با هر قدمی در راه استواری انقلاب ، یک قدم به ظهور نزدیک تر می شوید .
🍀بیانات رهبر انقلاب ۱۳۶۰/۰۳/۲۹
✅#انتخاب درست من و شما یکی از آن قدم ها است .
🌹شهید #احمدی_روشن از آیه الله خوشوقت پرسیدند : #ظهور چقدر نزدیک است ؟
ایشان فرمودند : بستگی به کار شما در نطنز دارد !
@emtedad_velayat
🔶 در کتاب المحجّة از عیّاشی روایت است که در تفسیر خود از حضرت صادق علیه السلام درباره آیه: «وَ لَهُ أسْلَمَ مَنْ فِی السَّمواتِ وَ الأَرْضِ طَوْعاً وَ کَرْهاً» ؛ و هر آنکه در آسمانها و زمین است خواه و ناخواه برای او تسلیم است.
🔷 آورده که فرمود: هنگامی که قائم عجل اللَّه فرجه قیام کند هیچ زمینی باقی نمی ماند مگر اینکه در آن شهادت لا اِلهَ اِلَّا اللَّهُ وَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ إعلام میشود.
#امام_زمانت_را_بشناس
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
✅مهدویت
🔴 خسران دنیا و آخرت در اثر ترک دعا برای ظهور
🔵 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
🌕 اگر ما برای تعجیل فرج دعا نکنیم یا در دعا کردن جدی نباشیم یا آثار جدیت در ما نباشد به ضرر دنیای ما هم خواهد بود چه رسد به آخرت. و از شروط استجابت دعا ، توبه از معاصی است.
#یا_مهدی_ادرکنی
🌸
🔴حضور خودرا #مجاهدتی بنیادین ،برای مبارزه کانونی با #فساد میدانم که ان شاءالله #ریشه ها و #بسترهای فساد را بخشکاند
#رئیسی
#مرد_میدان
#سید_محرومان
♡••
حالِمادرهجرِمهدےڪمترازیعقوبنیست
اوپســـرگمـڪردهبودوماپـــدرگمـڪردهایمـ...
#ملت_امام_حسین علیه السلام ۷
#ویژگی_اعتقادی
"بسم رب الشهداء والصدیقین"
دو مورد از شاخصه های شخص اصلح از نظر اعتقادی عرض شد
۱. ایمان به قانون الهی
۲. آخرت گرایی
سومین مورد👈 ولایت پذیری هست
یکی از لوازم حکومت اسلامی؛ ولایت مداری و ولایت پذیری هس که
عامل نظم و ثبات در جامعه در مقابل طاغوت هس💪
این امر هم با شناخت و ارتباط فکری و عملی با ولی جامعه
در هر عصری و اطاعت خالصانه از او در همه ی احوال امکان پذیره👌
این قدر این اطاعت از ولی جامعه مهم هس که
حضرت خطاب به فرماندهانش می فرماید
👈اطاعت من بر شما واجب هست و نباید از اطاعت من سرپیچی کنید❌
و در خطبه ۲۱۶ می فرماید که حق رهبرجامعه بر مردم
اینه که 👈 بر بیعت با رهبرشون وفادار باشن و ازش اطاعت کنن
جریان حکمیت نمونه ی بارزی بود که مردم وفادار نموندن😏
امروزه هم این حکمیت ها هس
مسئولینی که برجام رو افتاب تابان نامیدن
خیانت به رهبر جامعه کردن😒
اگه بدتر از ابوموسی اشعری ها نباشن
کمتر نیستن✔️
لذا فریب عمروعاص و معاویه صفت های زمان رو نخوریم😖
چهارمین مورد 👈 دوری از نفاق هست
نفاق یکی از خطراتی است که جامعه ی اسلامی رو تهدید کرد و تهدید خواهد کرد☹️
باید حواسمون به جریان منافق باشه
که فریب منافقان زمان رو نخوریم❌
این تهدید هم زمانی بیشتر میشه که
چنین افراد به قدرت برسن
حضرت در نامه ای به محمد بن حنفیه می فرماید
👈 امام هدایتگر با زمامدار گمراه کننده یکی نیس
رسول اکرم و دشمنانش مساوی نیست❌
