. در ماه رمضان نماز جماعت یک‌ساعت بعد افطار برگزار می‌شد. سید هم دم اذان سررسید. دست و صورتش را شست و نشست سر سفره. دوتا استکان آب جوش ریختم و با صدای الله‌اکبر خرما را به سیدرضا تعارف کردم. سید یک خرما برداشت و قبل از اینکه بخورد گفت:《 راستی امروز یک خانواده دیگه‌ای هم برای افطاری دعوت کردم. خیلی هم محترم بودند کلی اصرار داشتند بریم خونشون》 یک نعلبکی آب جوش خوردم و گفتم:《 خب کی بودن؟》 سید گفت:《 نمی‌دونم یه پیرزن بود و یه پسر هم‌سن و سال خودم. خونشون همون اول روستاست. رفتم ماشین رو بردارم بریم خرید دیدمشون》 تا گفت پیرزن:《دستم خورد به استکان آب جوش و چپ شد توی سفره》 سید هول شد. سریع دستمال را گذاشت روی خیسی سفره و با نگرانی گفت:《چرا یهو اینطوری شدی؟ از وقتی اومدم رنگ و رو هم نداری. خوبی؟》 عقب‌عقب رفتم و تکیه دادم به پشتی و پاهایم را توی شکمم جمع کردم. سید نزدیک شد و دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام. تازه فهمیدم دلیل آن‌همه بی‌حالی‌ام برای چیست. بدنم داغ داغ بود. سید با نگرانی برگشت سر سفره. یک لیوان چای ریخت و شیرینش کرد. چندتا لقمه هم درست کرد و کنارم نشست. با زور چند لقمه خوردم تا خیالش راحت شد. نمی‌دانم چرا انقدر فکرم مشغوله میرزاده عمه بود. به سید گفتم:《 نکنه رفتی میرزاده عمه رو دعوت کردی؟》 بعد قبل اینکه جوابم‌را بدهد جریان مسجد و حرف‌های نقلی باجی را سیرتا پیاز برایش تعریف کردم. حرفم که تمام شد سید گفت:《 باز حرف یکی رو بدون هیچ سند و مدرکی قبول کردی؟؟ هاشم خان می‌گفت پارسال پدر روحانی مسجد فوت کرد مجبور شدن یه شبه برگردن چه ربطی به میرزاده‌عمه بنده خدا داره》 بعد انگار که چیزی نشده باشد برگشت سر سفره و و افطارش را خورد. مدام می‌خندید و به من می‌گفت:《 میری مسجد به مردم احکام و قرآن یاد بدی یا میری اونجا خرافاتی بشی؟》 راست می‌گفت. نمی‌دانم چرا انقدر تحت تاثیرحرف‌های نقلی باجی قرار گرفته بودم. آن‌لحظه دوباره به بی‌تجربگی و سن کمم باختم. آن شب با فکر و مشغله‌های ذهنی گذشت. صبح که شد شال و کلاه کردم و راهی خانه ننه مروارید شدم. این مدت خیلی به ننه مروارید و سادگی‌‌هایش عادت کرده بودم. وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران می‌خواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت: ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
1_4206688978.pdf
5.15M
📒دفترچه ازمون دستگاه های اجرایی در سایت جهاد دانشگاهی منتشر شد 📌زمان ثبت نام ۲۲ فروردین تا ۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ 📌زمان برگزاری آزمون ۱۲ خرداد ۱۴۰۲ ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
1_3558170804.pdf
24.41M
📒 بسته سؤالات تخصصی 1-فنون تدریس(40+30+200) 2_روانشناسی تربیتی( 200) 3_سنجش وارزیابی(200+210تشریحی) 4_تعلیم وتربیت اسلامی(200+40) 5_تکنولوژی آموزش(195) ‌ ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6⃣2⃣ قسمت بیست و ششم وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران می‌خواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:《 مبارک باشه قیزیم》 خندیدم و گفتم:《 چی مبارک باشه ننه جان؟》 زد پشت کمرم و گفت:《 با این حالت روزه نگیریا.》 دوباره رنگ به رنگ شدم. این دومین‌باری بود که کسی با زبان بی‌زبانی از روی قیافه‌ام می‌‌گفت باردار هستم. اصلا فراموش کردم برای چه به خانه‌ی ننه مروارید آمده‌ام. اصلا به حرف‌های ننه گوش نمی‌دادم. کیفم را برداشتم و سریع از خانه‌ زدم بیرون. دلم می‌خواست زودتر به اتاق مسجد برسم و تنها باشم. تا رسیدم توی حیاط مسجد سیدرضا را بالای نردبان دیدم. با هاشم‌خان مشغول نصب بنر شهادت امیرالمومنین بود. بدون توجه به‌آن‌ها خودم را پرت کردم توی اتاق و چسبیدم به پشت در. انقدر گلویم خشک شده بود که پشت سر هم سرفه می‌کردم. از سرفه‌ی‌ زیاد همان‌جا جلوی در نشستم و گریه کردم. توی حال و هوای خودم بودم که صدای احوال‌پرسی فریبا خانم با سید را شنیدم. سریع بلند شدم و آبی به دست و رویم زدم. چند دقیقه بعد فریبا خانم در زد. در را باز کردم. تا مرا دید گفت:《 خوبی سید خانم؟چرا چشمات کاسه‌ی خونه؟ ؟》 بعد برای اینکه من معذب نباشم گفت:《 وسایل رو از ننه مروارید گرفتی؟ الان التفات با سبزی خوردن‌ها میاد باید تا شب بشوریمشون》 تازه یاد افطاری امشب افتادم. با شرمندگی گفتم:《 رفتم پیش ننه مروارید اما نشد وسایل رو بیارم》 فریبا خانم زیاد سوال جوابم نکرد احتمالا از چهره‌ام فهمیده بود حال خوبی ندارم. دبه‌های ماست را گوشه‌ی اتاق گذاشت و گفت:《 ایرادی نداره الفت که اومد میگم بره بیاره. تا شما آماده بشی من میرم مسجد. بقیه خانم‌ها هم گفتن میان برای کمک》 با لبخند از فریبا خانم تشکر کردم. او که رفت سیدرضا برگشت توی اتاق. خودم را مشغول نشان دادم تا چشم تو چشم نشویم. دستانش را زیر شیر گرفت و گفت:《چقدر زود اومدی. هروقت می‌رفتی خونه ننه مروارید باید کلی پیغام‌پَسغام می‌فرستادم تا دل بکنی》 سکوت کرده بودم و الکی با دبه‌ی ماست و پارچ‌های پلاستیکی که از انبار آورده بودیم وَر می‌رفتم که سید رضا دوباره گفت:《 خانم چرا جوابمو نمیدی؟》وقتی جوابی نگرفت به طرفم آمد. تا چشمش به چشم‌هایم خورد گفت:《 چیشده؟》 سرم را به زیر انداختم و گفتم:《 هیچی》 دستش را گذاشت زیرچانه‌ام و سرم را بالا آورد ناخودآگاه یک قطره اشک چکید روی دستش. دوزانو نشست روی زمین و سکوت کرد. نگاهش که کردم غرق در فکر بود. مدام به ریش‌هایش وَر می‌رفت، عینکش را که از روی صورت برداشت تازه فهمیدم پلک سمت چپش هم می‌پرد‌. به سمتش برگشتم و گفتم:《 خانم‌های روستا یه چیزهایی میگن. امروزم که رفتم خونه ننه مروارید با حرفای ننه فکر کنم حدس بقیه هم درسته》سید گفت:《 از وقتی اومدیم اینجا باید با زور از زیر زبونت حرف بکشم خب بگو چی شده، دق کردم》 گفتم:《 فردا یه سر باید بریم شهر پیش دکتر خیالم که راحت شد بهت میگم. سید تا خواست جواب بدهد فریبا خانم از بیرون صدا زد:《 سیدخانم‌منتظر شماییم بی‌زحمت پارچ و دبه‌هارو هم بیار》 چادرم را از روی صندلی‌ی کنار پنجره برداشتم و زدم بیرون. سید پشت‌بندم از اتاق بیرون آمد و گفت: ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گـفت:‌خجـالٺ‌نمیکـشی؟! پـرسیدم:چـرا؟🖇 گـفت:‌چـادرسـرت‌کـردی! 😄 لبخنـد‌محـو‌ی‌زدم:تـوچـی؟! 🙂 تـوخجـالت‌نمیکـشی؟!🙃 اخـم‌کـرد:مـن‌چـرا؟!🤨 آروم‌دم‌گـوشش‌گـفتم: خجـالت‌نمیکـشی‌کـہ‌انـقد راحـت‌اشـک‌امـام‌زمـانت‌‌رودر مـیاری‌وچـوب‌حـراج به قشنگیات میزنی💔 ‌════════❖════════ @tollabolkarimeh
  7⃣2⃣ بیست و هفتم سید پشت‌بندم از اتاق بیرون آمد و گفت:《 زیاد خودتو خسته نکن خانم》 رسیدم دم در مسجد. دستی به روسری‌ام کشیدم و وارد شدم. طاهره خانم، نقلی‌باجی، فریبا خانم، مش مریم دور یک زیرانداز بزرگ نشسته بودند و مشغول پاک کردن سبزی بودند. دخترها هم دور هم داشتند برنج و عدس پاک می‌کردند. خداقوت گفتم و کنار بقیه نشستم. کیسه‌ی پیاز‌ را به طرف خودم کشیدم و شروع کردم به پوست کندن. پوست می‌کندم و اشک می‌ریختم. بهانه‌ی خوبی بود. هم دلم خالی می‌شد و هم کاری انجام داده بودم. تا پیازها تمام شود، التفات هم وسایل را آورد، اما ننه مروارید هم همراهش بود. تا دیدم ننه مروارید دم در است بلند شدم و به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و آوردمش داخل. در گوشم گفت:《 نگرانت شدم کجا رفتی یهو؟ التفات که اومد گفتم باید بیام تورو هم ببینم‌خیالم راحت بشه》 دستش را به آرامی فشار دادم و لبخند زدم. نشست روی صندلی و مثل سرآشپزهای مطبخ به خانم‌ها دستور می‌داد. پیازهایی که خلال کرده بودم توی سبد بود. چندتا پر پیاز برداشت و گفت:《 خانم‌ها مثلا سنی ازتون گذشته این پیازها چرا انقدر نامنظمه؟》 سریع پریدم توی حرفش و گفتم:《 ننه جان من اونارو خلال کردم》 ننه گره ابروهایش باز شد‌، لبش کش آمد و گفت:《 خب عیب نداره حالا》 خانم‌ها زیرزیرکی خندیدند و دخترها با چشم و ابرو ادای ننه مروارید را برایم در می‌آوردند و می‌خندیدند. تا نماز ظهر مشغول بودیم. نماز جماعت را که خواندیم قرار شد برویم و دوساعت دیگر برگردیم. رفتم توی اتاق و گوشی را برداشتم و بعد از چند روز با مادرم تماس گرفتم. بوق اول که خورد مادرم گوشی را برداشت و گفت:《 چه عجب یه زنگی زدی دختر》 خجالت کشیدم‌. دختری که هرروز به مادرش زنگ می‌زد و راهنمایی می‌گرفت، حالا تماس‌هایش به چند روز یک‌بار ختم‌می‌شد. وقتی که فهمید قرار است توی مسجد افطاری بدهیم خوشحال شد. کلی افسوس خورد که نیست تا کمکم کند و سفره‌ی افطار را به بهترین شکل بچیند. خیالش را راحت کردم و گفتم:《 مثلا من دخترت هستما، دیگه این همه سال یه چیزهایی ازت یاد گرفتم》 بعد یک‌دفعه یاد خلال پیازها افتادم و پقی زدم زیر خنده. مادرم که از خنده‌های من تعجب کرده بود گفت:《 چیشده چرا می‌خندی؟ نکنه باز آتیش سوزوندی؟》 دیدم‌نمی‌توانم خودم را نگه‌دارم و چیزی از خلال‌پیازها نگویم. با صدایی که از خنده نامفهوم شده بود، جریان را برایش تعریف کردم. او هم نگذاشت و نه برداشت گفت:《 انقدر عجولی صدای همه در اومد. ۱۰۰ بار بهت گفتم با صبوری کارت رو انجام بده》 خلاصه بعد حرف‌های مادردختری گوشی را قطع کردم و کمی استراحت کردم. یک‌ساعت به افطار مانده بود و اکثر کارهارا انجام داده بودیم. از وقتی با مادرم حرف زده بودم انرژی گرفته بودم. داشتیم سفره‌ی‌ افطار را پهن می‌کردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم.... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh