جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
چه کرده ای که جهانی به تو یقین دارد؟
برای دیدنِ تو، شوقِ اینچنین دارد
تو کیستی که به یادت پس از هزاران سال
جهان، قیامتی از جنس اربعین دارد؟ (سید مهران موسوی)
صدای اصطکاک کفشهای غبار گرفته بر سینه جادههای خاکی را میشنوی؟! همه آمدهاند تا بر وعدهگاه عشق حاضر شوند و از نسیم نفسهای منتهی به بینالحرمین، عطر استجابت استشمام کنند.
اینجا دوراهی عشق و ارادت است که زائران را در عطش زیارت حسین(ع) و عباس(ع) به استیصال میکشاند.
امشب راه دل تمام عاشقان به دوراهی بینالحرمین ختم میشود و نگاه تب دار جاماندگان، به حسرت قافلههای در راه مانده است.
اربعین؛ شعر بلند شعور است برای حسینی شدن و حسینی ماندن و مرثیه ناتمام سرهای به نیزه رفته است برای اثبات حق بر تمام باطل.
زیارت اربعین
زیارت امین الله
زیارت عاشورا
این است فلسفه شکوه جمعیتی که شریانهای خاکی جاده کربلا را با سیل حضورشان به خروش وامیدارند تا امروز هم لبیک گوی «هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی» حسین(علیه السلام)باشند.
دهها هزار پای پیاده بر مرکب خاکی جادهها رهسپار وعدهگاهی میشوند که هر وجبش تمرین دلدادگی و پای حسین(ع) ماندن است.
در عزم باشکوه اربعین، خرابات دلهای زائران به نور کرامت حسین(ع) و دستگیری ابوالفضل(ع) منور میشود و دوری راه و گرمای بیابان، هیچ اثری بر اراده وصالشان نخواهد داشت چون امام باقر(عليه السلام) فرمود:« اگر مردم مىدانستند كه چه فضيلتى در زيارت مرقد امام حسين(عليه السلام) است از شوق زيارت مىمردند.»[1]
آری این تنها شوق زیارت است که زائران را از هر خطه و با هر زبانی، از هر دین و با هر مسلکی دوشادوش هم مینشاند تا زیباترین تصویر در کشتی حسین(ع) ماندن را قاب بگیرد.
امشب ساز دل همگان به سمت بینالحرمین کوک میشود تا زائران بار دیگر چه با چشم سر و چه با چشم دل، در میعادگاه عاشقی اباعبداللهالحسین(ع) حاضر شوند و لبیک بگویند.
امام صادق(علیه السلام) فرمود: هر كس دوست دارد روز قيامت، بر سر سفرههاى نور بنشيند بايد از زائران امام حسين(عليه السلام) باشد. [2]
زیارت وارث
نماز امام حسین (ع)
زیارت اول امام حسین (ع)
اعمال روز بیستم صفر
زیبایی این راه در این است که «جامانده» ندارد!
برخی با پای جان رفتهاند و برخی با پای دل؛ اما همه آمدهاند!
اینجا سند حسینی شدنت امضا میشود حتی اگر قطره اشکت، تنها داراییات باشد .
حسین دلشکسته را «بهتر» میخرَد
یا حسین(ع)
تو را به غبار قدمهایی که به سمت بینالحرمین روانه شده قسم، حال دل جهان را به گوشه چشمی تسلی بخش و آمین گوی سلامت و عاقبت بخیری اهل زمین باش....
فرا رسیدن اربعین حسینی بر شیفتگان و عاشقان مکتب ثارالله(ع) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 شب اربعین حسینی...
