صالحین تنها مسیر
🌱 #نهال_ولایت 73 🌺 چند آیه در مورد احترام به پدر و مادر تقدیم میکنیم: ✨۱- لَا تَعْبُدُونَ إِلَّا ا
🌱 #نهال_ولایت 75
🔷عرض کردیم که به خاطر گل روی #ولایتمداری، باید به پدر و مادر احترام گذاشت.
یه روایت دیگه در این زمینه تقدیم میکنم.
🌷 فرمودن از پدر و مادر #اطاعت بکن و بهشون #نیکی بکن
👌فرقی نمیکنه زنده باشن یا مرده باشن
تو نیکی بکن...
✅ اگه در مورد دادن مال و اموالت بهت دستوری دادن بگو چشم...
✅ اگه بهت دستوری در ارتباط با خانودت دادن بگو چشم...
-- حاج آقا! با این روایات، انگار پدر و مادر بر ما #ولایت دارن؟ 🤔❓
🔶 بله ولایت دارن عزیز من 😊
✔️ با تمرین ولایتمداری از پدر و مادر،
ولایتمداری پای رکاب امام زمان ارواحنا فداه رو یاد میگیری.
👈👈 از ولایتمداری پدر و مادر شروع کن...
🔷 از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پرسیدن در مورد احترام به پدر و مادر یه توصیه بفرمایید.
🌷 فرمودن پدر و مادر، بهشت و جهنم تو هستن....
🌺بهشتت اینجاست... 🔴جهنمت اینجاست...
🔸خدا ان شاءالله همه ما را مودب به " آدابِ پدر و مادر داری" قرار بده.
🏴
🌱 #نهال_ولایت 76
💠 من معذرت خواهی میکنم از دوستانی که پدر یا مادرشون رو از دست دادن.....
وقتی ما از مقام پدر و مادر حرف میزنیم
اون دوستان آه میکشن و میگن کاش پدر و مادر ما هم زنده بودن.... 😢
خیلی سخته...
🌍🌷 جامعه ای که توی اون، احترام به پدر و مادر بالاست، احترام به یتیم هم در اونجا زیاده.
اونوقت اون بچه ها میفهمن جای پدر و مادر خالیه یعنی چی....👌
😓میگه کاش پدرم بود که دعوام میکرد و من دستشو میبوسیدم. کاش مادرم بود دعوام میکرد ، پاشو میبوسیدم...😔
فقط کاش بودن....
🔷من با تمام تواضع به دوستانی که پدر و مادرشونو از دست دادن میگم که ان شاءالله امام زمان جای خالیشونو پر کنه...
👈 چون امام، حکم "پدر و سرپرست انسان" رو داره.💖❤️
🌺 پیامبر فرمود من و علی پدرانِ این امت هستیم...
🔹ولی یتیم ها رو خیلی احترام بگذارید. اونا یه خلاء دارن که باید پر کرد
آدم یه وقت به یتیم تندخویی نکنه⛔️❌
✅شمایی که والدینتون هستن توی #احترام و تکریمشون کم نذارید.🌹
🏴 @IslamLifeStyles
صالحین تنها مسیر
🌱 #نهال_ولایت 75 🔷عرض کردیم که به خاطر گل روی #ولایتمداری، باید به پدر و مادر احترام گذاشت. یه روا
🌱 #نهال_ولایت 79
🔷 حاج آقا! میگم بچمون باید تا چه حدی ولایتمدار بار بیاد؟
👈 خب معلومه! اونقدری که آقا صاحب الزمان(عج) بپذیره و ظهور کنه دیگه😊
🔹حاج آقا! ولایتمداری ما الان کافیه؟!
👌 اگه کافی بود که حضرت تشریف آورده بودند که...☺️
🚫ما هنوز نتونستیم سیصد و سیزده قله به حضرت معرفی کنیم....
