💐💐💐💐💐💐💐💐
السلام علیک یا ابا صالح المهدی عج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
↘↘↘↘↘↘↘↘
اشتیاق امامان دیگربرای مشاهده دوران ظهورو امام زمان عج
امیرالمومنین علی علیهالسلام میفرمایند:
آه آه چقدر مشتاق ديدارش هستم، آه چقدر مشتاقم که آنها را در حال ظهور دولتشان دیدار نمایم.
امام حسین علیهالسلام میفرمایند:
اگر زمان حضرت مهدی علیهالسلام را درک کنم، همه عمر به خدمت او کمر میبندم، اگر در زمانش میبودم تا آخرین نفس خدمتش را میکردم.
امام سجاد علیهالسلام میفرمایند:
خدایا مرا از پیروان حضرت مهدی علیهالسلام قرار بده و شهادت در پیش روی او را روزیام کن، تا تو را در حالی دیدار کنم که از من خشنودی.
امام محمد باقر علیهالسلام میفرمایند:
اگر در زمانش بودم جانم را برای او نگه میداشتم و خود را فدای او میکردم.
امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
ای سیّد و سرور من! غیبت تو خواب از دیدگانم ربوده، عرصه را بر من تنگ نموده، آسایش و آرامش را از دلم سلب کرده است.
امام موسی کاظم علیهالسلام میفرمایند:
پدرم فدای او باد، پدرم فدای او باد.
امام رضا علیه السلام میفرمایند:
پدر و مادرم فدای حضرت مهدی علیه السلام كه هم نام جدّم و شبيه من است.
راستی ما چقدر مشتاق امام زمانیم!!!!!!!!!!!!
الّـهـمَّعَـجِّـلْلِـوَلِیِّـک الفرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#امام_زمان_را_فراموش_نکنیم.
🔴رهبر معظم انقلاب :
امام زمان را فراموش نکنیم. مملکت ما، مملکت امام زمان است. انقلاب ما، انقلاب امام زمان است، زیرا انقلاب اسلام است.
♦️یاد ولیّ الله اعظم را در دل های خودتان داشته باشید.
دعای《اللّهمَّ اِنّا نَرغَبُ اِلیکَ فی دَولهِ کَریمَه》را با همه دل و با نیاز کامل بخوانید.
♦️هم روحتان در انتظار مهدی باشد، هم نیروی جسمی تان در این راه حرکت بکند. هر قدمی که در راه استواری این انقلاب اسلامی برمیدارید، یک قدم به ظهور مهدی نزدیک تر می شوید.
❤️💚
#گفتار_بزرگان 🌱🌷🌱
آیت الله خامنه ای :
🔅(الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور)🔅
🔱 به برکت قرآن است که انسان از ظلمات اوهام ، اشتباهات ، خطاها و غلط ها ،به نور هدایت راه پیدا می کند .
🍂🍃
⚜ قرآن کتاب معرفت است . ما در زمینه زندگی ، در زمینه آینده ، در زمینه تکلیف کنونی ، در زمینه هدف از بودن و در بسیاری از زمینه های دیگر ، خیلی از مسائل را نمی دانیم .
بشر مشحون به جهالت هاست و قرآن برای انسان معرفت می اورد.🌸
⚜ قرآن کتاب نور ، کتاب معرفت ، کتاب نجات ،کتاب سلامت ، کتاب رشد و تعالی و کتاب قرب به خداست .🌸
🍃🍃
ما این خصوصیات را چه وقت از قرآن به دست می آوریم ؟
برادران عزیز ! همین که قرآن را در جیبمان بگذاریم کافی است ؟
🍃
اینکه هنگام سفر از زیر قران رد شویم کافی است ؟
🍃
اینکه ما در جلسه تلاوت قرآن شرکت کنیم کافی است ؟
اینکه حتی قرآن را با صدای خوش تلاوت کنیم یا تلاوت خوش بشنویم و از آن لذت ببریم کافی است ؟
نه ! چیز دیگری لازم دارد .
آن #تدبر در #قرآن است 👉
باید در قرآن تدبر کرد .
🌺
عزیزان من ! اگر ما یاد گرفتیم که با قرآن به صورت #تدبر انس پیدا کنیم ، همه خصوصیاتی که گفتیم حاصل خواهد شد .
