ShabVafatHazratZeynab1393[02].mp3
5.4M
▪️کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود (واحد)
🎙 بانوای: حاج میثم مطیعی
🏴 ویژه وفات #حضرت_زینب (س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ رعایت ادب شرط اصلی برای داشتن یک خانواده خوب
💥 کلیپ بسیااار عالی!
#استاد_پناهیان
#تنهامسیرتهران
🔴 دعای ام داوود و حاجت روایی با آن
🔵 امام جعفر صادق(ع) به ام داوود فرمودند:
🔺 چرا غفلت مى كنى از دعاى استفتاح،( دعای ام داوود ) و آن دعایى است كه درهاى آسمان براى آن باز مى شود، صاحبش فى الفور مورد اجابت مى گردد، و براى صاحب این دعا پاداشى جز بهشت نیست .
🌕 بارالها بحق عمه سادات #حضرت_زینب س همانطور که دعای ام داوود را در این روز اجابت کردی و پسرش را از زندان آزاد نمودی دعای ما را نیز مستجاب کن و امام زمان ما را هم از زندان غیبت نجات بده.
🌺 خوشا به حال افرادی که حاجت خود را در اعمال #ام_داوود فرج #امام_زمان قرار میدهند.
.. بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله
اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
پنجشنبه هست شاخه گلي بفرستيم براي تموم آنهايي كه در بين ما نيستند ولي دعاهاشون هنوز كارگشاست،
يادشون هميشه با ماست و جاشون بين ما خاليه،
دلمون خيلي وقتها هواشونو می كنه,
امادیدارشون میفته به قیامت, شاخه گلي به زيبايي يك فاتحه...
Roze Hazrate Zeynab _ Shabe 3 Moharram 1399_.mp3
2.11M
🔉 #روضه_شبهای_جمعه
🔸روضه حضرت زینب کبری سلام الله علیها
حال که توفیق خدا شامل حالمان شد و به قدر وسعمان از نیمه رجب و اعمال آن بهره مند شدیم
شکر نعمت گوییم
و یکی از مراتب این شکر این است که
#مراقب باشیم که این توشه و سرمایه را به سادگی از دست ندهیم و وسوسه ها ما را اسیر خود نسازند
به خدا پناه ببریم و عاجزانه درخواست کنیم که ما را آنی به خودمان وامگذارد
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
⚠️⚠️مبادا انبار عمل های خوبمان خالی شود....
#مراقب_خود_باشیم
مولوی سرنوشت و عاقبت کار آن گروه از مردم که نسبت به صفا و پاکی جان خویش بی تفاوتند را بسیار زیبا اینگونه تمثیل می کند:
مرد کشاورزی هر روز با زحمت فراوان در انبار خانه خود مقداری گندم می ریخت.
🌾🌾🌾🌾🌾
اما هر بار که به آن سر می زد مقدار گندم ها از دفعه قبل کمتر می شد.
🌾🌾
با خیال اینکه شاید او اشتباه می کند هر روز به کار خود ادامه می داد. مدتی به همین نحو گذشت تا اینکه یک روز وقتی انبار خود را بررسی کرد، دید موش هایی 🐭🐭از زیر سیلو وارد می شوند و از گندم ها استفاده میکنند.
مولوی می گوید:
🤔این گندم هائی که در انبار جمع می شود همان عبادت چهل ساله ماست اما چون فقط به ظاهر آن توجه می کنبم و از درون جان خویش بی اطلاعیم و از پاکیزگی آن غفلت کرده ایم، اخلاق زشت و گناهان، همچون موش درون انبار، بی آنکه ما متوجه شویم و بی سر و صدا🔕 عبادات ما را از بین می برند
و بی آنکه از آن همه زحمت نصیبی برایمان حاصل شود جز خسران حاصلی نخواهیم برد
گر نه موش دزد در انبان ماست
گندم اعمال چل ساله كجاست؟
اول اى جان دفع شر موش كن
بعد از آن در جمع گندم جوش كن
«اللّهُمَّ لا تَکلنی إلی نَفسی طَرفَةَ عَینٍ أبَداً»
«بار خدایا! هرگز مرا چشم بر هم زدنی به خودم وا مگذار».
