* #مرگ #رشد #حضرت_زینب #مشکلات
🔻برای ما خیلی ابهام هست که چه به سرمان می آید. بعد از مرگ، کجا می رویم؟ چه کار می کنیم؟
🔸لذا می ترسیم؛ چون نمی دانیم آن طرف چه خبر است. اگر کوچکترین لطمه به ما بخورد، آن را ضرر می پنداریم. در حالی که همیشه اینطور نیست.
🔹گاهی یک فردی که ضرر مالی یا ضرری در زندگی به او وارد میشود، این ضرر باعث میشود که او در یک کار خیر وارد شود؛ مثلا حفظ قرآن را شروع میکند و بعد از چند سال، حافظ قرآن میشود. بعد از چند سال که نگاه می کند، میبیند فلان اتفاق، باعث شد که حافظ قرآن شود؛ لذا هیچ وقت به این اتفاق به دید یک ضرر نگاه نمی کند؛ چون بزرگتر از آن نصیبش شده است که آن را نفع میبیند.
🔸اگر انسان در محدوده وظایف خود، این حس را پیدا کرد و اینگونه رشد کرد، آن وقت مانند جریان حضرت زینب علیهاالسلام می شود که فرمود:
ما رأیت الا جمیلا؛
ندیدم مگر زیبایی...
🔹اتفاق هرقدر هم بزرگ باشد چون او رشد کرده، در این قضیه خسارت ندیده است، رضای خدا و رسول خدا صلیاللهعلیهوآله را به دست آورده است، وفاداری خود را ثابت کرده است. همه اینها امتیاز است و در این وقت است که دنیا در نظر انسان، زیبا میشود.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🔺 حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
15.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صالحین تنها مسیر
"رمانپلاک-پنهان قسمت 6⃣8⃣ کمیل ماشین را کنار یک رستوران نگه داشت ،پیاده شدند،کمیل در را برای سما
"رمان #پلاک_پنهان
قسمت7⃣8⃣
ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
ــ سرمونو خوردی شاه دوماد،برو همه منتظرتن ما حواسمون هست
کمیل خندید و رفت،اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت:
ــ چی شده؟
ــ کت و شلوار بهت میاد
کمیل خندید و دیوانه ای نثارش کرد و به طرف محضر رفت،سریع از پله ها بالارفت،یاسین به سمتش آمد و گفت:
ــ کجایی تو عاقد منتظره
ـ کار داشتم
باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت:
ــ ببخشید دیر شد
کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید:
ــ اتفاقی افتاده
ــ اره
ــ چی شده؟
ــ قرار عقد کنم
سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد:
ــ این اتفاقه؟
ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی
سمانه آرام خندید و سرش را پایین انداخت
با صدای عاقد همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن
قرآن کرد،استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود،دستانش سرد شده بودند،با صدای زهره خانم به خودش آمد:
ــ عروس داره قرآن میخونه.
و دوباره صدای عاقد:
ــ برای بار دوم....
آرام قران می خواند،نمی دانست چرا دلش آرام نمی گرفت،احساس می کرد دستانش از سرما سر شده اند.
دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد:
ــ عروس زیر لفظی میخواد
سمیه خانم به سمتش
امد و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد،و جعبه ی مخملی را روی میز
گذاشت،دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت،امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،با صدای عاقد و سنگینی نگاه های بقیه
به خودش آمد:
ــ آیا بنده وکیلم؟
آرام قرآن را بست و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،سرش را بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،صلواتی فرستاد و گفت:
ــ با اجازه بزرگترها بله
همزمان نفس حبس شده ی کمیل آزاد شد ،و سمانه با خجالت سرش را پایین
انداخت،و این لحظات چقدر برای او شیرین بود
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان
"رمان#پلاک-پنهان
قسمت8⃣8⃣
بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت.
بعد از امضای دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت که هر کدام از آن امضاها متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد و چه حس شیرینی بود،سمانه که از وقتی خطبه ی عقد جاری شده بود احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود به او نگاه کوتاهی کرد،یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن خطبه عقد مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد.هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه شدهبودند،صغری حلقه ها را به طرفشان گرفت،و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت،آقایون از اتاق خارج شدندو فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند هرچقدر
محمد برایش چشم غره رفته بود قبول نکرد که برود،و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند.
کمیل حلقه را از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت،با احساس سرمای زیاد دستانش ،با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
ــ حالت خوبه؟
اولین بار بود که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد،سمانه آرام گفت:
ــ خوبم
کمیل حلقه را در انگشت سمانه گذاشت که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید،اینبار سمانه با دستان لرزان حلقه را در انگشت کمیل گذاشت و دوباره صدای صلوات و هلهله....
سمانه نگاه به دستانش در دستان مردانه ی کمیل انداخت،شرم زده سرش را پایین انداخت که صدای کمیل را شنید:
ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی
سمانه چشمانش را از خجالت بر روی هم فشرد ،کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت،فشار آرامی به دستانش وارد کرد.
دست در دست و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت،تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند،بزند.
در همین مدت کوتاه احساس عجیبی به او دست داد باورش نمی شد که دلتنگ
کمیل بود و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت تا شاید کمیل را ببیند،بلاخره موفق شد و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود برای صرف شام بروند را میگفت.
کمیل سوار ماشین شد سمانه به طرف او چرخید و به او نگاهی انداخت،کمیل سرش را چرخاند و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد،سریع نگاهش را دزدید،کمیل خندید و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دنده ماشین گذاشت،دوست داشت دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد تا مطمئن شود که سمانه الان همسر او شده.
لبخندی زد و شیطونوار روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت:
ــ اشکال نداره راحت باش من به کسی نمیگم داشتی یواشکی دید میزدی منو
وسمانه حیرت زده از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندید
🌹نویسنده:فاطمه-امیری
ادامه دارد....
#سلام_امام_زمانم
سختی مسیر با تو آسان بشود
روزی کویرِ خشک باران بشود
ای منجی عالم به خداوند قسم
با آمدنت جهان گلستان بشود
صبحتون بخیر
شهادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها رو
خدمت همه ی شما تسلیت عرض میکنم🖤
امروز تو اعمال ام داود اگه شرکت کردید ما رو هم دعا کنید
#حدیث
🌷 امام سجاد «علیه السلام» خطاب به #حضرت_زینب «سلاماللهعلیها» ⇩:
↫◄✙ عمه جان... تو بحمدالله عالمه ای هستی بدون اینکه معلم داشته باشی ، و تو فهمیده ای هستی بی آن که کسی مطالب را به تو یاد داده باشد.
📚{الاحتجاج/ج۲/ص۳۰۵}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زینب کجا گریه کند؟
#روضه
🔸شما میخواهید روضه بخوانید برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها)، چرا میگویید خواهر میخواست با برادرش خداحافظی کند؟!
چرا نمیگویید زینب داشت با امام زمانش خداحافظی میکرد؟
تو خودت تجربه دوستداشتن امام زمانت را داری. چهجوری میمیری برایش؟!
دیدی وقتی میخواهی از حرم امام رضا برگردی، [خداحافطی کنی] قلبت شرحهشرحه میشود؛ دلت میرود؟
آدم میتواند تحمل کند برادرش را جلوی چشمش بزنند، اما نمیتواند تحمل کند امامش را جلوی چشمش بزنند...
عظمت زینب به این است!
آدم میتواند با برادرش خداحافظی کند، اما نمیتواند با امام زمانش خداحافظی کند.
🎤حجتالاسلاموالمسلمین پناهیان
#وفات_حضرت_زینب
4_5794029539365489565.mp3
5.84M
✅ وفات حضرت زینب سلام الله علیها
🎤 حجت الاسلام #حامد_کاشانی
#روضه_تصویری
#حضرت_زینب سلام الله علیها
✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅وفات #حضرت_زینب سلام الله علیها
🔊حجت الاسلام #حامد_کاشانی
🔻احدی از معصومان را به یاد ندارم که وقتی سخن گفته باشد، همه بگویند گویی حیدر کرار برگشته و زنده شده است.
خود امیرالمومنین سلام الله علیه در مسجد و در میان مردان و در شرایط نسبتا عادی سخن فرموده بود.
اما زینب کبری در شرایط بسیار سخت، زیر شکنجه و جسارت و .... آرامشی عجیب و وقاری مهیب از خود نشان داد و سخنانی فرمود که اگر زین العابدین علیه السلام فرموده بود، بی درنگ کشته میشد.
زینب کبری سلام الله علیها بارها جان امامش را نجات داد.
متن خطبه شام را باید به عنوان فهم حرکت سیدالشهداء و در عین حال یک متن روضه خواند.
درشگفتم که چگونه در آن شرایط سخت، ارتجالا سخن گفت که ناخودآگاه دشمن را به تحسین واداشت و به این اعتراف که گویی علی(علیه السلام)برگشته است.
#حضرت_زینب سلام الله علیها
#روضه_تصویری
✅
🏴 جهاد تبیین حضرت زینب(س)
◾ حضرت آیتالله خامنهای: زینب کبریٰ (سلام الله علیها) #جهاد_تبیین و روایت را راه انداخت؛ فرصت نداد که روایت دشمن از حادثه عاشورا غلبه پیدا کند. ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
تقدیم به مولایی که هنوز غصهی حضرت زینب سلاماللهعلیها را در دل دارد!
مقدّس اردبیلی میفرماید:
"با عدهای از طلبهها رفتم کربلا، زیارت اربعین! از بس که شلوغ بود، با خودم گفتم:
با این طلبهها داخل حرم نرویم، تا مزاحم زوّاری که از راه دور آمدهاند، نشویم.
بهتر است همین گوشه صحن بایستیم و زیارت بخوانیم. طلبهها را دور خودم جمع کردم و با صدای بلند پرسیدم:
این آقا طلبهای که در راه، برای ما روضه میخواند، کجاست؟
گفتند:
نمیدانیم کجا رفته است.
در این اثناء، دیدم یک عربی مردم را کنار زد و به طرف من آمد و صدا زد:
ملّا احمد مقدس اردبیلی او را میخواهی چه کنی؟
گفتم:
میخواهم زیارت اربعین بخوانم.
فرمود:
بلندتر بخوان من هم گوش کنم.
زیارت را بلندتر خواندم، یکی دو جا توجّهام را به نکاتی ادبی داد که بلد نبودم. وقتی که زیارت تمام شد، به طلبهها گفتم:
این آقا طلبه پیدایش نشد؟
گفتند:
آقا نمیدانیم کجا رفته است.
یک وقت آن اقای عرب به من فرمود: مقدّس اردبیلی چه میخواهی؟
گفتم:
یکی از این طلبهها در راه، برای ما گاهی روضه میخواند، صدای خوشی دارد. نمیدانم کجا رفته، میخواستم اینجا بیاید و برای ما روضه بخواند.
آقای عرب به من فرمود:
مقدّس اردبیلی میخواهی من برایت روضه بخوانم؟
گفتم:
آری! آیا روضه خواندن بلدی؟
فرمود:
آری!
در این اثناء، دیدم عرب رویش را به طرف ضریح حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسّلام کرد و از همان اول با طرز نگاه کردنش به حرم، ما را منقلب کرد،
یک وقت صدا زد یا اباعبدالله! نه من و نه این مقدّس اردبیلی و نه این طلبهها هیچ کدام یادمان نمیرود، از آن ساعتی که میخواستی از خواهرت زینب علیهاالسلام جدا شوی!
آن قدر با سوز گفت که من و طلبهها و همهی مردمی که شنیده بودند، به گریه افتادیم. همین دو کلمه کافی بود که مدت زیادی گریه کردیم! واقعا ساعت عجیبی بود!
پس از مدتی صدایش را نشنیدم و سر را بالا گرفتم، دیدم کسی نیست.
فهمیدم این عرب، مهدی زهرا عجّلاللهتعالیفرجهالشّریف بوده است.
أللَّھُـمَ عجلْ فرجه و سهِّل مخرجه!
یا صاحب الزمان!
شما هم با ما دعا کنید!
شهادت حضرت زینب کبری سلاماللهعلیها به پیشگاه حضرت و تمام شیعیان تسلیت باد!