(انس بصورت #تدبر در قرآن ) 👉👌
🌱🌷🌱🌷🌱
🔱 #مشخصه_اسلام نسبت به #ادیان_دیگر ، سرعت گسترش آن بود.
🔆 البته مسیحیت و تا اندازه ای بودا هم از ادیانی هستند که در جهان گسترش یافته اند ، مخصوصا مسیحیت که مهد و سرزمینش بیت المقدس است ،
ولی در غرب جهان بیش از شرق گسترش یافته است .
می دانیم که اکثریت مردم اروپا و امریکا مسیحی هستند گو اینکه مسیحی بودن آنها اخیرا بیشتر جنبه اسمی دارد نه رسمی و واقعی .
ولی بالاخره منطقه آنها منطقه مسیحیت شمرده می شود .
دین بودا هم دینی است که ظهورش در هند بوده است ، ولی گسترش آن بیشتر در خارج از هند مثلا در ژاپن و چین است.
و البته در خود هند هم پیروانی دارد.
دین یهود دینی است قومی و نژادی ، محدود و از قوم و نژاد خارج نشده است .
دین زردشت هم تقریبا دینی است محلی که در داخل ایران ظهور کرد و حتی نتوانست همه ی ایران را اقناع کند و پا از ایران بیرون نگذاشت
وامروز که میبینیم زردشتی هایی در هند هستند معروف به پارسیان هند ، آنها هندی نیستند و از ایران به هند مهاجرت کرده اند .
اما همین ایرانی ها که به هند مهاجرت کردند نتوانستند یک هسته زنده ای را تشکیل بدهند و دین زردشت را در میان دیگران گسترش بدهند .
ادامه دارد..
📚منبع : کتاب سیره نبوی -استاد مطهری
💐💐💐💐
🔅روح عبادت🔅
روح عبادت ، یاد پروردگار است .👉
روح عبادت این است که انسان وقتی که عبادت می کند ، دعایی می خواند ..
و هر عملی که انجام می دهد ،
دلش به یاد خدای خودش زنده باشد :
👇👇
(و اقم الصلوه لذکری ) طه14.
قرآن می گوید نماز را به پا دار ،
برای چه ؟❔❔❓
برای اینکه به یاد من باشی.❤️🌸
⚜ نماز انسان را بسوی عالم نورانیت می کشاند .👌
🔆🔆
doa-faraj-farahmand_130517224348.mp3
858.6K
لحظهی غروب، متعلّق به امام زمانت است، برنامهٔ خود را طوری تنظیم کن که چند دقیقه توسل به #امام_زمان ارواحنافداه داشته باشی. همه باهم دعای فرج روزمزمه کنیم
سي ويكم: شيخ طوسي (رضي الله عنه) فرموده است: هنگام اجابت دعا ساعت آخر روز جمعه تا غروب آفتاب است، سزاوار است مؤمن در آن ساعت بسيار دعا كند. و روايت شده است: ساعت اجابت دعا، هنگامي است كه نيمي از خورشيد غروب كرده باشد، و نيمه ديگر آن در مغرب ديده شود. حضرت فاطمه (سلام الله عليها) در آن هنگام دعا مي كرد، بنابراين دعا در آن ساعت مستحب است. و دعايي را كه از پيامبر (صلّي الله عليه و آله) روايت شده مستحب است در ساعت اجابت دعا بخواند.
و آن دعا اين است:
سُبْحَانَكَ لاَ إلَهَ إلاَّ أَنْتَ يَا حَنَّانُ يَا مَنَّانُ يَا بَدِيعَ السَّمَاوَاتِ وَ الأَْرْضِ يَا ذَا الْجَلاَلِ وَ الإِْكْرَامِ
✨✨✨✨✨✨✨
اعمال عبادی
اول ماه جمادی الاول(فردا)
اعمال:
امشب: خواندن 2رکعت نماز درهر رکعت پس از حمد سوره انعام
خواندن دعاهاى نقل شده در وقت دیدن هلال ازجمله دعاى 43 صحیفه سجادیه
فردا:
-روزه
-خواندن هفت مرتبه سوره حمد
-خواندن دو رکعت نماز، پس از حمد در رکعت اول 30بار توحید و در رکعت دوم 30 بار سوره قدر و پس از نماز دعای مخصوص(مفاتیح)
-صدقه دادن
✨✨✨✨
#داستان
#مدیریت
#دنیای_مدیریت_مومنانه
🚌«اتوبوس سالم»
➖استاد قرائتی:
🔹شما سوار یه اتوبوسی میشی،
میشینی کنار یکی، بو سیگارش اذیتت میکنه!🤒
➖میری اونور تر کنار یکی دیگه میشینی ،دهنش بو سیر میده!😣
➖میری اونورتر میشینی میبینی یکی بچش خرابکاری کرده!😷
‼️⚠️♨️
🔹درسته تحمل این وضع سخته!! اما شما نمیتونی از اتوبوس بری بیرون چون؛ #اصل_اتوبوس_سالمه !