📖📚مطالعه روزانه #کتاب_اخلاقی معراج السعاده و #احادیث کتاب جهاد بانفس
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
#قرآن #حدیث #اخلاق
صالحین تنها مسیر
"رمان#پلاک-پنهان قسمت8⃣8⃣ بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت
"رمان #پلاک_پنهان
قسمت9⃣8⃣
سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند،سمانه خندید و گفت:
ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید
ــ اییش ترسو
سمانه چشم غره ای برایش رفت و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت:
ــ سلام خدا قوت خانوما
صغری سلامی کرد و گفت:
ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم
سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد.
ــ خوبی حاج خانم
سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ خوبم حاجی شما خوبید؟
کمیل خندید و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند.
کمیل از صبح مشغول پرونده بود و لحظه ای استراحت نکرده بود،وقتی مادرش به او گفته بود که سمانه را برای شام دعوت کرده بود،سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند.
به خانه که رسیدند،مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود ،با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد و به سمتش رفت
ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم
سمانه لبخند شرمگینی زد و خاله اش را در آغوش گرفت،صغری بلند داد زد:
ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار
کمیل دستش را دور شانه های خواهرش حلقه کرد و حسودی زیر لب گفت.
سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت:
ــ سمانه است،عروس کمیل میخوای تحویلش نگیرم
لبخند دلنشینی بر لب های سمانه و کمیل نقش گرفت.
با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند،کمیل به اتاقش رفت ،سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت،سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت و به سمانه داد
ــ ببر برا کمیل
ــ خاله غذا اماده است؟
ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه
ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است
ــ قربونت برم،باشه فدات
🌹نویسنده:فاطمه-امیری
ادامه رمان
رمان #پلاک_پنهان
قسمت 0⃣9⃣
سمانه لیوان شربت را برداشت و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست،کمیل میخواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد.
ــ راحت باش
ــ نه دیگه بریم شام
سمانه لیوان را به طرفش گرفت
ــ اینو بخور،هنوز شام آماده نشده تا وقتی که آماده بشه تو بخواب
ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه
سمانه اخمی کرد و گفت:
ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی
کمیل لبخند خسته ای زد
ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب
ــ چشم خانومی
ــ چشمت روشن
سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت:
ــ یادت نره ابمیوهرو بخوری.
کمیل خیره به سمانه که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست و نگرانش باشد.
سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند.
ــ من برم کمیلو بیدار کنم
ــ میخوای کیو بیدار کنی
هرسه به طرف کمیل برگشتند،سمانه لبخندی به کمیل زد و نگاهی به او چهره
سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت:
ــ بیا بشین شام آمادست
ــ دستت دردنکنه خانمی
ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.
سمانه کاهویی سمتش پرت کرد و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.
سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود،خیره بود.
خدا را هزار بار شکر کرد به خاطر آرامش و خوشبختی پسرش و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد،با خنده ی بلند صغری به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد.
بعد از شام کمیل و سمانه در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت،سمیه خانم تشر زد:
ــ صغری
ــ ها چیه
کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید:
ــ چی شده؟
صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت:
ــ یکم برو اونور فک نکن گرفتیش شد زن تو،اول دوست و دخترخاله ی خودم بود
سمانه خندید و گفت:
ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه
ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده
سمانه با تعجب به او نگاه می کرد،صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید و
صغری به این فکر کرد چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد.
"🌹نویسنده : #فاطمه_امیری
ادامه دارد....
#سلام_امام_زمانم
دل هوای روی ماه یار دارد جمعهها
دل هوای دیدن دل دار دارد جمعهها
صبح جمعه چشم در راهیم و ما ای عاشقان
یار باما وعده دیدار دارد جمعهها