🔘 راه یزد به طبس، خاطرات یک کاروان سالار🍃
▫️در آن سالها هنوز کسانی که با قافله های شتر
#مسافرت کرده یا
#قافله_سالار بودند، مثل سید آقای طزرجانی و حاجی استاد احمد نجمیه ( اطمینان) زنده بودند. ۱۲_۱۰ ساله بودم که سید آقا طزرجانی ۸۰ ساله را شناختم او و پسرش آقا یوسف،
#ماشین_دار بودند. آن ها گاهی در دفتر گاراژ
#خاطرات خود را می گفتند. درباره ی
#سختیهای راه و مشکلات کاروان ها، دزدان و
#راهزنان، غول، جن، تشنگی، گرسنگی و گرمای بیش از حد کویرها داد سخن می دادند. حرف های راست و
#اغراق_آمیز، همراه هم بود.
🔸مهم آن بود که این پیرمردها مسافرت با ماشین های آن چنانی را بسیار
#راحت می دانستند. ماشین ها در سه روز ۹۰۰ کیلومتر راه یزد به
#مشهد را طی می کردند، در صورتی که با
#کاروانها راه ۴۰ روزه طی می شد. آنها صحبت از
#ناامنی جاده ها می کردند. روزی سیّد قد بلند ۷۰ ساله ای به نام
#آقاسیدحمزه از جلوی گاراژ عبور می کرد، یکی از پیرمردها صدایش زد. سید وارد دفتر گاراژ شد و نشست. با هم چای خوردند و داستان
#راه_ریگ را می گفتند. ظاهراََ حدود سالهای ۱۲۸۰ که جاده ها
#ناامن بوده است، کاروانی با قافله سالاری سید آقا طزرجانی و چاووشی سید حمزه از
#مشهد_به_یزد می آمده است. قافله بزرگی بوده که صدها نفر پیاده و سواره با هم حرکت می کردند.
▫️چشمه خواجه حسن، بین رباط خان و رباط کلمرد قرار دارد (حال این رباط ها از جاده دور افتاده اند) و در دامنه کوهی وسط
#کویر واقع است.
#قافله به چشمه خواجه حسن نزدیک می شده که پیش قراولان قافله
#خبر می آورند عده ای
#راهزن با تفنگ و اسب در چشمه خواجه حسن کمین کرده تا
#قافله را بزنند.
🔸 مردان قافله با هم مشورت می کنند که چه بکنند و چه نکنند. نزدیک
#ظهر بوده و مسافرها از هوای داغ و سوزان
#کویر کلافه بودند. اگر کاروان به راه خود ادامه می داد گرفتار دزد می شد و اگر توقف می کرد دچار گرما و کم آبی می شد تازه ممکن بود
#دزدها در همان جا که کاروان توقف کرده است به آنها
#حمله کنند. چه کنند،چه نکنند؟ بالاخره
#تصمیم می گیرند آقا سید حمزه شبیه
#حضرت_ابوالفضل_العباس_ع را در آورد. شاید با این
#حیله که در عین حال نوعی
#توسل هم به آن حضرت بود
#دزدان بترسند و فرار کنند.
▫️آقا سید حمزه لباس
#سبزی می پوشد و عَلَم قرمز و شمشیری هم تهیه می کنند.
#سیدحمزه_سبزپوش دهانه اسب سفیدی را می گیرد و پیاده در آبراهه ها خود را چند صدمتری در دامنه کوه بالاتر از کاروان مخفی و به
#موازات کاروان حرکت می کند. قرار بر این می شود که کاروان خیلی کُند حرکت کند. وقتی دزدها به کاروان
#حمله کردند مرد و زن و بچه همه فریاد برآورند و از ابوالفضل العباس (ع)
#کمک بخواهند. وقتی سر و صدا بلند شد آقا سید حمزه سوار اسب شود و پرچم قرمز را در یک دست و شمشیر در دست دیگر با سرعت هر چه تمام تر به طرف کاروان حرکت کند و فریاد بزند "لبیک،لبیک" آمدم.
#زوار هم سر و صدا را بیاندازند که حضرت ابوالفضل آمد. زوار امیدوار بودند که دزدان با این
#کار بترسند.
@zarrhbin
👇👇👇👇