چون #راننده_اتوبوس_سالمه !
🌐شما برای رسیدن به مقصد نیاز به اتوبوس سالم و راننده سالم داری. درسته⁉️
🇮🇷جمهوری اسلامی و رهبری این نظام مصداق اتوبوس سالم و راننده سالم هست👌
⚠️اگه این اتوبوس رو ترک کنید اتوبوسهای دیگه شما رو به مقصد نمیرسونن.
⛔️🚷🚫
اتوبوس آمریکارو ببینید.
اتوبوس اروپارو ببینید.
هم اصل اتوبوسش ناسالمه هم رانندش مسته!🚸
حالا اینجا بعضی مسؤلین خطایی میکنن!
⭕این دلیل بر ناسالم بودن اصل نظام و راهبرد اون نیست😒
➖پس نباید از اتوبوسی که چون مسافرانش خلاف دارن ولی اصلش سالمه و رانندش سالمه بیرون اومد...!!!
چون اتوبوس و راننده ی سالم دیگه ای وجود نداره✔️
✅ پس باید بود و خلاف هر مسافری رو هشدار داد و جلوگیری کرد...
✅ باید خلاف هر مسئولی رو هشدار داد و جلو گیری کرد...
🚸 ولی از اصل نظام و رهبری نباید روی گردان بشیم.
🌺 @IslamLifeStyles
کاش آنجا که تو رفتے
غم ِعالم مےرفت
کاش این غربت جمعه
همه باهم مےرفت ... !
#العجل
✨💚
#داستانکهای_پندآموز
✍نقل است که بزرگی گفت :
❄️دو برادر بودند و مادری ، هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی
و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود .
❄️آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدا خوش بود
برادر را گفت : امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن ؛چنان کرد .
❄️آن شب به خدمت خداوند سر بر سجده نهاد در خواب شد
💞دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم .
❄️او گفت آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار او می کنید ؟
💞گفتند زیرا که آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازیم
و لیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت می کند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۷۱ دم کلاس رسیده بود. اشاره ای به کلاس کرد. - نمیای؟ می خوایم مسئله حل کنیم - ممنون
#رمان_هاد
پارت۷۲
- چه مودب! ببین استادجون، من با تو حرف نمی زنم پس خودت رو قاطی نکن
شاهرخ با همان لحن آرامش گفت:
- ولی من با شما حرف زدم. لطفاً برید و بذارید ما بازیمون رو بکنیم
- من از اینجا جم نمی خورم
- خیلی خب ما می ریم
چوبش را روی میز گذاشت و رو به شروین گفت:
- بریم شروین
شروین که نمی توانست قبول کند به این راحتی میدان را به نفع حریف خالی کند با نگاهی پرسشگر به
شاهرخ چشم دوخت:
- ولی شاهرخ ...
شاهرخ در چشم هایش خیره شد.
- قولت که یادت نرفته؟
شروین نگاهش را در نگاه شاهرخ چرخاند و با بی میلی چوبش را زمین گذاشت. آرش با سر اشاره ای
به شروین کرد و رو به دوستانش گفت:
- معلم آقا کوچولو اجازه ندادند!