#اربعین
#زیارت_اربعین
🔴 متن زيارت اربعين
🔵 السَّلامُ عَلَى وَلِيِّ اللَّهِ وَ حَبِيبِهِ السَّلامُ عَلَى خَلِيلِ اللَّهِ وَ نَجِيبِهِ السَّلامُ عَلَى صَفِيِّ اللَّهِ وَ ابْنِ صَفِيِّهِ السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ السَّلامُ عَلَى أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ وَ قَتِيلِ الْعَبَرَاتِ اللَّهُمَّ إِنِّي أَشْهَدُ أَنَّهُ وَلِيُّكَ وَ ابْنُ وَلِيِّكَ وَ صَفِيُّكَ وَ ابْنُ صَفِيِّكَ الْفَائِزُ بِكَرَامَتِكَ أَكْرَمْتَهُ بِالشَّهَادَةِ وَ حَبَوْتَهُ بِالسَّعَادَةِ وَ اجْتَبَيْتَهُ بِطِيبِ الْوِلادَةِ وَ جَعَلْتَهُ سَيِّداً مِنَ السَّادَةِ وَ قَائِداً مِنَ الْقَادَةِ وَ ذَائِداً مِنَ الذَّادَةِ وَ أَعْطَيْتَهُ مَوَارِيثَ الْأَنْبِيَاءِ وَ جَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلَى خَلْقِكَ مِنَ الْأَوْصِيَاءِ فَأَعْذَرَ فِي الدُّعَاءِ وَ مَنَحَ النُّصْحَ وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَيْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْيَا وَ بَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنَى وَ شَرَى آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الْأَوْكَسِ وَ تَغَطْرَسَ وَ تَرَدَّى فِي هَوَاهُ وَ أَسْخَطَكَ وَ أَسْخَطَ نَبِيَّكَ ، وَ أَطَاعَ مِنْ عِبَادِكَ أَهْلَ الشِّقَاقِ وَ النِّفَاقِ وَ حَمَلَةَ الْأَوْزَارِ الْمُسْتَوْجِبِينَ النَّارَ [لِلنَّارِ] فَجَاهَدَهُمْ فِيكَ صَابِراً مُحْتَسِباً حَتَّى سُفِكَ فِي طَاعَتِكَ دَمُهُ وَ اسْتُبِيحَ حَرِيمُهُ اللَّهُمَّ فَالْعَنْهُمْ لَعْناً وَبِيلاً وَ عَذِّبْهُمْ عَذَاباً أَلِيماً السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ سَيِّدِ الْأَوْصِيَاءِ أَشْهَدُ أَنَّكَ أَمِينُ اللَّهِ وَ ابْنُ أَمِينِهِ عِشْتَ سَعِيداً وَ مَضَيْتَ حَمِيداً وَ مُتَّ فَقِيداً مَظْلُوماً شَهِيداً وَ أَشْهَدُ أَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ مَا وَعَدَكَ وَ مُهْلِكٌ مَنْ خَذَلَكَ وَ مُعَذِّبٌ مَنْ قَتَلَكَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيلِهِ حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ فَلَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ ظَلَمَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً سَمِعَتْ بِذَلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ، اللَّهُمَّ إِنِّي أُشْهِدُكَ أَنِّي وَلِيٌّ لِمَنْ وَالاهُ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاهُ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ أَشْهَدُ أَنَّكَ كُنْتَ نُورا فِي الْأَصْلابِ الشَّامِخَةِ وَ الْأَرْحَامِ الْمُطَهَّرَةِ [الطَّاهِرَةِ] لَمْ تُنَجِّسْكَ الْجَاهِلِيَّةُ بِأَنْجَاسِهَا وَ لَمْ تُلْبِسْكَ الْمُدْلَهِمَّاتُ مِنْ ثِيَابِهَا وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ مِنْ دَعَائِمِ الدِّينِ وَ أَرْكَانِ الْمُسْلِمِينَ وَ مَعْقِلِ الْمُؤْمِنِينَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ الْإِمَامُ الْبَرُّ التَّقِيُّ الرَّضِيُّ الزَّكِيُّ الْهَادِي الْمَهْدِيُّ وَ أَشْهَدُ أَنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ وُلْدِكَ كَلِمَةُ التَّقْوَى وَ أَعْلامُ الْهُدَى وَ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى وَ الْحُجَّةُ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا وَ أَشْهَدُ أَنِّي بِكُمْ مُؤْمِنٌ وَ بِإِيَابِكُمْ مُوقِنٌ بِشَرَائِعِ دِينِي وَ خَوَاتِيمِ عَمَلِي وَ قَلْبِي لِقَلْبِكُمْ سِلْمٌ وَ أَمْرِي لِأَمْرِكُمْ مُتَّبِعٌ وَ نُصْرَتِي لَكُمْ مُعَدَّةٌ حَتَّى يَأْذَنَ اللَّهُ لَكُمْ فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لا مَعَ عَدُوِّكُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَى أَرْوَاحِكُمْ وَ أَجْسَادِكُمْ [أَجْسَامِكُمْ ] وَ شَاهِدِكُمْ وَ غَائِبِكُمْ وَ ظَاهِرِكُمْ وَ بَاطِنِكُمْ آمِينَ رَبَّ الْعَالَمِينَ.
