💌فرازی از #مناجات_شعبانیه
🌾 "إِلٰهِى وَأَنَا عَبْدُكَ وَابْنُ عَبْدِكَ قائِمٌ بَيْنَ يَدَيْكَ، مُتَوَسِّلٌ بِكَرَمِكَ إِلَيْكَ. إِلٰهِى أَنَا عَبْدٌ أَتَنَصَّلُ إِلَيْكَ مِمَّا كُنْتُ أُواجِهُكَ بِهِ مِنْ قِلَّةِ اسْتِحْيائِى مِنْ نَظَرِكَ، وَأَطْلُبُ الْعَفْوَ مِنْكَ إِذِ الْعَفْوُ نَعْتٌ لِكَرَمِكَ. إِلٰهِى لَمْ يَكُنْ لِى حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ إِلّا فِى وَقْتٍ أَيْقَظْتَنِى لَِمحَبَّتِكَ، وَكَما أَرَدْتَ أَنْ أَكُونَ كُنْتُ فَشَكَرْتُكَ بِإِدْخالِى فِى كَرَمِكَ، وَ لِتَطْهِيرِ قَلْبِى مِنْ أَوْساخِ الْغَفْلَةِ عَنْكَ".
🤲 معبودم، و من بنده تو و فرزند بنده توأم، در برابرت ایستادهام، به وسیلۀ بزرگواریات به حضرت تو متوسّلم. معبودم، بندهای هستم که به درگاهت از آنچه با آن با تو روبرو بودهام از کمی حیایم از مراقبتت نسبت به من بیزاری میجویم و از تو درخواست گذشت میکنم، زیرا گذشت صفتی درخور کرم توست.
معبودم برایم نیرویی نیست که خود را بهوسیله آن از عرصه نافرمانیات بیرون برم، مگر آنگاه که به محبّتت بیدارم سازی و آنچنانکه خواستی باشم، پس تو را سپاس میگزارم، برای اینکه در آستان بزرگواریات واردم کردی و هم اینکه دلم را از آلایههای بیخبری از حضرتت پاک نمودی. ....
#ماه_شعبان 🕊
🌸امام صادق (ع) فرمودهاند:
خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و
نیازمندیهایش را برآورده سازد.
او را از آتش جهنم برهاند
و در بهشت برین جای دهد
و همچنین حق شفاعت
و
دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید
نگم که چقدرررر ثواب های دیگه هم داره و چقدر حسرت پشتش هست برای علمایی که میگفتن ما افسوس میخوریم که چرا زیارت عاشورا رو هر روز نمیخوندیم،
و حتی تاکید امام زمان عج بر خوندن زیارت عاشورا .
😊🌷⚘
سلام مجدد
🌿آیا میدونستید تنها دعایی که همه ائمه میخوندن
مناجات شعبانیه بود🥰
و این دلیل بزرگی این مناجات هست
از خدا بخوایم در این ماه جلوه ی کوچیکی در دلهای و قلب های ما واقع بشه
مناجات شعبانیه خیلیییییی قدرتمنده
سعی کنید این رو در طول روز از دست ندید
ببینید ، در طول روز چه زمانی بهت میچسبه و حال خوب بهتون میده
میتونید تقسیم بندیش هم کنید
مثلا یه کمش رو صبح ،
یه کم دیگش ،بعد از ظهر
یا شب ......
ایستاده وایسید بخونید
قیامش قشنگتره 😊😍
نشسته نباشه
حالا هم اگه نتونستید نشسته بخونید
ولی حس خوبش به همون قیام ایستاده در مقابل خدا
می ایستی در برابر معشوقت😍
😊🌷🌷
یه بخشی از این فراز رو بخونیم
چیز نازیه مناجات شعبانیه.
که با دعای مستجاب هم شروع میشه
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
-خدایا بشنو دعامو، وقتی دارم ازت درخواست میکنم
-اون ندای من رو ، وقتی دارم یادت میکنم ،بلند میخوام باهات حرف بزنم ،
بشنو ای خدا🥺
وقتی میخوام باهات نجوا بکنم ،یه چیز درگوشی بهت بگم
روت رو بکنم به من خدا😭
- هربت الیک
شما تو زندگیتون یه موقعه ایی ، اتفاق افتاده که
شرایط زندگی خستتون میکنه ، تو هر وضعیتی
-بعد یه آدمهایی هستن ، یا یه جاهایی هستن که افراد فرار میکنن میرن اونجا
یا پیش این آدما
میگن ،وقتی پیش این آدما میرم ،خستگیم در میره
آروم میشم
، یا حداقل کمک میکنه بهم
که فراموش کنم این گرفتاری ها رو
شما میگی خدا
من از خودم
از همه ،فرار کردم اومدم پیش تو🥺😭😭🥰😘
این یکی از قشنگترین حالتهای بنده اینه که انسان
به یه جایی برسه که بفهمه باید فرار کنه
عاشق هر چی هستی ،
به سوی هر چی فرار میکنی .
اون چیز لیاقت توئه✅
صالحین تنها مسیر
"رمان #پلاک_پنهان قسمت0⃣4⃣1⃣ چرا خبرم نکردید؟ ــ سردار اینو از ما خواست کمیل ناراحت چشمانش را
"رمان #پلاک_پنهان
قسمت1⃣4⃣1⃣
سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد.
صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به
خانه،آمده بودند.
دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند.
صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت.
در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود.
کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه.
اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید.
در زده شد و صغری وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ داری میری؟
ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام باهات خداحافظی کنم
سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت:
ــ بسلامت عزیزم
صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت:
ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن
سمانه تشر زد:
ــ تمومش کن صغری
ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه
ــ برو شوهرت منتظرته
ــ باشه
صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد.
همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف
چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد.
ــ دخترم سمانه،برات شام بز..
با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت:
ــ این چمدون چیه؟
ــ خاله گ..
ــ سمانه گفتم این چمدون چیه؟
ــ دارم میرم خونمون
سمیه خانم تشر زد:
ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟
سمانه با صدای لرزونی گفت:
ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی
ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی
ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله
صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت:
ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو
هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست
ــ خاله لطفا..
ــ سمانه با من بحث نکن
ــ من اینجا نمی مونم
در باز شد و کمیل وارد اتاق شد:
ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه دارد.....
"رمان #پلاک-پنهان
قسمت 2⃣4⃣1⃣
سمانه سکوت کرد و سرش را پایین انداخت تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند.
ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم،ولی نمیدونم چرا نمیخوای باور کنی
سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت:
ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن،بگو چته؟
ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست،میخوام برم خونمون
ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش،خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو
ــ من شوهری ندارم ،شوهرم چهارسال پیش شهید شد
کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد!
ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم
سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد:
ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان
خواستگاری من،اگه بودی چرا باید چهارسال من زجر بکشم،چرا باید تکیه گاه
نداشته باشم،چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟
از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد:
ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم،چرا باید از مردم حرف بشنوم،چرا وقتی کمک خواستم،تکیه گاه خواستم نبودی
میتونی جواب این چراهارو بدی؟؟؟
سمانه در سکوت به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود،تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود.
سمانه نتوانست جلوی بارانی شدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت:
ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم
میگفتم اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند،کل این خونه رو با دادهایش روی سرش میگذاشت که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد.
خنده ی تلخی کرد وگفت:
ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کاری نکرد،شوهرم بود و حرفی نزد
هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
به دیوار تکیه داد،شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود.
کمیل که با شنیدن حرف های سمانه دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمی
کردن.روی دیوار تکیه داد و کم کم نشست،چشمانش می سوخت،دستانش مشت شده بر روی زانوانش بود.
سمانه وسط گریه گفت:
ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن بیام تو اتاقت و تا شب با عکست حرف بزنم و گریه کنم،قلبم میسوخت احساس می کر دلم داره میترکه ،همیشه منتظره اومدنت بودم ،باور نمی شد که رفتی.
🌹نویسنده:فاطمه_امیری
ادامه رمان