به نام خدا💖 تلخـ💔ــی و شیرینـ❤️ـی زندگــ💍ـی پارت هفدهم🌷 داوود:نامحرمیم خانم محترم🤭 ازیتا:چی😣چرا وقتی هفت سالت بود همبازیم بودی😠چرا تو هفت سالگی هوامو داشتی و ازم مراقبت میکردی☹️ عارفه:😳😶😵 داوود:خانم محترم.اون موقع دوران کودکی بود الان بزرگ شدیم🙁لطفا حرف اضافه ای نزنین😡لطفا کمکشون کنین عارفه خانم. عارفه خانم ازیتا نعمتی را دستبند زد. درو بر خونه داوود اینا را میگشنم تا متهمی از دستمون فرار نکرده باشه. توی یک کوچه بمبست سادیا عامر و مامان داوود و دبدم. سعید:از جات تکون نخور🔫😡 سادیا مامان داوود و کول کرده بود.:الان حال این خانم اصلا خوب نیس.من برسونمش به بیمارستان بعد تحویل دادن میتونین منو دستگیر کنین.الان حال این خانم مهم تره😥 سعید:خاله پروانه چی شده؟😱 سادیا:بیهوشه فکر کنم سکته کرده😓الان میشه زنگ بزنین به اورژانس تا دیر نشده😶 زنگ زدم به تورژانس. محمد:گوهر چرا به بهار درباره گذشته الکی گفتی😤 گوهر:چیه؟اومده دنبالت😆الکی نگفتم واقعیت و گفتم. محمد:واقعیت ابنه که تو مارا از زندگیت انداختی بیرون.بعدم بهار و با دادگاه بزور ازم گرفتی.تو کارت و بیشتر از بهار دوست داشتی و داری😠 گوهر:🤬.... تا پارت بعدی خدافظ