فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🎞 کلیپ_کاربردی
در رابطه با کیفیّتِ
#انس_با_قرآن_کریم
حجّت_الاسلام_و_المسلمین
#حاج_شیخ_جعفر_ناصری
💞﷽
❤️ #فصل_غبار_روبی...
روایتی در کتاب اصول کافی آمده
امام صادق علیه السّلام فرمودند:
۳چیز است که به درگاه خدای عزّوجل شکایت میکنند که مورد سوّم آن، #قرآنی است که گرد و غبار بر آن نشسته و کسی آن را نمیخواند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸
حکم روزه یوم الشک
🌸🌿🌸🌿🌸
سلام و شب بخیر😊❤️
نظرتون چیه که فردا رو همگی با هم به عنوان پیشواز ماه رمضان روزه بگیریم؟!
حالا هرکی روزه قضا داره بجاش بگیره هر کسی روزه مستحبی میخواد بگیره که ثواب خودش رو داره🌹
♦️ دعای زیبا فرج ✨✨
#یا_فارس_الحجاز
#قرار_شبانه
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️
┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
إِلٰهِى إِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ أَوْلىٰ مِنْكَ بِذٰلِكَ ؟
خدایا! اگر گذشت کنی، چه کسی از تو سزاوارتر به آن است؟
#مناجات_شعبانیه
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
صالحین تنها مسیر
"رمان #از_روزی_که_رفتی 🍂🍂 #قسمت8⃣ یاد آنروز افتاد آیه وارد اتاق شد: _از دکتر صدر مرخصی گرفتم؛ الب
"رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃
#قسمت9⃣
رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش
گوش کنه تا جایی که حکم خدا رو نقض نکنه"
_کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با چادرم کاری نداشته باشید!
مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد:
_باشه، به هر حال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من!
_من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟
-محل کارت کجا بود؟
_کلینیک صدر.
-چه روزایی؟
رها: همه روزا جز سهشنبه و جمعه
-باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به معصومه، به هرحال شما شوهرشو ازش گرفتید!
خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را
تحمل میکرد؟
-چه ساعتی میری؟
رها: از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم.
-پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن.
رها: چشم!
-خب چیزایی که لازمه بدونی:
اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی
میکنیم، برادرم و همسرش طبقهی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که
برادرت کرد الان زن برادرم خونهی پدرشه، حاملهست؛ باید یه بچه رو
بیپدر بزرگ کنه...
مرد ساکت ماند.
_متاسفم آقا!
تاسف تو برای من و خانوادهام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من
دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این
خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلبهای ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس
شکستن کرد؛ غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛
خواهرانههای آیه شکست.
_بله آقا میدونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، می تونی همونجا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگیاش برسد، کاری که هر روز در خانهی
پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابهجا
کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد
و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته
بود... همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل
مرادی!
تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را
شست و جابهجا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد...
فورا روی رختخوابش نشست و روسریاش را مرتب کرد.
خدا رحم کرد که
هنوز روسریاش را در نیاورده بود.
-خُوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید و ادامه داد:
_میدونی من نامزد دارم؟
َ رها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛ این حرف ها چه ربطی به او
دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد"مثل من"
-رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
-آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم" نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا
تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم...
نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو
تقصیری نداری؛ عموم کینهایه، تموم زندگیتو نابود میکرد... نمیدونم چرا
دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا...
_از دست نمیدیدش!
-از کجا میدونی؟
_میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
_از زندگی یاد گرفتم.
-امیدوارم درست بگی! فردا شب خانوادهی رویا و فامیلای من جمع
میشن اینجا که صحبت کنن؛ ایکاش درست بشه!
_اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید
آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی
دلخواهتون رو رقم بزنید!
-تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
_گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
مرد، چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و
حرفهایش بود
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
═══✵☆✵═══
"رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃
#قسمت0⃣1⃣
رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق هق کردهبود،
برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در
شناسنامهاش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خونبس" بگذارند، مهم
نامی بود که در شناسنامه بود...
مهم اجازهی ازدواج آنها بود که در دست
آن دختر بود. صبح که رها چشم باز کرد، خستهتر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب رفته و تمام شب کابوس دیده بود.
پف چشمانش را خودش هم میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزیاش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسریاش پنهان کرد. تازه اذان صبح را گفته بودند... نمازش را خواند، بساط صبحانه را مهیا کرد.
در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید، به سمت صدا برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد.
_دختر!
_سلام.
-سلام، امشب شام مهمون داریم.
غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا
برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو
هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه
پذیرایی استفاده کن، میوهها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
-درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه راآماده کرد و به اتاقش برد.
سنگینی نگاه زن را به خوبی حس میکرد... زنی که در اندیشهی دختر بود: "یعنی
نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته. خانوادهی رویا را خوب میشناخت، اگرقبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند.
لیوان چایش را در دست گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که
رفته بود...
این خونبس برای زجر آنها بود یاخودشان؟ دختری که آینهی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. بهراستی این میان چه کسی، دیگری را عذاب میداد؟ رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود، اما کارهای او زیادتر از
وقتش... آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختیهایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوهها را شست و درون ظرف بزرگ میوه
درون پذیرایی قرار داد، ظرفها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...
برای پیشغذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد.
ساعت 6 عصر بود و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از تنش رفته بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو
بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!"
رها لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمانها همه آمده بودند. کبابها و برنج از رستوران رسیده بود.
ساعت هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
َ تمام مدت مردی نگاهش میکرد
حواسش را بین دو زن زندگی اش تقسیمکرده بود، مردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری میسوخت؛
اگر دلرحمی اش نبود الان در این شرایط نبود...
دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسیاست.
به رویای هر شبش نگاه کرد:
_الان برمیگردم عزیزم!
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخیدومشغول صحبت بااوشد
َمرد برخاست و به رها نزدیک شد.
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت.
چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
-حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟!
اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمانها را برای شام دعوت میکند. ظرفهای میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و هر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
═══✵☆✵═══
إِلَهِي وَ ألْحِقْنِي بِنُورِ عِزِّكَ الأَْبْهَجِ فَأَكُونَ لَكَ عَارِفاً وَ عَنْ سِوَاكَ مُنْحَرِفاً وَ مِنْكَ خَائِفاً مُرَاقِباً
خدايا مرا به نور عزّت بسيار زيبايت برسان تا عارف به وجودت گردم، و از غير تو روي گردان شوم، و از تو هراسان و برحذر باشم،
خداے مهـربانـم🙏
بـہ دلهایمان صفـاے صبـح☀️
بہ دیدگانمان تـوان دیـدن زیـباییهـا🌷
و بہ دستـانمـان تـوان و قـدرت
هـدیہ دادن عشـق را عنـایت بفـرمـا🙏
و امروز را پر از اتفاقهای قشنگ
برای عزیزانم مقدر بفرما 🙏
آمیـــن یا قاضِیَ الْحاجات 🙏
ای برآورنده ی حاجت ها 🙏
🌺 #سه شنبهتون_پربرکت🌷🍃
@
سلام و عرض ادب
مومنان سحرخیز وقتتون بخیر 🌹❤️
ان شالله که همگی به پیشواز ماه رمضان رفتید و امروز همگی روزه دار هستید.
خواهش میکنم که همه مومنین رو در همه عالم از اول تا آخر تاریخ دعا بفرمایید🌹😌
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🔅ای عشقِ ندیده ی من، ای یار سلام
ای ماهِ بلند در شبِ تار سلام...
🔅از من به تو ای عزیز در هر شب و روز
یک بار نه، صد بار نه، بسیار سلام!
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
💠 فرازی از دعای شب آخر #شعبان و اول #رمضان
☘ اَللّهُمَّ اَبْقِنى خَیْرَ الْبَقاَّءِ وَ اَفْنِنى خَیْرَ الْفَناَّءِ
خدایا! مرا به بهترین وضع باقی دار و به وضعی بهتر بمیران...
🔰لینک #اوقات_شرعی کشور
📌www.iribnews.ir/fa/prayer
🔰مدیریت خواب در ماه مبارک رمضان
😴بهترین و بدترین ساعات خواب در ایام روزه
#اینفوگرافیک
#روزه #ماه_رمضان #تغذیه #مزاج