بعد دور میز چرخید و جلوی شروین و شاهرخ ایستاد. یقه شروین را گرفت:
- ببین جوجه، بابک زیادی بهت رو داده وگرنه تو هیچ پخی نیستی. خیلی هوا ورت نداره. اگر چیزی
بهت نمی گم بخاطر بابکه. بچه قرتی
شاهرخ که می دانست شروین عصبانی است دستش را گرفت تا مبادا حرکتی بکند. آرش یقه شروین را
ول کرد و همانطور که می چرخید تا برود گفت:
- حالا می تونی بری، هری!
شروین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. خنده اطرافیان آرش مثل پتک بر سرش فرود می آمد.
دستش را عقب برد تا با مشتی که حواله آرش می کند حسابش را برسد. دستش را آزاد کرد، به یکی خوردولی مسلماً
به آرش نخورده بود چون آرش همچنان داشن ازاو دور میشد. پس کی را زده بود؟!
نگاهی به کف سالن کرد. شاهرخ روی زمین ولو شده بود. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانست
چیزی را تشخیص بدهد. آرش که نگاه های متعجب اطرافیانش را می دید برگشت. شروین که هنوز گیج
بود به طرف شاهرخ رفت.
- حالت خوبه؟ نمی فهمم تو جلوی من چه کار می کردی؟
شاهرخ که سعی می کرد بنشیند یک دستش را حایل بدنش کرد و دست دیگرش را کنار دهنش که خونی
شده بود گرفت و گفت:
- پام پیچ خورد، افتادم جلوت
و خندید که باعث شد درد زخم دهانش بیشتر شود برای همین خنده اش قطع شد:
- آآآآ ی ی ی ی!
آرش که تازه کنار دستی اش بهش گفته بود چه خبر شده قهقه زنان گفت:
- می گن احمق گیر نمیاد. دوستت از تو هم احمق تره
و همانطور که می خندید رفت . شروین می خواست به طرف آرش حمله ور شود که شاهرخ صدایش
زد:
- نمی خوای کمک کنی بلند شم؟
نگاهی به آرش که دور می شد کرد و بعد نشست تا به شاهرخ کمک کند بلند شود. از میان افرادی که
کنارشان جمع شده بودند گذشتند. از زیر نگاه هایی که مخلوطی از تحقیر و تحسین بود...
صورتش را شست و از توی آینه به شاهرخ خیره شد. شاهرخ آبی در دهانش چرخاند و بعد با دستمال
کاغذی دهانش را خشک کرد. شروین چرخید و گفت:
- چرا این کارو کردی؟
- دستت خیلی سنگینه. فکر نمی کردم اینقدر قوی باشی. سرم داره گیج می ره
- با توام؟ پرسیدم چرا این کارو کردی؟
- گفتم که پام پیچ خورد
شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد.
- دارم جدی صحبت می کنم. احساس می کنم منو به بازی گرفتی. با کمک کردن به من حس انسان
دوستی خودت رو ارضا می کنی؟
شاهرخ توی آینه نگاهی به لبش انداخت و گفت:
- شانس آوردم پاره نشد
شروین داد زد:
- وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن
شاهرخ راست شد و به میز دستشویی تکیه کرد.
- خب؟ گوش میدم
- با ترحم به من خیلی احساس بزرگی می کنی، آره؟ می خوای ادای سوپر من رو دربیاری؟
- چرا همچین فکری می کنی؟
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۷۲ - چه مودب! ببین استادجون، من با تو حرف نمی زنم پس خودت رو قاطی نکن شاهرخ با همان
#رمان_هاد
پارت۷۳
- با خودت فکر کردی کی بهتر از این پسره؟ یه موجود مفلوک، تنها و نیازمند ترحم. می خواستی نشون
بدی آدم خوبی هستی؟
شاهرخ دستش را به سرش گرفت و گفت:
- من حالم خوب نیست شروین. سرم داره گیج می ره. می شه بعداً راجع بهش صحبت کنیم؟
- نه. من می خوام همین الان بدونم. چرا اینقدر برام دلسوزی می کنی؟
شاهرخ سعی کرد راست بایستد.