شناخت منافقی که به ظاهر دین دار هس
خیلی مشکله😖
لذا حضرت ویژگی هایی رو در خطبه ۱۹۴ بند دوم بیان می کنن
و می فرماین که شما رو از کنافقان می ترسانم😢
چرا که اینا از ترفندهای گوناگون استفاده می کنن
وصفشان دارو و گفتارشان درمان؛ اما
👈 کردارشان درد بی درمان است😏
مصداق بارز منافق هم ابوموسی اشعری بود
که در جریان جنگ جمل مردم کوفه رو نذاش که شرکت کنن😒
در جریان حکمیت طوری رفتار کرده بود که مردم اعتماد داشتن
الانم هستن افرادی که منافق صفت اند
حرف هایی میزنن و خودشون رو پشت مراجع قایم می کنن📛
لذا فریب نخوریم تو این انتخابات و بازیچه ی این نوع افراد نشیم
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
التماس دعای فرج و شهادت✅🌷✋
🚨 حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی در پیامی پیروزی مقاومت ملت فلسطین بر رژیم صهیونیستی را تبریک گفتند.
📝 متن این پیام تا دقایقی دیگر در KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبنشینی_بامقام_معظم_رهبری
رهبرانقلاب ۱۷ خرداد ۹۶ : مصیبت آن روزی است که مردم به صندوق رای پشت کنند و دشمن این را میخواهد.
#سلامتی_فرمانده_صلوات
اَیُّها النَّاس...
بخواهید ڪہ آقا برســد
بگذارید دگـر
درد بـہ پـایان برســد💔
همگے در پس هر سجدہ
بہ خالق گویید
ڪہ بہ ما رحم ڪند
یوسف زهــرا برسد ...
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
♦️ دعای زیبا فرج ✨✨
#قرار_شبانه
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️
┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
صالحین تنها مسیر
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت8⃣ چهل روز است که ارمیا رفته است... چهل روز است که زینب با گریه میخ
آنها حق نداشتند که آیه ی زیبای زندگی اش را آزار دهند.
آیه مداخله کرد:
_دارید چیکار میکنید؟
ارمیا نگاهش را از روی تلفن بلند نکرد:
_زنگ میزنم ببینم به چه حقی تو زندگی من دخالت کردن و باعث ناراحتی زنم شدن!
گاهی اشکال ندارد که برای غیرت همسرت لبخند بزنی! اشکال دارد؟
آیه
لبخند زد:
_این کارو نکنید، تقصیر اونا نبود؛ مقصر من بودم! راستیتش خود بابا اصرار کرد که ببینن شما واقعا احضار شدید یاخودتون رفتید، اونا هم مجبور شدن بگن که قبلا پیگیر شدن و فهمیدن خودتون خواستید.
ادامه دارد...
قسمت 8⃣
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو 💔
#قسمت9⃣
ارمیا نگاهش را به آیه داد:
_شرمنده، باید بهتر برنامهریزی میکردم اما چون ناگهانی بود یه چیزایی از دستم در رفت.
آیه: غذاتونو بخورید، سرد شد. تقصیر منه که باعث این اتفاقات شدم.
ارمیا گوشی تلفن همراهش را کنارش گذاشت و قاشق را در دست گرفت.
خواست قاشق را در دهان بگذارد که نگاهش به گردن شل زینب افتاد که خوابیده بود:
_ببرمش تو تخت؟خوابش برده.
آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد:
_برای شما سنگینه؛ وقتی من هستم لطفا بلندش نکنید!
ارمیا بلند شد و زینب را به سمت اتاقش برد که آیه گفت:
_بذاریدش روی تخت من، اتاق بغلیشه!
ارمیا سری تکان داد و راهش را به سمت در دیگر برد. همان دری که آیه را بارها دیده بود که از آن خارج شده بود. وارد اتاق که شد، زینب را روی تخت گذاشت و صورت غرق در آرامشش را بوسید. وقتی صاف ایستاد نگاهش در اتاق چرخید. تصاویر زیادی از آیه و سید مهدی روی دیوار بود.
چیزی در دلش درد گرفت که باعث شد سرش را پایین بیندازد و از اتاق
خارج شود
ارمیا که خارج شد آیه دم در گفت: _بفرمایید غذاتون سرد شد!
_ممنون دیگه سیر شدم!
آیه: لطفا غذاتونو بخورید، شما ازماموریت اومدید، سید مهدی که از
ماموریت برمیگشت اندازه ی سه نفر غذا میخورد!
آهی کشید و ادامه داد:
_شما هم بفرمایید؛ میدونم تا به دستپخت من عادت کنید کمی طول
میکشه!
ارمیا پشت سر آیه به سمت سفره رفت و نشست:
_برای کسی مثل من که تمام عمرشکسی نبوده به خواست و سلیقه اون غذابپزه و هرچی میذاشتن جلوش باید میخورد، اونم جاهایی مثل پرورشگاه و ارتش، این غذا عین زندگیه و آدما به زندگی کردن زود عادت میکنن!حق داشت سید مهدی که اندازه ی سه نفر میخورد، منم اگه روم میشد میخوردم!
آیه نشست و اندکی برای خودش غذا کشید؛ شاید ارمیا هم از تنها غذا خوردن بدش میآید... مثل سید مهدی!
آیه بیشتر با غذایش بازی میکرد اما ارمیا شوق در دلش آمد که بانویش مقابلش نشسته و این ساعت از شب به خاطر او سفره انداخته و با او همراه شده؛ گاهی توجه های کوچک هم دل غمزدگان محروم مانده از توجه را خوب بازی میدهد!
ارمیا تمام غذای فردای آیه و زینب را که خورد، تشکر کرد:
_خیلی عالی بود!اولین باره که دستپخت شما رو خوردم و میتونم بگم بهترین غذای عمرم بود، بهتره رفع زحمت کنم!
آیه که ظرفها را جمع کرده و در سینی بزرگی میچید، دست نگهداشت و به ارمیایی که قیام کرده بود برای رفتن نگاه کرد:
_اینجا دیگه خونه ی شما هم هست، کجا میخواید برید؟
_نمیخوام حضورم اذیتتون کنه، میرم پیش بچه ها، هنوز توی اون خونه جا دارم.
_حضورتون منو اذیت نمیکنه!
_پس این چادر چیه؟ چهل روزه عقد کردیم.
آیه چادر را روی سرش مرتب کرد:
_با رفتنتون که بهتر نمیشه، بذارید آروم آروم حضورتونو بپذیرم!
ارمیا روی دو زانو مقابل آیه نشست:
_تو دوست داری من بمونم؟
_زینب...
حرفش را برید:
_پرسیدم تو آیه، خود تو چی میخوای؟ اگه من و تو زن و شوهریم به خاطر خواست زینبه، اما بودن و نبودن من توی این خونه فقط به خواست تو انجام میشه؛ من به پدر شدن برای زینبت هم راضی ام! تو بخواه که باشم، هستم، تو نخوای فقط پدر زینب میمونم!
آیه باقی وسایل سفره را درون سینی گذاشت و تا خواست بلندش کند،
ارمیا آن را برداشت و به آشپزخانه برد:
_سلیقه ی خوبی داری، خونه عجیب آرامشبخش چیده شده!
آیه آرام گفت:
_براتون تو اتاق زینب رختخواب میاندازم!
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔
#قسمت0⃣1⃣
ارمیا سینی را روی اپن گذاشت و به آیه با لبخند نگاه کرد:
_یه پتو و بالشم بدید کافیه!
آیه رختخواب را پهن کرد و حوله و لباس راحتی روی آن گذاشت. ارمیا وارد اتاق شد که آیه گفت:
_شرمنده لباس نداشتم، اینا مال سید مهدیه، اگه دوس نداشتید نپوشید؛ آدما دوست ندارن لباس مرده هارو بپوشن
دیر وقته و رها اینا هم خوابن وگرنه از آقا صدرا میگرفتم! حالا تا فردا که وسایلتون رو میارید یه جور سر کنید. وسیله هم گذاشتم اگه خواستید
برید حموم، آماده ست.
_تو ساکم لباس دارم اما خُب چهل روزه که شسته نشده!
_بذارید من میاندازم تو ماشین لباسشویی، اگه با همونا راحتید، همونا رو
بپوشید؛ ملافه ها تمیزن و بعد از استفاده ی شما هم دوباره شسته میشن،
وسواس نیستم اما ممکنه مهموناوسواس باشن، به خاطر همین سعی میکنم همیشه تمیز باشن!
چرا برای ارمیا توضیح میداد؟ شاید چون باید کم کم با اخلاق و رفتار هم آشنا میشدند!
ارمیا حوله و لباسها را برداشت و گفت:
شکستههایم بعد تو
_با اجازه من یه دوش بگیرم!
آیه به اتاقش رفت و زینب را در آغوش کشید. خواب به چشمانش نمیامد مردی مهمان خانه اش شده بود که غریبه ی آشنایی بود با نامی که در شناسنامه ی آیه داشت.
نماز صبح را که خواند، صبحانه را آماده کرد. نوری که از اتاق زینب می آمد، نشان میداد ارمیا هم بیدار است؛ شاید او هم شب را خواب نداشته است.زینب چشمانش را میمالید که از اتاق بیرون آمد:
_مامان! مامان!
آیه به سمتش آمد:
_هیس... بابا خوابه عزیزم!
چشمان زینب برق زد:
_پس کو؟
آیه به دخترکش لبخند زد:
_تو اتاق تو خوابیده.
نتوانست زینب را بگیرد. به سمت اتاق دوید و داد زد:
_بابایی!
ارمیا تازه داشت روی رختخواب دراز میکشید که زینب خود را به آغوشش انداخت. "جان نفس های پدر! من فدای بابایی گفتنهایت دردانه ی سید مهدی!"
ُآیه لباسهایش را مرتب کرد. بلوز، دامن و روسری بزرگی روی سرش تمام
موهایش را پوشانده بود. ارمیا با زینب حرف میزد که صدای آیه آمد:
_پدر و دختر نمیان سر سفره؟
شاید سخت بود برایش صدا کردن ارمیا! برای شروع که بد نبود؟ بود؟
ارمیا زینب به بغل از اتاق خارج شد و با لبخند سر سفره نشست:
_همیشه اینموقع صبحونه میخورید؟
آیه همانطور که استکان چای زعفرون را مقابل ارمیا میگذاشت گفت:
_دوازده ساله که بعد از نماز صبح صبحانه میخوریم؛ یه جورایی خانواده ی یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن، خواب، بیداری، لباس پوشیدن،
همه چیز تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه!
ارمیا لبخند زد:
_زینب هم هر روز بیدار میشه؟
آیه دستی روی موهای دخترش کشید:
_آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت هفت و نیم میرم سر کار و زینب و مهدی میرن پایین پیش محبوبه خانم.
لقمه ای به دست زینب داد که لقمه ای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به ارمیا دوخت که صدای آرامش را شنید:
_حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!، خوب عادت کن؛ حاالا هم برای تمرین این رو از دست من بگیر!
آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیا نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمی دونستم توی این خونه پذیرفته شدم، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم.
زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشک آلودش را
به ارمیا دوخت:
_نرو!
بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیا نوازشش کرد:
_برای من سختتره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه عسل، قبوله؟
نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سید مهدی دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه... ماه عسل نمیخواست!
آیه: لازم نیست، شما تا برید و بیایید پاییز شده دیگه، سفر لازم نیست.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری