صالحین تنها مسیر
🌱 #نهال_ولایت 63 ☢ یه موضوع دردناک رو باید توضیح بدیم: 💖❤️ مادران و پدران بزرگوار، فرزندان خودشون
🌱 #نهال_ولایت 65
🔹#ریشه های محرم کجاست؟!
🌷 روز عاشورا هر چی امام حسین علیه السلام گفت من چیکار کردم میخواین منو به قتل برسونید؟!
کسی جوابی نداشت بده....🚫
💖 آخه امام حسین علیه السلام انقدر خوب بودن که عجیب بود کسی از ایشون بدش بیاد....😔
الان بعد ۱۴۰۰ سال اسمشو میشنوی دلت میره...
⛔️ امام حسین علیه السلام رو همون مردم به شهادت رسوندن.... دشمنانش نبودن ها!
همون مردم زمان امیرالمومنین....
نمیخوام بگم شیعیان حضرت ؛
👈 بلکه مردم کوچه و بازار.
✅✔️ ما میخوایم دیگه #کربلا پیش نیاد...
کربلا چطور به وجود اومد؟!...
🏴
🌱 #نهال_ولایت 66
💠 در کتاب معانی الاخبار نقل میکنه ، در ماه رمضانی که امیر المومنین علی علیه السلام به شهادت رسید، شب نوزدهم ؛
🌺 امام علی علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود برو بالای منبر.
👈 اول حمد و ثنای الهی رو بگو و بعد به درستی یاد جدّ بزرگوارت رو بکن.
🔹بعد این چند تا جمله رو بگو:
1- خدا لعنت کنه فرزندی که عاق پدر و مادرش بشه
2- خدا لعنت کنه فرزندی که عاق پدر و مادرش بشه
3- خدا لعنت کنه فرزندی که عاق پدر و مادرش بشه
4- خدا لعنت بکنه عبدی رو که با اربابش بدی کنه
5- خدا لعنت کنه اون گوسفندی که از چوپانش جدا بشه.
و از منبر بیا پایین....
🔶امام حسن علیه السلام این جملات رو فرمودن و از منبر اومدن پایین.
🔵 مردم دور امام حسن علیه السلام جمع شدن. آقا منظورت چی بود؟! 🙄
🔅امام فرمود از پدرم امیرالمؤمنین بپرسید....
مردم جمع شدن دور امیر المؤمنین علی علیه السلام.
🌷 فرمود یه روزی من با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بودم. رسول خدا من رو روی سینه خودشون فشردن و گفتن ای علی جان...
گفتم بله رسول خدا 💖
✅ فرمود "من و تو پدرانِ این امت هستیم.... خدا لعنت کنه کسی رو که عاق پدر و مادرش بشه.... بگو آمین علی جانم....."✨
این آمین را سه بار به من فرمود تکرار کن
و فرمود این آمین رو جبرییل و میکاییل همراه تو گفتن.....👌
🏴 @IslamLifeStyles
💫بسم الله الرحمان الرحیم 💫
#حااااال_خووووووب ۳
عرض سلام و ادب و احترام 🌺
طاعات و عبادات قبول درگاه الهی 💐
👈 ما دونوع حال خوب داریم.
۱- #حال_خوب_سطحی 👈 که ازگرایشات و دوست داشنی های به ظاهر خوب نشات میگیره ولذت سطحی است وحتی ممکنه این لذت حال خوب برامون بعدن رنج و دردسر هم درست کنه❌
۲- #حال_خوب_عمیق 👈که از گرایشات و دوست داشتنی های خدایی عمیق صورت میگیره یه لذت عمیق که حال دل ما رو خوب میکنه ودر نهایت 💫رضایت الله💫 رو در پی خواهد داشت.✔️
👤کسی که به حال خوب عمیق برسه یعنی با #واقعیتها و #قوانین زندگی در#عبادات در #معنویات در #انفاق حتی در #دوست داشتن دیگران #ناخالصی نداره چون بخاطر رضای خدا اولیاش ودوست داشته اطاعت کرده مومنین هم دوست داشته بخاطر خدا فردی هم که ناخالصی نداشته باشه میشه عبد خدا حال دلش خوبه ☺️💞
👤حالا اگه این فرد #ناخالصی داشته باشه ولع و حرص و طمع وووو داشته باشه که #ریشه در #منیت هست این فردکسی ودوست نداره حتی خودشم دوست نداره #ریاکاره خالص نیست واگه هرکاری حتی خوب هم انجام بده فقط بحاطر #خودش انجام داده نه بخاطر رضای خدا واولیای خدا پس حال دلش نمیتووونه خوب باشه. 😒
👤کسی که خالص باشه اولیای خدا رو دوست داشتع باشه 💞مومنین رو برای خدا ومولا دوست داشته باشه صعه وجودیش بالا رفته بسط روح پیدا کرده چنین فردی سیاستمدارمیشه قدرتمندمیشه دشمنان خدا رو دشمن مردم واولیای خدا رو دوست مردم میبینه و نمیتونه غم مومنین رو نخوره💞 اینجاست که دیانت و سیاست باهمه 😊
⚡️خلاصه این گرایش برتر 👈یه لذت پایدار داره که این لذت برای ماجای ↪️شکرداره وبه سعادت میرسونه✔️
⚡️این گرایش سطحی 👈هم یه لذت↪️ سطحی داره وسطحی نگری هست فکرمیکنیم حالمون خوبه و به شقاوت میرسیم📛
💫خدایااااا حال دل همگی ما رو خوب بگردان و توفیق خلوص نیت ها رو به ماعنایت بفرما❤️
🔴حضور خودرا #مجاهدتی بنیادین ،برای مبارزه کانونی با #فساد میدانم که ان شاءالله #ریشه ها و #بسترهای فساد را بخشکاند
#رئیسی
#مرد_میدان
#سید_محرومان
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۷
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!
در این مدت فخری خانم..همه فامیل را خبردار کرده بود..!که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا ریحــــانه..! که تمام دختران را کنار گذاشته، الا ریحــــانه..!
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود...
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، از اهل محل، از رفقایش که درهیئت بودند، از کسبه و بازاری ها، از رفقایش درپایگاه، همه فهمیده بودند.مادرش همه را خبر دار کرده بود که #جلواورابگیرند.
اما روز به روز بدتر میشد.
فخری خانم چند روزی یکبار...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند، اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند. هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..
تلاشهای یوسف به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...گرفتن تمام خریدها از اصغراقا.. تمیز کردن حیاط،..آماده کردن تخت،.. حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..
_اخ... کجایی جوااانیییی....
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