صالحین تنها مسیر
#دام_شیطانی قسمت۴۵ 🎬 مدام تکرار میکردایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی هم چیزی میگفت, دوباره ادامه داد:
#دام_شیطانی
قسمت ۴۶ 🎬
یک باره یادم امد توایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاطمیه هست,
بازبان عربی به عقیل گفتم:عقیل همه ی ما یک مادر داریم ,خیلی مهربونه,محاله چیزی ازش بخواهیم وعطانکنه,شاید اسمش رابدونی,حضرت فاطمه زهراس است,حالا دوتایی میریم درخونه ی مادرمان تا به کمکمان بیاد.
شروع کردم به زمزمه:
باز باران بی بهانه....
میشود ازدیده ی زینب
روانه😭
بازهم هق هق
مخفیانه....
کزستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
وپهلوی مادر...
یک لگد آمدبه شانه
باب من بردندزخانه
مادرم ناباورانه
درپی شویش روانه
آخ مادر
تازیانه,تازیانه😭
بازباران با بهانه
غسل وتدفین شبانه
دید پهلو ,سینه وبازو و شانه
وای مادر
گریه های حیدرانه😭
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
بازباران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه😭😭
میخوندم واشک میریختم,عقیل هم بااینکه زبانم رانمیفهمید,مثل ابربهار گریه میکرد,نذرکردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل راباخودم بیارم ایران ومثل برادرنداشته ام بزرگش کنم.
دیگه رمقی توبدنم نمونده بود,میدونستم شب شده,اما نمیفهمیدم چه وقت شبه,اصلا انگاری مارایادشون رفته بود,گمانم نگهمون داشته بودن تا فردا تومراسم اختتامیه ی جشنشون ,پوریم واقعی ,راه بیندازند.
همینجورکه چشمام بسته بود اول صدای در وبعدش نوری را روی چشمام احساس کردم,عقیل خودش رابه من چسپوند ,دلم سوخت,تواین بی پناهی به منه بی پناه,پناه آورده بود...
یک مردی بالباس نظامی وچراغ قوه آمد داخل,فکر کردم,اسراییلی هست ,خودم راکشیدم گوشه ی دیوار وعقیل رامحکم چسپوندم به سینه ام....
یکدفعه صدایی آشنا گفت:خانم سعادت,هما خانم کجایی؟؟
باورم نمیشد,مهرابیان بود ,اما دوتا سرباز هم باهاش بودند.
باصدای ضعیفی از ته گلوم گفتم:اینجام...
امد نزدیکم وگفت:پاشو,سریع بجنب ,بایدبریم وقت نیست..
نورچراغ قوه راانداخت روصورتم وگفت:آه خدای من...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
21.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
#پست_ویژه #روضه
♦️مداحی حاج منصور ارضی در محضر حضرت آیت الله ناصری امروز، پنجشنبه ٢٣ دی ماه ١۴٠٠. التماس دعا
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله♥️
|درآرزویحریمتـــوچشمتردارم
تورازجانخوداربابدوستتردارم
مراعجیبگرفتـــارکربلاکردی
بگوچگونهزعشقتـودستبردارم|
#شب_جمعه 🌙
Mehdi Rasooli - Havaye Hossein Havaye Haram (128).mp3
2.22M
🥀 هوای حسین ...
هوای حرم ...
هوای #شب_جمعه زد به سرم
#شب_زیارتی_ارباب
کاش الان کربلا بودیم
زیر نم نم بارووووون
با لباس خادمیت
که روش نوشته باشه
خادم الزهرا (س)
بین الحرمین ،باشی
دستات رو به آسمون
بگی خدا
اللهم عجل لولیک الفرج 🌻🌺
خدا کنه که بشه
بگو الهی آمین و رب العالمین 🌻
آمین
صالحین تنها مسیر
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت4⃣3⃣ ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟ ــ خیلی کم محمد نفس عمیقی کشید و شر
"رمان#پلاک پنهان
قسمت5⃣3⃣
ـــ خوبید؟
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت:
ــ خوبم
ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید
سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد:
ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون
خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید
ــ من نفرستادم
ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات
بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟
سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم
ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم
رفتم
ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟
ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی
ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود
سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت:
ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم
ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟
ــ نیم ساعت
ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟
ــ من،رویا،اقای سهرابی،
ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟
ــ روز انتخابات،وسط جمعیت
ــ حرفی زدید
ــ نت فقط کمی بهاش بحثم شد
ــ و دیگه ندیدینش؟
ــ نه
ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود
ــ نه نبود
کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت:
ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید
ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام
ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست
اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد....
🌹نویسنده : #فاطمه_امیری
ادامه رمان