#زيارت_اربعین
صالحین تنها مسیر
#قسمت_صد_ودوم کوچ غریبانه💔 -نه قربان،پشیمون نمی شم.دو شبه که تمام فکر و ذکرم شده همین.این تصمیمو ب
#قسمت_صد_وسوم
کوچ غریبانه💔
-مطمئنی این کار درسته بابا؟یه زن جوون،توی یه شهر غریب،با یه بچه؟آدم هزار دلتنگی داره،مریضی داره.
-من فکر همه جاشو کردم آقا جون.اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومد فوری به شما زنگ می زنم.این جوری بهتره
آقا جون،می ترسم اگه تو این شهر بمونم از دست حرفای مردم دیوونه بشم.این بار اگه بزنه به سرم ممکنه دیگه
برگشتی تو کار نباشه.بذارین برم یه گوشۀ خلوت واسه خودم زندگی کنم بلکه حالم بهتر بشه.
-باشه،ولی خیلی مواظب خودت و سحر باش.مبادا بچه رو دست غریبه ها بسپری.
خیالتون راحت باشه حواسم به همه چی هست.فقط اقاجون مبادا آدرس یا شماره تلفن منو به کسی،به خصوص
مسعود بدین ها.حتی نمی خوام مامان بفهمه من کجا زندگی می کنم که یه وقت به خانواده ناصر خبره بده بیان موی
دماغم بشن.اگر کسی هم خیلی اصرار کرد بگین رفته جنوب؛مثلا اهواز.بگو منتقل شده اونجا.فقط شما و مجید می
دونین من کجا هستم.از اونم قول گرفتم.می دونم دهنش چفته و به کسی چیزی نمی گه.امشب اسباب اثاثیه رو می
فرستم،فردا صبح هم خودم با سحر راه می افتم.
-مطمئنی اونجا برات خونه گرفتن؟
-آره،آقای کسایی به یکی از کارمنداش سفارش کرده بود یه جای خوب و امن واسم خونه بگیره.
-قراره تو یه خونه تنها زندگی کنی؟
-نه آقاجون،به همکارم سفارش کردم یکی دوتا اتاق با آشپزخونه توی یه خونه برام گیر بیاره که پیش صاحبخونه
باشم.بنده خدا فکر همه جاشو کرده.این طور که می گفت پیش یه پیرمرد پیرزن برام جا گیر آورده.می گفت جای
خیلی خوبیه.قراره خودش زحمت جابجایی اسباب اثاثیه رو هم بکشه.فردا ظهر هم میاد ترمینال دنبالم.
-لااقل بزار من باهات بیام برسونمت.
-نیازی نیست آقاجون.خیالتون راحت باشه آقای کسایی این قدر سفارش منو کرده که همۀ همکارا هوای منو
دارن.انشا الله وقتی جا افتادم خبرتون می کنم بیایین بهم سر بزنین.
-باشه،امروز سرکار نمی ری؟
-نه،این یکی دو روزه شرکت بهم مرخصی داد که به کارام برسم.خیال دارم برم به خاله اکرم و عمه و سعیده و فهیمه
سر بزنم.در واقع واسه خداحافظی دارم می رم،ولی بهشون چیزی نمی گم.
-هنوزم دودلم.نمی دونم این کاری که داری می کنی درست هست یا نه.