-- نمیشه چند نفر از ماها خیلی خوب بشن برن حضرت رو یاری کنند؟!🤔
نه عزیز من! هر قله ای دامنه میخواد👇
🔹 اون یکی باید خیلی خوب بشه
🔹 تو باید نسبتاً خوب بشی
🔹یکی دیگه باید تا حدودی خوب بشه و...
✔️ همه باید یه رشدی بکنند دیگه.
✅ در واقع ما تو خانواده هامون باید "قله های ولایتمداری" رو تربیت بکنیم که این دیگه کار ساده ای نیست.....
🔶 آیاتی که خوندیم در قرآن خاطرتون هست؟!
چهارتا آیه بود:👇
🚫 مشرک نشو
🚫 مُلحِد نشو
🌺🌷 توحید داشته باش
بعد بلافاصله میفرماید:
✅ وَ بِالوالِدین احسانا 🌹
🌍🌷 بحث خانوادگی در جامعه ولایی نقش کلیدی داره.
✔️این تمرین باید در "احترام به پدر مادر و در همه شرایط" باشه.
تو شرایط عادی کاری نداره ☺️
✅ اون شرایطِ سخته که برای انسان "محل اصلی تمرینه...."
هنر اینه که توی #شرایط_سخت بتونی به پدر و مادرت #احترام بذاری.
مخصوصاً مواقعی که عصبانیت میکنن...👌
🏴
🌱#نهال_ولایت 80
🔹حالا ولایتمداری چطوری توی خونه درست میشه؟!
پدر و مادر چجوری ولایتمداریشون تو خانواده درست میشه❓🤔
🔰فعلاً فقط به بچه ها میپردازیم. ان شاءالله جلسات بعد درمورد پدرومادرها صحبت میکنیم.
🔻بعضی از دوستان الان میگن، باشه قبول! احترام میذاریم بهشون
ولی یه چیزی هم باید به این پدر و مادرهایی که اذیت میکنن بگید!🤐
🔶 باشه عزیزم قبول! میگیم!😊
ولی ولایتمداری راهش "تمرینِ پدر و مادر داریه..."✔️
🚫 تو اگه الان پدر و مادرتو نتونی تحمل کنی، قطعاً ولیّ خدا رو نمی تونی تحمل کنی....
🔹حاج آقا آخه اخلاق پدر و مادر من بد هست اما اولیای خدا که اخلاقشون بد نیست که!
خیلی راحت میشه باهاشون کنار اومد....😌‼️
🔷دوستانی که چنین حرفی رو میزنن به این نکته توجه ویژه ای داشته باشن👇
🔶"ولایتمداری" که ازش حرف میزنیم کار دشوار و سختی هست
🎴اینکه هرچی آقا بگه من میگم چشم
کار آسونی نیست❌❌
دلیل قرآنیش داستان موسی و خضر هست.
✅ امام زمان فداش بشم مقامش از حضرت خضر بالاتره ديگه
✔️ما هم که از حضرت موسی پایین تره مقامون
داستان حضرت موسی و خضر رو شنیدید دیگه☺️
🔴اونوقت شما میگی من آقا بیاد همه جوره اطاعت میکنم🤔😊
🔹امام زمان(عج) از خضر بالاتره و شما از موسی پایین تر
🔺اونوقت شما چجوری میخوای توی اون "آزمایش های پیچیده ولایت"
"ولایتمدار بمونی؟"
ولایتمداری پیچیده هست.
تمرین میخواد.
تمرین هاش هم سخته.....
🏴 @IslamLifeStyles
صالحین تنها مسیر
🌱 #نهال_ولایت 107 ⭕️ اگه خانم ها "مسئولیتِ بیشترِ خودشون" رو توی خونه قبول نداشته باشن ، از تو خونه
🌱 #نهال_ولایت 109
✅بچه #متعادل بچه ای هست که تو خونه ببینه بابا دلِ مامان رو نمیشکنه و رعایت میکنه👏
به بچه ها هم میگه، حواستون باشه دلِ مامانتونو نشکنین💖
✅و اینکه بچه میبینه، مامان غرور و #احترام بابا رو نگه میداره و نمیشکنه👏
به بچـه ها هـم میـگه، از باباتون #اطاعت کنید
صداتون رو بلند نڪنید💞
⚠️در هر صورتِ دیگه ای غیر اینا، حتی اگه خونه گل وبلبل هم باشه ؛
از نظر روحی، بچه متعادل بار نمیاد... آماده برای دینداری نیست....
🔷 یکی از عیب هایی که خانم رو از انجامش شدیداً منع کردن اینه؛ خانمی که مردشو نمیبخشه...🚫
👈 یعنی وقتی مردش عذرخواهی کرد بگه نه من به هیچ وجه نمیبخشم...😒
🔹گاهی آقایون یه بی دقتی هایی دارن
که البته نباید داشته باشن،ولی پیش میاد دیگه
🔹خانم ها یه دقت هایی دارند که آقایون ندارند
🌷پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم میفرماید : باید خانـم ببخـشه.
📌قبول داریم بعضی از مردها واقعاً بد هستن، ولی خانم ها میتونند بدترین مردها رو تبدیل کنند به خوب ترین مردها👌
با دو سه تا کلمه! 😊
🏴
🌱 #نهال_ولایت 110
⭕️خانم ها قدرتِ عجیبی دارند ولی متاسفانه استفاده نمیکنند! بعضی ها هم قدرت هاشون رو "بیرون از خونه و سر کارشون" خرج میکنند❗️
👈مثلاً یه خانمی که توی خونه شوهرشو آدم حساب نمیکنه ، تو اداره ش به عنوان یه کارمند خیلی موفقه!!😒
❌رئیس ها براش سر و کله میشکنن میگن این خیلی خوبه، هر چی بهش میگیم، میگه چشم!
✅خب خانم؛ همین خوبی هایی که سر کارت داری،ببر تو خونه خرج همسرت کن!
⛔️جوری با دیگران بیرون برخورد میکنه و "محبتش رو خرجِ دیگران میکنه" که میگن عجب خانم با محبت و با عاطفه و مؤدبی هست!
🔺بعد که آقاش خونه اومد با صدای بلند و عصبی میگه؛ فلان چیز که گفتم خریدی!😤
✔️ بابا برا آقاتم صدات رو نرم و #لطیف کن ، مرد عاقل و آرومی میشه...
🔴 مهمتر از همه اینها، بچه ها این بی احترامی رو میبینند و چشم گفتن به خدا و احترام گذاشتن به ولی الله اعظم رو یاد نمیگیرند...⚠️
🔶قبلاً عرض کردیم وقتی آقا به خانم #محبت میکنه و مهربان برخورد میکنه ؛ بچه "مهربانی امام" رو میفهمه💖❤️
👆این بالاترین اثرشه.دیگه چی میخواین😊
🏴 @IslamLifeStyles
صالحین تنها مسیر
🌱 #نهال_ولایت 113 🔹دامادی اومد خواستگاری برای دخترتون ببینید؛ از "خانواده ولایتمداری" هست یا نه💯 خ
🌱 #نهال_ولایت 115
🔵 ولایت اصل دین ماست؛
هرکسی نمیدونه مطالعات دینی خودشو
افزایش بده و بازنگری کنه...
ولایت فقیه دنبالِ اون ستاره دنباله دار نورانی است🌟
این #امتحان ماست تا بریم اونطرف👌
☢حالا که ولایتمداری اینقدر عمیق و دقیقه،
چجوری دل و روح خودمونو آماده پذیرشش کنیم که آقا هم راضی باشن؟
❌بحث اجتماعی و سیاسی نمیخوام انجام بدم
✅👈 اگر در امتحانات، پای رکاب ولی فقیه،
نائب امام زمان(عج) پیروز شدیم به امام زمان خواهیم رسید👌✔️
بله حرف منطقی و درستیه . ما در دوران نائب امام زمان(عج) امتحان میشیم برای خود حضرت
ولی میخوام ریشه ای تر صحبت کنیم...
🔰برای اینکه این ولایتمداری تحقق پیدا کنه،
برای ظهور چیکار کنیم❓
چیزیکه داریم از اول بهش میپردازیم؛👇
باید خانوادهامون رو درست کنیم.
🔷 تو خونه ولایتمدار" درست میشه. برای ولایتمداری باید " خانواده خوب" داشت✔️
🌺❤️ اگر در خونه ها کاری کنیم که بچه ها،
← احترام پدر و مادر رو نگه دارند
← شان پدر رو حفظ کنند
← ولایتمداری تحقق پیدا میکنه👌✅
⚠️والا بعیده بچه ای که نسبت به پدر و مادر بی ادب باشه ، ولایتمدار بشه...
🔷آقا و خانم با هم مشکل دارن و اتفاقاً بچه ها هم میدونن....↓
خوبه آقا به بچه ها بگه به مادرتون احترام بذارید👌
❤️ بچه ها میگن عجب بابایی دارم...اصلا خودخواهی نداره
🔹این بچه ولایتمدار بار میاد ✅
🏴
🌱 #نهال_ولایت 116
☢چه کسی باید بچه ها رو نسبت به پدر و مادر باادب کنه؟
← مثلاً اینکه قبل از پدر ننشینند،
← تو چشم پدر و مادر زُل نزنن،
← سر پدر و مادر داد نزنن که هیچ،
← صدای خودشونو بلند نکنند و...❌
🔹 کی باید یاد بده؟! مدرسه؟ 😒
🚫خیر.... مدرسه تاثیر خاصی نداره
✅پدر باید به بچه ها بگه به مادر #احترام بذارید. مادر باید بگه به پدر احترام بذارید.💖
آخرش کار خودتونه دوستان عزیز!
🔶بچه ای که داره تو خیلی از خونه ها
دشمنی پدر و مادر رو با هم میبینه،
اینجا داره برعکس میبینه👌
❤️💞اینجا داره میبینه؛
← دفاع( پدر از مادرش رو )
و
← دفاع( مادر از پدرش رو )
⚠️ممکنه یه جاهایی با هم مشکل هم داشته باشن؛
ولی بچه "از خودگذشتگی" رو یاد میگیره
میفهمه خودخواه نباید بود ...⛔️
🔷مادری که از آقات ناراحتی، اتفاقاً آقای بدی هم داری....به بچه هات بگو؛ به "پدرتون" احترام بگذارید...
بچه هات میگن عجب مادر از خودگذشته
با اینکه ناراحته باز از پدر دفاع میکنه👌✔️
💕 اینجا ازخودگذشتگی رو یاد میگیره
🌺 این بچه #سجده خواهد کرد ؛ مثل ابلیس سجده به آدمو ترک نمیکنه 🚫
چــــرا !؟!؟👇
👈به دلیل اینکه "ولیّ خداست"
ولایتمدار میشه 🌷
⭕️ آخه آدم خودخواه که #ولایتمدار نمیشه...
🏴 @IslamLifeStyles
#تلنگر
اگر حق با شماست،
به خشمگین شدن نیازی نیست؛
و اگر حق با شما نیست، هیچ حقی برای عصبانی بودن ندارید!
صبوری با خانواده #عشق است،
صبوری با دیگران #احترام است،
صبوری با خود #اعتماد_به_نفس است
وصبوری در راه #خدا_ایمان است.
اندیشیدن به گذشته #اندوه،
و اندیشیدن به آینده #هراس می آورد؛
به حال بیاندیش تا لذت را به ارمغان آورد.
در جستجوی قلب زیبا باش نه صورت زیبا؛
زیرا هر آنچه زیباست،
همیشه خوب نمیماند؛
اما آنچه خوب است، همیشه زیباست.
🍃🌸
🔴👈 آثار بد رفتاری با اهل خانه
ادب در زندگي را زينت هر عملي قرار دهيد ... از همسرتان تشكر كنيد هر چند غذايي كه پخته ، شور يا بد شده باشد. وقتي از غذا ابراز رضايت مي كنيد همسرتان خوشحال مي شود و اين باعث رشد و پيشرفت معنوي شما مي شود. “ يك بار من در جواني در خانه با خانواده بد اخلاقي كردم در عالم معنا به من گفتند: بيست سال ناله هاي تو بي اثر شد. ”
(توصیه اخلاقی حضرت آیت الله سعادت پرور (ره) ،کتاب ناگفته های عارفان)
#احترام
#خانواده
#خوش_اخلاق
🍃🍃🍃✨✨✨🍃🍃
✅ امام جمعه تهران چه گفت که عده ای پریشان شدند؟!
🔰 آیت الله سید احمد خاتمی در نماز جمعه تهران ابتدا با تبیین دقیق، موشکافانه و سنجیده ی موضوع پر اهمیت حجاب که به تعبیر رهبر معظم انقلاب یکی از مهمترین اولویت های کشور است پرداخت و سپس ابعاد و آسیب های این موضوع را با دقت بررسی نمود.
🔹در میان مباحث سنجیده و موشکافانه آیت الله خاتمی، جمله ای مستمسک تخریب شبکه های معاند و هجمه جریانات انحرافی داخلی و برخی فعالین رسانه ای قرار گرفت که با تدقیق در کلمات و عبارات ایشان، سنجیده بودن آن برای مخاطب هویدا میشود.
🔸 ایشان اظهار داشتند: "بسیاری از بی حجابها، زنها و بچه های همان دزدها هستند."
▪️ امام جمعه موقت تهران در این جمله از واژه #بی حجاب استفاده کردند نه از کلمه بدحجاب؛
بدیهی است که تفاوت بسیاری در ماهیت این دو کلمه وجود دارد که بسیاری به آن دقت نکردند.
▪️آیت الله سید احمد خاتمی همچنین در ابتدای جمله خود از کلمه #بسیاری استفاده کرده است که تمام #بی_حجابها را هم شامل نمیشود.
🔸 اما رسانه های معاند و برخی موج سواران داخلی و عده ای از فعالان فضای مجازی، بدون توجه به مفاهیم صریح بیانات آیت الله سید احمد خاتمی، آن را مستمک تخریب ایشان نمودند.
◀️ حال سوال پیش می آید علت این هجمه ها به امام جمعه تهران چیست؟!
🔻 پاسخ را میتوان در فرازهای بسیار مهم و سنجیده خطبه های ایشان در خصوص حجاب جستجو کرد؛ آنجا که میگویند:
🔸 «مبارزه با منکر بی حجابی باید کاملاً قانونی باشد؛ مقابله با بی حجابی به صورت #خودسر و #غیر_قانونی خودش یک #منکر است و هرج و مرج ایجاد می کند.
اقدامات خودسرانه هم خلاف شرع است و هم صددرصد ضد حجاب است؛
چه بسا که دامن زنندگان به بی حجابی این صحنه ها را بوجود بیاورند.
هر وقت سخن از حجاب بوده، یک اقدام نادرست و خودسرانه کسانی، تدبیر شایسته برای مقابله با بی حجابی را از بین می برد.
کار خودسرانه در نظام جمهوری اسلامی ممنوع و #خلاف_شرع است.»
✅ اینجاست که حمله برخی عوامل قانون شکن به آیت الله سید احمد خاتمی معنا می یابد و همسو با جریان انحراف با ژست دانای کل ایشان را تخریب میکنند.
🔹سپس امام جمعه موقت تهران در خطبه های نماز جمعه افزوده است:
🔸 «حجاب قانون است، قانون را اجبار نامیدن #مغلطه است، همه جای دنیا قانون دارند و به آن #احترام می گذارند و با #پسوند_اجبار آن را خراب نمی کنند. در همه ی دنیا پشت چراغ قرمز می ایستند و کسی نمی گوید اجبار است چون قانون است، اگر جامعه ای بخواهد سامان یافته اداره شود، همه باید قانون را رعایت کند. در واقع نفس واژه حجاب اجباری واژه ای غلط و برای تخریب حجاب است؛ باید این قانون به عنوان #حکم_شرعی رعایت شود.»
🔹کاسبان حجاب اجباری و کینه توزان فتنه 88 باید هم از این عبارات منطقی و منصفانه آیت الله سید احمد خاتمی برآشفته شوند.
ایشان در ادامه افزوده است:
🔸 «در گناه بی حجابی #سه_گروه گنهکار هستند.
یک؛ کسانی که بی حجابی می کنند.
بی حجابی در حقیقت ضربه زدن به #امنیت_روانی جامعه و خیانت به مردم است؛
گروه دوم کسانی هستند که #بستر این گناه را فراهم می کنند؛
و سومین گروه کسانی هستند که بی حجابی را #تشویق می کنند و می گویند کار قشنگی است.
گناه بزرگ را کار قشنگ نامیدن یعنی رضایت به این گناه؛ کسی که بی حجابی را تشویق می کند او هم در گناه بی حجابی سهیم است.»
◀️ وقتی بیانات سنجیده و دقیق امام جمعه موقت تهران را مطالعه میکنیم، بهتر متوجه میشویم که علت اصلی این هجمه ها و تحریف معنایی بیانات ایشان، انحراف افکار عمومی از متن و محتوای سنجیده این خطبه بوده است تا اثرگذاری فوق العاده مثبت آن کاسته شود.
🔹 در خاتمه اینکه مراقب باشیم به فرموده رهبر انقلاب در نقد خودی ها، مخرج مشترک با دشمن پیدا نکنیم؛
بی تردید پس از این هجمه ها، آیت الله سید احمد خاتمی بیانات خود را در روزهای آینده با توضیحات بیشتری بیان خواهند کرد و این بار هم نقشه رسانه های معاند مانند سعودی اینترنشنال و نیز فریب خوردگان خودسر قانون شکن باز هم نقش بر آب خواهد شد.
✍️ سید احمد رضوی
🔰 صراط؛ مروج گفتمان اصیل انقلاب
http://eitaa.com/joinchat/1112735758C332d249c3e
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ســـرباز
قسمت سه
افشین با پوزخند گفت:
_آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از...
دختر سیلی محکمی به افشین زد.
همه نگاه ها برگشت سمت اونا.افشین که اصلا همچین انتظاری نداشت،عصبانی شد.
دختر گفت:
+چادری که سر منه #حرمت داره.به #احترام چادرم خیلی ها به خودشون اجازه نمیدن به من نگاه کنن.تو چقدر پستی که حتی حرمت چادر هم نمیفهمی.
سریع از کنارش رد شد.
افشین دستشو دراز کرد تا چادرش رو از سرش بکشه،پویان محکم دستش رو گرفت و با خشم نگاهش میکرد ولی با احترام گفت:
-خانم نادری،شما بفرمایید.
اون دختر که اسمش «فاطمه نادری» بود،با اخم به افشین نگاهی کرد،بعد به پویان نگاهی انداخت،سری تکان داد و رفت.
اگه کارد میزدن خون افشین در نمیومد.با پویان دست به یقه شد.بعد از کتک کاری حسابی هر دو خسته شدن.چون پویان و افشین دوستان صمیمی بودن هیچکس برای جدا کردنشون نزدیک نمیشد.هردو هم قوی و ورزشکار بودن.وسط دعوا پویان لبخند زد و گفت:
-افشین دیگه بسه،حسابی خسته شدیم.
افشین با عصبانیت به پویان خیره شده بود.پویان بغلش کرد و آروم گفت:
-رفیق،زشته من و تو بخاطر یه دختر باهم دعوا کنیم.
بعد بلند خندید.
درواقع پویان از اینکه فاطمه نادری از دست افشین راحت شده بود،خوشحال بود.
هر دو سوار ماشین افشین شدن.
تمام طول راه هیچکدوم صحبت نکردن ولی هردو ناراحت و عصبانی بودن.
به خونه افشین رفتن تا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن.
افشین فرزند بزرگ خانواده چهار نفره بود.
یه خواهر کوچکتر از خودش داشت که مثل مادرش مشغول مهمانی و شو و مدلینگ و چیزهای دیگه بود.
پدر افشین هم دائما با کارش مشغول بود.
افشین هم یه خونه برای خودش خریده بود و تنها زندگی میکرد.اما برعکس، پویان تک فرزند بود و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشت که اگه با اون وضعیت به خونه میرفت خیلی نگران میشدن.
وقتی لباس هاشونو عوض کردن،افشین سکوت رو شکست و گفت:
-چرا اینکارو کردی؟
پویان با خونسردی و بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-بهت گفته بودم اون با بقیه فرق داره،تو چرا گوش ندادی؟
-تو منو خوب میشناسی..کاری میکنم به غلط کردن بیفته.!!
پویان با اخم نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:
-حق نداری بهش نزدیک بشی.این بار آخریه که بهت میگم..فراموشش کن.
-اگه نکنم؟
-با من طرفی.!!
وسایلش رو برداشت و رفت.
افشین دلیل رفتار پویان رو نمیفهمید. اینکه نسبت به اون دختر اونقدر حساس شده بود،براش عجیب بود.
بعد از اون روز افشین و پویان دیگه همدیگه رو ندیدن.افشین دیگه دانشگاه نمیرفت.ولی پویان منظم کلاس هاشو شرکت میکرد،درواقع برای دیدن اون دو تا دختر محجبه.
فاطمه قبلا نمیدونست که پویان همکلاسیش هست ولی بعد از ماجرای اون روز و حمایتش از فاطمه،فاطمه هم با احترام با پویان رفتار میکرد.
گرچه بازهم نگاهش نمیکرد و باهاش صحبت نمیکرد ولی از رفتارش معلوم بود بهش احترام میذاره.
پویان هم بدون اینکه بخواد توجه اون دخترها رو به خودش جلب کنه و حتی باهاشون صحبت کنه و بهشون نزدیک بشه،از رفتارش معلوم بود براشون احترام قائله.
فاطمه سمت ماشینش میرفت.پویان صداش کرد.
-خانم نادری
فاطمه ایستاد.
پویان نزدیک تر رفت و مؤدبانه سلام کرد. گفت:
-میدونم دوست ندارید اینجا صحبت کنید اما خیلی وقت تون رو نمیگیرم.
-بفرمایید.
-..من ابهاماتی دارم که میخوام از کسی بپرسم اما جز شما شخص مناسبی نمیشناسم.میدونم شما معذب هستین که جواب بدید..ازتون میخوام اگه فرد مناسبی میشناسید به من معرفی کنید.
فاطمه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد.خداحافظی کرد و رفت.
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صالحین تنها مسیر
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۲ اینطور آرام
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳
سوار ماشین شد و راه افتاد.
بااینکه #احترام همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم #بخاطرمادرش.
به خانه خاله شهین رسید...
خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!!
هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت:
_واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم..
#نگاه_مستقیم نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت:
+سلام،به خاله بگید بیان.
_پس من چییی،من نیااااام..!؟
یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد.
_بگید تو ماشین منتظرم
+منتظر منم هستیییییی
دیگر توجهی نکرد،...
و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!.
تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟
وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!!
باخودش نجوا کرد؛
*فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..!
چشمهایش را بست.زیر لب چند صلوات فرستاد؛
*خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار.
درب جلو باز شد و سمیرا نشست...
شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!!
زیر لب گفت:
_لااله الاالله.. لعنت ب شیطون
گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...!
پنجره کنارش را تا آخر پایین داد...
آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...!
آینه را #به_سمت_خاله تنظیم کرد. بالبخند گفت:
_سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟!
_سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد.
سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت:
_اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!!
بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت:
_آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟
باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!!
_نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!
نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت...
حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. #استارت_مخالفت هایش را زده بود.
#جنگی_عظیم در راه است که یک سرش را
👈نفس اماره....و طرف دیگر را
👈نفس مطمئنه ایستاده بود.
و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد.
#تاسربلندشودازبزرگترین_امتحان_الهی.
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
صالحین تنها مسیر
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۴ نزدیک خانه
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،..
میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان #شریک نمیشد، حرفش را زده بود، #اعتراضش را کرده بود،ولی پدر و مادرش کارخودشان را میکردند!!!
بهترین جا برایش خانه آقابزرگ بود... خیلی با آنها نزدیک بود و مانوس.خودش هم دلیلش را نمیدانست!!
از حیاط مسجد به طرف ماشین میرفت، و با گوشی اش شماره گرفت،
_سلام آقابزرگ
_سلام باباجان. خوبی. چه خبرا! ؟
_سلامتی. مهمون نمیخاین؟!
_خیلی هم عالی. چی از این بهتر. زود بیا که هنوز ما ناهار نخوردیم.
_مزاحم که نیستم
از آنطرف خط صدای خانم بزرگ می آمد که میگفت، بگوحتما بیاد
_این چه حرفیه باباجان، زودتر بیا، خاتون جان هم، سلام میرسونه میگه بهت بگم حتما بیای
_چشم. پس تا یه ربع دیگه من اونجام. چیزی نمیخاین، بخرم؟!
_نه باباجان،
_پس میبینمتون. یاعلی
_یاعلی
.
.
.
.
چند ساعتی که پیش آقابزرگ و خانم بزرگ گذرانده بود،او را شاد و سرحال کرده بود،مثل همیشه.
ساعت کمی به ٧ مانده بود..
که کناری توقف کرد و به عمومحمد زنگ زد که تا میرسد آماده باشند.بوق سوم بود..خواست قطع کند که صدای دخترانه ای اما رسمی پاسخش داد:
_الو بفرمایید.
+سلام.خوب هسین. عمو محمد هستن!؟
_ممنون. بله. چند لحظه گوشی..
بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد.
_به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟
+سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم.
_نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟
+دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم
_نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم
+نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم..
خیلی دوستش میداشت..
همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای #غرور و #مردانگیش را داشت.
عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این #شرط که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود.
عمومحمد با خنده گفت:
_باشه عموجون.
وارد کوچه شان شد.
از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه.
چشمهایش را #به_زمین رساند.
با حجب و #حیا، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد.
فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. #احترام برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس بود و محجوب و زهرایی.
عمو محمد جلو نشست.
طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت:
_راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم.
+اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟
عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد.
تا به خانه برسند،..
باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق.
رسیدند....
درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد.
عمارتی به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد.
خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال.
دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده.
ماشین را پارک کرد...
باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد.
وارد سالن پذیرایی شدند...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..! #ازایمانم از #نفسم! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...
سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۷
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!
در این مدت فخری خانم..همه فامیل را خبردار کرده بود..!که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا ریحــــانه..! که تمام دختران را کنار گذاشته، الا ریحــــانه..!
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود...
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، از اهل محل، از رفقایش که درهیئت بودند، از کسبه و بازاری ها، از رفقایش درپایگاه، همه فهمیده بودند.مادرش همه را خبر دار کرده بود که #جلواورابگیرند.
اما روز به روز بدتر میشد.
فخری خانم چند روزی یکبار...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند، اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند. هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..
تلاشهای یوسف به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...گرفتن تمام خریدها از اصغراقا.. تمیز کردن حیاط،..آماده کردن تخت،.. حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..
_اخ... کجایی جوااانیییی....
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