- تو به من قول داده بودی که خودت رو کنترل کنی. یادته؟ فکر نمی کنی اگه قرار باشه کسی جواب پس
بده این تویی؟
این را گفت و به طرف در راه افتاد. نتوانست تعادل خودش را حفظ کند و افتاد. شروین چند لحظه ای
نگاهش کرد بعد جلو رفت تا کمکش کند. وقتی سوار ماشینش کرد و خودش پشت فرمان نشست نگاهی
به شاهرخ که سرش را به صندلی تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود انداخت، سری تکان داد و راه
افتاد. کمی که گذشت، شاهرخ همانطور با چشمان بسته پرسید:
- چرا فکر می کنی بهت ترحم می کنم؟
- اگه نمی کنی پس این حرکت احمقانه چی بود؟ فکر نکردی چه بلایی سرت می آد؟
- من یه مشت می خوردم بهتر از این بود که جنازت از باشگاه بیرون بره
- جنازه؟ هه! می بینی که با یه مشتم به هذیون افتادی اونوقت فکر می کنی از اون چوب خشک کتک
می خوردم؟
- از اون چوب خشک نه ولی از اون رفیق های چاقو به دستش چرا !!
پشت چراغ قرمز ایستاد. با نگاهی گیج به شاهرخ خیره شد.
- چاقو؟
شاهرخ همانطور که با دستمال دهانش را پاک می کرد سری به نشانه تأیید تکان داد. چراغ سبز شده بود و شروین بی حرکت مانده بود. بوق ماشین های پشت سرش باعث شد راه بیفتد.
- وقتی تو دستت رو بردی بالا همشون چاقوها رو از جیبشون کشیدن بیرون. فکر می کنی می تونستی
حریف 5 نفر چاقو به دست بشی؟ فکر می کنی آرش برای چی سعی کرد دوباره عصبانیت کنه؟ شانس اوردی که عجله کردن وگرنه مطمئن باش من اصلا از کتک خوردن خوشم نمیاد. اگه دستت به ارش خورده بود جنازت از باشگاه بیرون می اومد.
شاهرخ این را گفت، سرفه ای کرد و دوباره سرش را به صندلی تکیه داد. کتش را روی خودش بالا
کشید، چشم هایش را بست و آرام گفت:
- یادت باشه قولت رو شکستی
شروین چند لحظه ای به شاهرخ خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دوخت.
- سلام بر بیلیارد باز بزرگ!
دست سعید را گرفت و سری تکان داد.
- شنیدم دیشب توی سالن غوغا کردی
- تو همه جا خبرگزاری داری؟
- آخر شب یه سر رفتم. فرید می گفت
شروین حرفی نزد.
- شانس آوردی پیش مرگت همراهت بود وگرنه امروز مراسم ختمت برگزار می شد. حمید و چندتایی از
بچه ها شنیده بودن رفقای آرش می خواستن به قصد کشتن بزننت
شروین با شنیدن این حرف نگاهی به سعید کرد. سعید که فکر می کرد شروین باورش نشده گفت:
- منبع موثقه. بچه ها چاقوهاشون رو دیده بودن
شروین زیر لب گفت:
- فکر کردم الکی می گه
- چه حلال زده ! داره میاد
سرش را به سمتی که سعید اشاره کرده بود چرخاند. شاهرخ وارد سالن شده بود. چندتایی از بچه ها
باهاش سلام و علیک کردند. از روبرو شدن با شاهرخ خجالت می کشید ولی قبل از اینکه بتواند کاری
بکند به آنها رسید. برخورد شاهرخ طوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. شاهرخ که می دانست که
شروین راحت نیست سریع رفت. سعید دستی به صورتش کشید و گفت:
- با اینکه ریش داره بازم ورمش معلوم بود. می خواستی بکُُُشیش؟ تلافی مسئله ها رو درآوری ها!
شروین نیشخندی بی رمق زد. از پله ها که بالا می رفتند سعید گفت:
- خب نظرت راجع به پیشنهاد من چیه؟ موافقی؟
- کدوم پیشنهاد؟
- اینکه بری َرم مختو عوض کنی. دسترسی به اطلاعاتت ضعیف شده ها! همین دختره رو می گم دیگه
- آها... نظر خاصی ندارم. چون می دونم بی فایده است
- بهتر از خود کشیه که. خرجی هم نداره. یه گشت و گذار تو خیابون و خلاص. اینقدر سختش نکن دیگه
- تو باید مغازه دار می شدی. باشه ولی این هفته درس دارم
- درس؟
- باید گندی رو که دیروز زدم جبران کنم
ادامه دارد...
✍ میم- مشکات