-خیالتون راحت باشه،من از پس زندگی خودم و سحر بر میام.به قول دکتر ارسلان من به تغییر و تحول توی زندگیم
نیاز دارم،وگرنه این مریضی هیچ وقت دست از سرم بر نمی داره.
چشم هایش پر از اشک شد و سرش را به علامت موافقت تکان داد:
-باشه بابا،انشاالله هر جا که هستی خدا پشت و پناهت باشه.
صبح روز بعد خداحافظی به مراتب سخت تر بود.هنگام روبوسی با مامان به مراتب سرد و خالی از احساس بود،با این
حال بغلش کردم و حلالیت خواستم.با لحن معترضی گفت:
-نباید به خواهرات خبر می دادی که واسه خداحافظی اینجا باشن؟
-من دیروز دیدن هر دوشون رفتم،ولی بهشون نگفتم دارم می رم سفر.نخواستم ناراحتشون کنم.شما از طرف من
بهشون بگو خیلی دوست شون دارم.
پدرم و مجید تا ترمینال همراهم آمدند.به نظرم مجید دیگر برای خودش مردی شده بود.دستم دور گردنش حلقه
شد و همان طور که برای خداحافظی گونه اش را می بوسیدم آهسته گفتم:
-مواظب آقا باش نذار غصه بخوره.
چشمان خود او هم اشک آلود بود:
-باشه تو نگران نباش آبجی.تو هم مراقب خودت و سحر باش.
رطوبت صورتم را گرفتم و اینبار به آغوش پدرم پناه بردم:
-آقاجون منو حلال کنید،خیلی شما رو به دردسر انداختم.
بغض کرده بود:
-قول بده تند تند برام نامه بدی.مدام منو از حال خودت و سحر باخبر کن.
-تند تند بهتون زنگ می زنم که صداتون رو هم بشنوم...راستی آقاجون این نامه رو واسۀ مسعود نوشتم.توی اولین
فرصت بهش بدید واز طرف من باهاش خداحافظی کنید.
#قسمت_صد_وچهارم
کوچ غریبانه💔
-تند تند بهتون زنگ می زنم که صداتون رو هم بشنوم...راستی آقاجون این نامه رو واسۀ مسعود نوشتم.توی اولین
فرصت بهش بدید واز طرف من باهاش خداحافظی کنید.
پاکت نامه را از دستم گرفت و درون جیبش جا داد:
-باشه حتما بهش می دم،ولی بهتر نبود حضوری باهاش خداحافظی کنی؟این پسر واسه تو خیلی زحمت کشیده بابا.
بغضم شدیدتر شد:
-می دونم آقاجون،ولی دل خداحافظی رو نداشتم.ترسیدم اگر ببینمش نظرم عوض بشه.این جوری بیخبر برم به نفع
هر دومونه.
شاگرد راننده صدا کرد:
-مسافرای تی بی تی.نُه صبح بندر پهلوی سوار شن.
سحر که در آغوش مجید بود آخرین بوسه را از گونۀ او و پدرم برداشت و از پله های اتوبوس بالا رفت.به دنبالش
من هم با چشمانی اشک آلود دوباره نگاهشان کردم و از سربالایی پله ها بالا رفتم.
***
در ساعات بعد از ظهر اواخر تیرماه هوای این ناحیه گرم و دم کرده به نظر می رسید.به محض پیاده شدن،متوجه،
رطوبت بالای هوا شدم.در حالی که چمدان را از شاگرد راننده می گرفتم،نگاهی به سحر انداختم.گونه هایش از
گرمی هوا گل انداخته بود.به رویش لبخند زدم:
-به شمال خوش آمدی.
قیافه اش چندان خوشحال به نظر نمی رسید.نظری به دور و برش انداخت و به حالت وارفته ای پرسید:
-این جا شماله؟
از حالت گفتنش خنده ام گرفت:
-آره عزیزم چطوره؟
-پس دریاش کو؟جنگلش کو؟
-صبر کن به موقع می برم دریا و جنگلشم نشونت می دم.
-خوش اومدین خانوم بهرام خانی.
نگاهم به پشت سر کشیده شد.همکارم آقای ملکی بود:
-سلام علیکم،خسته نباشین آقای ملکی.
-شما هم خسته نباشین سفر راحت بود؟
-بد نبود...وسایل ما رسید؟
-صبح ساعت هفت رسید.
چمدان را از دستم گرفت و به طرف یکی از تاکسی ها که به انتظار ایستاده بود راه افتاد.در همین حین ادامۀ
صحبتش را از سر گرفت:
-من دوتا کارگر گرفته بودم.فکر می کردم همۀ وسایلتون رو فرستادین،ولی مختصر و مفید فرستاده بودین.
به روی خودم نیاوردم که تمام زندگی چند سالۀ من به همین ها ختم می شد:
-فکر کردم همین قدر کافی باشه حالا اگه الازم شد بعدا سر فرصت می تونم بقیه رو هم بیارم.
سرگرم صحبت بودیم که به مقصد رسیدیم.به نظرم مسیر خیلی کوتاه آمد.در حال پیاده شدن نگاهم به اطراف
کشیده شد.این جا یک سه راهی بود که از هر طرف طول خیابان از مغازه های مختلف تشکیل شده بود.
-این جا شبیه یه بازارچه ست!
-در واقع بازارچه هم هست.به اینجا می گن غازیان،اینم بازارچۀ غازیانه.خونۀ شما هم توی همین کوچه،توی این
فرعی بغلیه.از عمد براتون اینجا خونه گرفتم که از هر لحاظ توی رفاه باشین و به هر چیزی نیاز پیدا کردین دم
دست تون باشه.
گرچه در این ساعت از روز اکثر مغازه ها بسته بود،اما محل جالبی به نظر می آمد.
-دست تون درد نکنه باید جای جالبی باشه،مگه نه سحر؟
بی حوصله گفت:
-نمی دونم.
دنبال آقای ملکی وارد کوچۀ عریضی شدیم که یک سمت آن دیوار مسجد و زیارتگاه قرار داشت.پنجاه قدم بالاتر به
سمت راست پیچیدم.این کوچه نسبتا باریک و کم عرض بود.میانه های کوچه مقابل در کم رنگ آهنی ایستاد و
شاسی زنگ را فشرد.کمی بعد مرد مسنی که ظاهری سرحال و سالم داشت در را به رویمان باز کرد.آقای ملکی با
صدای بلند سرگرم احوالپرسی شد و سعی داشت موقع حرف زدن حتما به او نگاه کند.بعدا از آقای ملکی شنیدم که
مرد صاحبخانه به سختی می شنود و بیشتر از روی لب خوانی حرف ها را تشخیص می دهد.بعد از معرفی من و
سحر،من هم به نوبۀ خود با او احوالپرسی کردم.در همان حال وارد حیاط کم عرض و طویلی شدیم که نظیف و تمیز
به نظر می رسید.
آقای ملکی به سمت چپ اشاره کرد:
-خانوم بهرام خانی این قسمت متعلق به شماست.چشمم به دو اتاق تودرتو افتاد که پنجره های چوبی اش رو به حیاط
باز می شد.در ورودی با سه پله از سطح حیاط بالاتر و در انتهای پله ها سکوی چهار گوش و عریضی قرار داشت.
-آشپزخونه نداره؟!
-متاسفانه نه،ولی حاج آقا می گه همسایه های قبلی معمول این قسمت واسه آشپزی استفاده می کردن.
اشارۀ او به اتاق کوچکتر بود.از پله ها بالا رفتم.آقای ملکی قبلا قفل در را باز کرده بود.از قضا یخچال و گاز را در
همین قسمت گذاشته بودند.حد فاصل دو اتاق یک در چوبی دیگر بود.آن را باز کردم چشمم به اتاق مستطیل شکلی
افتاد که دلباز و نورگیر به نظر می آمد.کمدهای دیواریش به طور یک متر پایین دیوار قرار داشت.به نظر جای راحتی
آمد.تنها یک مشکل داشت که آن را با ملکی در میان گذاشتم و پرسیدم: