هدایت شده از تنهامسیرآرامش
🔷مذاکره در موضوعات خاص اشکالی ندارد،منتها گفتم #اعتماد ندارم.
#خوشبین_نیستم به مذاکره....
🔴لکن میخواهند مذاکره کنند،بکنند!!
ما هم به اذن الله #ضرری_نمیکنیم✌
یک #تجربه_ای در اختیار ملت ایران است که این تجربه
""""ظرفیت فکری ملت""""" را بالا خواهد برد....!!✔️
رهبر معظم انقلاب
۱۳آبان ۹۲
🔰 @IslamLifeStyles
صالحین تنها مسیر
64 فصل هشتم خشت اول هیچ کار خدا بی حکمت نیست... باور کن همه چیز تحت کنترلشه... انقدر خدارو تو ذ
66
فصل هشتم
خشت اول
قبل اینکه بریم فصل بعد میخوام یه چیزی رو بهت بگم !
لطفا منابع درستی رو انتخاب کن برای پاسخ به شبهاتت...
چون ممکنه تا اینجای کتاب درمورد خدا سوالات زیادی به ذهنت رسیده باشه...
طبیعی هم هستش...
لطفا اگه شبهه واست پیش اومد از یه عالم دانا، شبهات خودتونو سوال کنید و یا تو سایت های معتبر برید و جوابشو پیدا کنید.
بعضی ها به جا اینکه برن از عالمش سوال کنن میرن از یه آدم دربو داغون سوال میکنن و باز تولیدشبهه میکنن!
شما مریض بشی میری از کارمند شهرداری قرص و آمپول میگیری یا میری دکتر ؟
چرا جواب شبهاتتو از آدمای نادون میگیری ؟
من وقتی برام شبهه ایجاد میشه سعی میکنم از کسی سوال بپرسم که بدونم طرف عالم هستش...
نه از بقالی سر کوچمون که چیپس و پفک میفروشه...
لطفا دقت کنید و منابع درستی رو واسه پاسخ به شبهاتتون پیدا کنید...
خخخ
از بس تایپ کردم دستام درد گرفت
تا فصل بعدی...
فعلا خدا نگهدار ☺️😇✋💕
#داداش_رضا
#رمان_آرامش
67
فصل نهم
خشت اول
سلام...
به فصل جدید خوش اومدی...🌹
ببین ؟
من همیشه تو سایت و کانال و... تلاش میکنم خدایی که واقعا خودم حسش کردم رو به همه معرفی کنم...
اما من قبلا منکر خدا بودم...
ولی الان که دارم باهاتون حرف میزنم خیلی خوب تونستم خدای واقعی رو درکش کنم...
کلا به مباحث خداشناسی خیلی علاقه پیدا کردم و معتقدم بهترین راه برای شناخت خدا اینه که اونجاهایی که یه حسی دستت رو گرفت رو همش به یاد بیاری...
البته راه های دیگه ای هم برای شناخت خدا هست...
مثل خودشناسی..
مثلا یه مدت بری کارهایی که خودتم میدونی غلطه و ربطی به دین و خدا نداره رو کنار بذاری...
✔️بعدش کم کم نگاهت به زندگی تغییر میکنه و از درون پاک میشی و کم کم خدارو از رو حقایق زندگیت پیدا میکنی...
مثلا میری جلو آینه از خودت میپرسی :
خب...منو کی خلق کرد؟
کی منو درست کرد؟
🤔🙄
همین سوال یعنی آغاز خودشناسی که تهش به خدا شناسی میرسه...
خلاصه راه های زیادی برای شناخت خدا هست...
من خودم راه خودشناسی رو بهتون پیشنهاد میدم...
اما اگه مثل من دوست دارید سرعتتون بیشتر بشه سعی کنید تا میتونید جاهایی که حاجت گرفتید رو به یاد بیارید...
به خصوص اونجاهایی که گرفتار بودی و یهو بی اختیار از درون یه دعایی کردی...😞
❤️اونارو به یاد بیار و سعی کن اتفاقات زندگیت رو اتفاقی نبینی...
اینجوری خیلی راحت درکت از خدا بالا میره و به خدا شناسی میرسی....
نتیجه خداشناسی و کلا خشت اول هم چیزی جز #اعتماد نیست...
#داداش_رضا
#رمان_آرامش
#راه_روشن
🌹امام علی علیهالسلام فرمودند:
🔺وَ مَنْ لَهِجَ قَلْبُهُ بِحُبِّ الدُّنْیَا الْتَاطَ قَلْبُهُ مِنْهَا بِثَلاَث هَمّ لاَ یُغِبُّهُ وَحِرْص لاَ یَتْرُکُهُ وَأَمَل لاَ یُدْرِکُهُ
🔻آن کس که قلب او با دنیاپرستی پیوند خورد ، همواره جانش گرفتار سه مشکل است :
🔻اندوهی رهانشدنی
🔻حرصی جدانشدنی
🔻آرزویی نایافتنی.
📚 نهجالبلاغه، حکمت ۲۲۸
#راه_روشن
🌹امام خمینی (ره):
🔺وقتی که مرحوم آیت الله کاشانی دید که اینها خلاف دارند میکنند و صحبت کرد، اینها [این] کار کردند [که] یک سگی را نزدیک مجلس عینک به آن زدند و اسمش را «آیت الله» گذاشتند! این در زمان آن ( #مصدق) بود که اینها فخر میکنند به وجود او. او هم مُسلِم نبود.
من در آن روز در منزل یکی از علمای تهران بودم که این خبر را شنیدم که یک سگی را عینک زدهاند و به اسم «آیت الله» توی خیابانها میگردانند. من به آن آقا عرض کردم که این دیگر مخالفت با شخص نیست؛ این سیلی خواهد خورد. و طولی نکشید که #سیلی را خورد. و اگر مانده بود سیلی بر #اسلام میزد.
📚صحیفه امام، جلد ۱۴، صفحه ۴۵۶
#راه_روشن
🌹امام خامنهای:
🔺این رویکرد استکباری که آمریکایی ها دارند و از دهها سال پیش تا امروز هم ادامه دارد، موجب شده است که در ملّتهای دنیا یک احساس بی اعتمادی و بیزاری نسبت به دولت #آمریکا بهوجود بیاید؛
این مخصوص کشور ما نیست؛ هر ملّتی به آمریکا اعتماد کرد، ضربه خورد؛ حتّی آن کسانی که #دوست آمریکا بودند. حالا در کشور ما دکتر #مصدّق به آمریکاییها #اعتماد کرد؛ برای اینکه بتواند خود را از زیر فشار انگلیسها نجات بدهد، به آمریکایی ها متوسّل شد؛
آمریکاییها به جای اینکه به دکتر مصدّق که به آنها حسن ظن پیدا کرده بود #کمک کنند، با انگلیسها #همدست شدند، مأمور خودشان را فرستادند اینجا و کودتای ۲۸ مرداد را راه انداختند.
۱۳۹۲/۰۸/۱۲
#محاسبه_نفس
ترازوی دکّان تو، آینهی خود توست!
آنچه در کفّهی ترازوی تو میگذرد،
و آنچه در تعریف اَجناسَت، از دهان تو خارج میشود، چیزی خارج از تو نیست!
- این ترازو، این حرفها، این تعریفها، این قسم و آیههای راست و ناراست... همه در حال تصویرسازی درون تواَند... تصویرسازی باطن تو!
برای کسی که در دایرهی قوانین خدا زندگی میکند؛ #اعتمادِ مردم "امانت" است.
و بدترین انسانها در نگاه همین خدا، خائنینِ در امانتاند...
حواست به ترازوی کلماتت هست؟
هر شب قبل از خواب اعمالمان را #محاسبه کنیم.
این پست هر شب تکرار می شود
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
•| #معارفاستادمطهری |•
🌷 #استاد_مطهری
👈 یکی از حساب های عالم، توکل و اعتماد به خداست...
✍ یکی از حسابهای عالم، #توکل و #اعتماد به خداست. توکل یعنی انسان در پیمودن راه حقّ، چه از جنبه مثبت و چه از جنبه منفی، به خود تزلزل راه ندهد و مطمئن باشد که اگر در جریان زندگی هدف صحیح و خداپسند خود را در نظر بگیرد نه منافع شخصی را، اگر فعالیت خود را متوجّه انجام وظیفه کند نه متوجّه خود، کار خود را به خدا باز گذارد، خداوند او را تحت حمایت خود قرار میدهد.
📚 #استاد_مطهری، انسان و سرنوشت، ص۹۶ و ۹۷ 🖇🇮🇷
#اَللهُمَ_لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک
☫
❣الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج. 💐 ⃟🕊
🔴ویژگیهای رئیس جمهور شهید از زبان رهبر انقلاب اسلامی:
*مرد کار بود
*مرد عمل بود
*مرد خدمت بود
*مرد صفا و صداقت بود
*از تحرکات خارجی و فرصت ها به بهترین وجه استفاده میکرد
*انقلاب اسلامی و ملت ایران را در چشم رجال سیاسی دنیا بزرگ تر و برجسته تر کرد
*سبک مدیریتی او در بین همکاران خودش با صیمیت و صفا همراه بود
*برای مردم عزت و کرامت قائل بود
*به مردم و جوانان میدان میداد
*حرمت مردم را نگه میداشت
*جوانان را تکریمکرد و به آنان اعتماد داشت
*در مرزبندی با دشمنان انقلاب اسلامی و ملت ایران با #صراحت بود
*به #لبخند دشمنان #اعتماد نمیکرد
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت شانزدهم
اما نقشه دیگه ای به ذهنش رسید.
اون شب رضایت داد و فاطمه و پدر و برادرش رفتن خونه.
تو راه فاطمه منتظر بود،
پدرش یا امیررضا چیزی بگن ولی هیچ کدوم حرفی نمیگفتن.
حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه که با مادرش روبوسی میکرد،نگاه میکرد. فاطمه از اینکه باعث ناراحتی و نگرانی خانواده ش شده بود،شرمنده بود.
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه گفت:
_بشین.
فاطمه و مادرش و امیررضا نشستن. گفت:
_چند وقته مزاحمت میشه؟
فاطمه سرشو انداخت پایین و گفت:
_من کار اشتباهی نکردم با...
حاج محمود پرید وسط حرفش و گفت:
_جواب سوال من این نیست.گفتم چند وقته اون پسره عوضی مزاحمت میشه؟
فاطمه همونجوری که سرش پایین بود گفت:
-خیلی وقت نیست.
-یعنی چند وقته؟ چند روزه؟ چند ماهه؟
-شش ماه.
امیررضا عصبانی شد،بلند گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟
-نمیخواستم بیخودی نگرانتون کنم.
حاج محمود گفت:
_بیخودی؟!! اون پسری که من دیدم مزاحمت امشبش کمترین کاری بوده که تا حالا انجام داده و بعد از این بخواد انجام بده.بعد تو میگی بیخودی؟!!
زهره خانوم نگران گفت:
_به منم بگین اینجا چه خبره؟! پسره کیه؟! مزاحمت چیه؟!
حاج محمود با ناراحتی به فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_برای همین کلاس دفاع شخصی میری.. آره؟
فاطمه بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت:
-بله.
همه ساکت بودن.بعد مدتی حاج محمود با تعجب و نگرانی گفت:
_دزدیدن حنانه هم...کار این پسره بوده؟!!
فاطمه چیزی نگفت ولی با سکوتش تایید کرد.امیررضا گفت:
_برای چی مزاحمت میشه؟
فاطمه بالاخره سرشو بلند کرد و به پدرش نگاه کرد.
-من کار بدی نکردم ولی بخاطر یه کینه احمقانه میخواد کاری کنه که ازش عذرخواهی کنم.
امیررضا عصبانی سمت در رفت.حاج محمود صداش کرد:
-امیر
امیررضا ایستاد.
-از حیاط بیرون نرو.
امیررضا اونقدر عصبانی بود که میخواست بره سراغ افشین.اما نشانی ازش نداشت و اگه رانندگی میکرد یا با کسی تصادف میکرد یا بلایی سر خودش میومد.به حیاط رفت.
فاطمه بلند شد بره اتاقش.حاج محمود گفت:
_فعلا از خونه بیرون نرو تا یه فکری بکنم.
-چشم.
به اتاقش رفت.
از پنجره به امیررضا نگاه میکرد.گاهی روی صندلی می نشست،گاهی قدم میزد،گاهی روی پله می نشست.
زهره خانوم در اتاق رو باز کرد و با سینی غذا وارد اتاق شد.فاطمه سمت مادرش رفت و ظرف غذا رو گرفت و روی میز وسط اتاق گذاشت.
زهره خانوم نگران نگاهش میکرد،دستشو گرفت و باهم روی مبل نشستن.فاطمه شرمنده سرشو انداخت پایین.
-وقتی میگی کار بدی نکردی نباید شرمنده باشی.همه مون بهت #اعتماد داریم.ناراحتی ما از اینه که چرا تا حالا نگفتی.اگه زبانم لال بلایی سرت میاورد..
فاطمه سرشو روی پای مادرش گذاشت و گریه میکرد.
دو روز گذشت،
و فاطمه اصلا از خونه بیرون نرفته بود.کنار پدرش نشست.دست پدرش رو بوسید و گفت:
_بابا جونم،من شرمنده م که باعث ناراحتی شما شدم.
-دخترم،اونی که باعث ناراحتی ماست،تو نیستی.
-اگه تو خونه موندن من باعث میشه ناراحتی و نگرانی شما کمتر بشه،من با کمال میل تا آخر عمرم پامو از خونه بیرون نمیذارم.ولی بابا جونم،این باعث میشه نگرانی شما کمتر بشه؟
حاج محمود یه کم فکر کرد،بعد امیررضا رو صدا کرد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صالحین تنها مسیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت هفتادوهفتم فاطمه چیزی نگفت.حاج محمود گفت: _تو مطمئنی ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت هفتادوهشتم
-تو چقدر میشناسیش؟
-اونقدری میشناسمش که ازتون میخوام شما هم بشناسینش.
-پس میدونی کس و کاری نداره!
-حاج عمو،بی کس و کار که نیست.
-دخترم،آدم ها رفتار با همسر رو تو #خانواده یاد میگیرن.رفتار پدر و مادر پویان چطوری بود؟
-پدر و مادر پویان عاشق همدیگه و عاشق پسرشون بودن.پویان مهربانی و محبت کردن رو خیلی خوب از پدر و مادرش یاد گرفته.. همیشه،حتی تو گذشته ای که خدا نبوده هم آدم مهربان و فداکاری بود.
-ولی من نمیتونم دخترمو،پاره تنمو به کسی بسپارم که بهش #اعتماد ندارم.
-من اومدم ازتون خواهش کنم درمورد پویان سلطانی بیشتر فکر کنید..بیشتر بشناسینش.شاید بتونید بهش اعتماد کنید.
بلند شد و گفت:
_عمو جان،شما میدونید که مریم بهترین دوست منه.زندگیش برام مهمه.امیدوارم حرف های منو دخالت محسوب نکنید..با اجازه تون من دیگه میرم.
-میدونم دخترم.من شما رو به اندازه مریم دوست دارم و قبولت دارم..به بابا سلام برسون.
-ممنون عموجان.خدانگهدار.
روز بعد افشین دوباره جلو مغازه حاج محمود ایستاده بود.شاگرد حاج محمود درو باز کرد.
بعد چهل دقیقه حاج محمود اومد.
جلو مغازه بود که افشین سلام کرد.حاج محمود نفس ناراحتی کشید و بدون اینکه نگاهش کنه،جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم ایستاد و بعد رفت.
بعد یک هفته حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت:
_میخوای اعصاب منو خرد کنی؟
افشین با احترام گفت:
_نه..میخوام باهاتون صحبت کنم،اگه شما اجازه بدید.
-اجازه نمیدم.برو.
رفت تو مغازه ش.افشین یه کم ایستاد...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..! #ازایمانم از #نفسم! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...
سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.