8⃣2⃣ بیست و هشتم داشتیم سفره‌ی‌ افطار را پهن می‌کردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم، ته دلم قنج رفت. سبزی را توی سفره گذاشتم و مثل باز شکاری به طرفش پرواز کردم. آغوشش را باز کرد و یک‌ دل سیر از وجود پر از محبتش لبریز شدم. بغض کردم و گفتم:《 عمه شما اینجا چیکار می‌کنید؟》عمه سرم را بوسید و گفت:《 قیزیم همین دوساعت پیش سید اومد اینجا منو جواد رو برای افطاری دعوت کرد. بعد مارو باخودش آورد》 از خوشحالی نمی‌دانستم چه‌کار کنم. دست عمه را گرفتم و بالای سفره نشاندمش. لبخند به لب داشتم و به هرکس که می‌رسیدم عمه را معرفی می‌کردم. وجود عمه دلگرمی بزرگی برایم بود. اصلا میرزاده و طاهره خانم را فراموش کرده بودم. اصلا با وجود عمه‌ی جواد کسی می‌توانست ناراحتم کند؟ آن شب بهترین افطاری عمرم را خوردم و کنار اهالی روستا بهترین شب را گذارندم. بعد از افطار سید هم سخنرانی کوتاهی کرد و همه‌چیز به خوبی و خوشی گذشت. آخر شب که سید می‌خواست جواد و عمه را ببرد من هم همراهشان رفتم. هرچقدر اصرار کردم که بمانند نماندند. فرصت خوبی بود که درباره‌ی ساناز از عمه پرس‌وجو کنم. عمه می‌گفت پدر ساناز بعد از آن شب چندباری دنبال جواد فرستاده بود اما دیگر جواد پاپی‌اش نشده بود و سرش به کار گرم بود. عمه هم ابراز خوشحالی می‌کرد. حال و اوضاعش هم نسبت به آن شب خیلی خوب شده بود. آن شب همه چیز خوب و غیر منتظره بود. خداراشکر بحثی پیش نیامد و همه ابراز خوشحالی می‌کردند حتی عمه چند دختر هم برای جواد نشان کرد که بعد از ماه رمضان دوباره برای جواد آستین بالا بزند. به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه که شدیم ... ادامه دارد... ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh