خدایا بابت نعمت #جمهوری_اسلامی ممنونیم 🤲🤲
انقلابی بودن به صرف گفتن نیست، به عمل است، ایضاً عملهایی که در چشم دیگران هم باشد. دیگرانی که خیال میکردند گسست بین مردم و نظام ایجاد شده، دیگرانی که چند صباحی توهم کرده بودند ...
إنشاءالله فردا #مهر_باطل محکمتری بر این توهمشان خواهد خورد.
#چهل_و_چهار_سالگی
#پرچم_افتخار
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#حمید_کثیری
🌹 ان تنصروالله ینصرکم
🌹 اگر خدا را یاری کنید ، او نیز شمارا یاری خواهد کرد .
🌹 حضور در راهپیمایی ۲۲ بهمن ،
🌹 مصداق نصرت و یاری دین خداست .
🌹 حضور در راهپیمایی ، مثل عبادت ، واجب است .
🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چون امروز قرارگاه حسینبنعلی، ایران است.🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چون وفاداران به مسلم، در صحنهی بعد، وفاداران به امام در "کرب و بلا" بودند
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد برای آرمان و روح الله که رفتند تا آرمانِ روح الله (ره) بماند.🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد به عشق حاج قاسم و رهبری ، به کوری چشم دشمنان انقلاب✌️🏻🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چون اگه یک راه منتهی به ظهور بشه...اون جمهوری اسلامیِ...❤️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چون راهپیمایی 22بھمن، مظھر اتحاد ملــےست🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد تا بگوییم ما دهه هشتادی ها انقلاب را به اوج خودش میرسانیم✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد تا تمام کرک و پشم دشمن را به باد دهیم
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد تا آخرین ضربه را بر پیکره استکبار وارد کنیم✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد تا ثابت شود، آمریکا «با ۴ تا دیپلمات» طرف نیست!✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چون ما یک دهه هشتادی از نسل سلیمانیم!✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چون نمیخواهیم ایران محل جولان تروریست ها باشد✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد تا معلوم شود کت تن کیه و مردم و براندازا کیا هستن✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چون هم انقلاب ۴۴ساله داریم و هم عقاب ۴۴✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چرا که در فتنه اخیر نظام انقلابی مظلوم واقع شد✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد تا بگوییم حضورمان کمترین کاری است که در قبال یتیم شدن #آرتین میتوانیم بکنیم✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد تا بگوییم اگر از زمین و آسمان سنگ هم ببارد این نهضت ادامه دارد✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چون فرزند روح الله و علمدار خامنه ای هستیم✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد تا پرچم را به دست صاحب پرچم برسانیم✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چرا که موجیم و آسایش ما در عدم ماست✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد تا قوتمان را به رخ استکبار بکشانیم✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چرا که دریا نیاز به قطره داره✌️🇮🇷
🇮🇷#فردا_خواهیم_آمد چرا که امشب بانک #الله_اکبر سر میدهیم و فردا هم بت شکنی میکنیم✌️🇮🇷
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
نقدهای ما به برخی مسئولان یا برخی رویکردها و ... نباید ما را نسبت به منافع ملی و دینی بیتفاوت کند.
۲۲ بهمن سالروز یکی از مردمیترین اتفاقات تاریخ جهان است، به بهانه یا توجیه نارضایتی (که واقعا هم وجود دارد) از آن کوتاه نمیآییم.
خونهای پاک و کم نظیری پای درخت انقلاب ریخته شده و تمام دشمنان اسلام نیز برایش دندان تیز کردهاند. حضور فردا توفیقی است که ان شاء الله همهی ما از دست نمیدهیم.
صالحین تنها مسیر
قسمت (۱۹۰) #دختربسیجی _خوب فکر کن! زندگی پدرت یا موندن پای دختر علی بقال. بابای آرام رو علی بقال
قسمت (۱۹۱)
#دختربسیجی
آرام که هنوز نگاهش متعجب بود کنار وایستاد و من دست مامان رو گرفتم و با خودم
همراهش کردم.
روی صندلی و توی محوطه ی سبز بیمارستان کنار مامان نشسته بودم و برای
هزارمین بار پیشنهاد بهرامی رو توی ذهنم مرور میکردم.
مامان که دیگه گریه ا ش رو کرده و کمی آروم تر شده بود به طرفم برگشت و گفت
: یعنی هیچ راهی نیست که نزاری بابات به زندون بر نگرده!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :چرا هست!
مامان با تعجب و امیدوارانه نگاهم کرد و من بدون اینکه نگاهم رو از روبه رو بگیرم ادامه دادم: اینکه بین و بابا و آرام یکی رو انتخاب کنم.
_منظورت چیه ؟ این دیگه چجور راهیه؟
_بهرامی رفیق شفیق بابا گفت حاضره تمام چکهای بابا رو بخره!
_خب!
_ولی یه شرط گذاشته.....
_چی؟ چی شرط کرده؟
_طلاق آرام و ازدواج با سایه!
مامان در سکوت فقط نگاهم کرد و من گفتم : چیکار کنم مامان؟ کدوم رو انتخاب
کنم؟ آرام یا بابا؟
_این!.... این دیگه چه جور شرطیه؟
_نمی دونم! دارم دیوونه میشم!
مامان مدتی رو فکر کرد و بدون اینکه چیزی بگه از کنارم برخاست و به داخل ساختمون بیمارستان
رفت .
چشمام رو بستم و نبودن آرام رو تصور کردم و حتی از تصورش هم قلبم درد گرفت و
جگرم سوخت اما نبودن بابا چی؟ چطور میتونستم بزارم نباشه وقتی میتونستم
بر ای بودنش کاری کنم!
کلافه از بی نتیجه و بی سر و ته بودن افکارم کف دو دستم رو به صورتم کشیدم و
از جام برخاستم و به سمت در ورودی بیمارستان رفتم.
مامان روی صندلی و جلوی در آ ی سی یو نشسته بود و بدون اینکه پلک بزنه و
با ناراحتی به چهر ه ی آرام که روبه روش وایستاد ه بود نگاه میکرد.
با نزدیک شدن من بهشون آقای محمدی رو به من گفت:پسرم تو با مادرت و آرام
برو خونه من اینجا میمونم.
_اگه اجازه بدین من خودم میمونم!
_باشه پس اگه به چیزی نیاز داشتی حتما خبرم کن من باز هم بهت سر می زنم.
آقای محمدی رو به آرام ادامه داد:آرام شما با ثریا خانم برو خونه ی خودمون!
مامان خیلی زود رو به آقای محمدی گفت :نه من میخوام برم خونه ی خودم البته
اگه اشکالی نداره؟
آقای محمدی :هر جور که شما راحتی پس راه بیفتیم تا با هم بریم.
آقای محمدی با گفتن این حرف از من خداحافظی کرد و جلوتر از بقیه راه افتاد و
مامان هم بعد اینکه با نگاه غم زده و ناراحتش که یه دنیا حرف توش بود نگاهم
کرد به دنبال آقای محمدی رفت.
با رفتنشون آرام با تعجب رو به من گفت :مامان جون حالش خوب بود!؟ چرا اینجوری نگاهمون میکنه؟
نگاه غم زد ه ام رو به چهر ه ی متعجبش دوختم و روی صندلی نشستم که با نگرانی نگاهم کرد و گفت :آراد! میخوای من پیشت بمونم؟ یا اینکه من اینجا بمونم و تو
بری خونه؟!
_نه تو برو مامان بیشتر بهت نیاز داره!
_آوا خونه است و مامان تنها نیست.
_برو آرام!
قسمت (۱۹۲)
#دختربسیجی
نگاه متعجب و ناراحتش رو از من گرفت و با گفتن پس خداحافظ از جلوم گذشت
ولی قبل اینکه کامل از جلوم رد بشه گوشه ی پایین چادرش رو به دست گرفتم و
صورتم رو توش قائم کردم که از حرکت وایستاد.
چادر رو توی دستام فشار دادم و مچاله کردم که به طرفم برگشت و متعجب نگاهم
کرد ولی چیزی نگفت و من هم بدون اینکه چیزی بگم چادر رو رها کردم و سرم
رو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمام رو بستم.
صدای پاش رو شنیدم که ازم دور شد و رفت و قلبم با رفتنش تیر کشید.
با رفتنشون و با اجازه دکتر وارد اتاق آ ی سی یو شدم و بالای سر بابا وایستادم
و به چشمای بسته اش خیره شدم.
بابا توی همین مدت کم به اندازه ی چند سال پیر تر شده بود و چهره اش خسته
تر به نظر میرسیده! چهر ه ای که همیشه برای من چهره محکمترین مرد توی جهان بود.
دستش رو که سُرم توش بود رو نوازش کردم و قطر ه ای اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم ریخت.
حرفای دکتر برای چندمین بار توی سرم پیچید که گفته بود بابا بعد مرخص
شدن نباید به زندان برگرده.
ولی به چه قیمتی من میبایست بابا رو نجات می دادم؟!
چرا نمی تونستم هم آرام رو داشته باشم و هم بابا رو؟
به صورت بابا خیره شدم و قلبم تیر کشید از دیدن صورت رنجورش!
چطور می تونستم نبودش رو تحمل کنم؟
نبود کسی که نه تنها پدر بلکه رفیقم بود و من به وجودش افتخار می کردم.
ولی نبود آرام رو چی ؟
آیا نبود او رو می تونستم تحمل کنم؟!
این سئوالی بود که بارها از خودم پرسیدم و فقط یه جواب براش داشتم:
نه!
دستم رو مشت کردم و گفتم : آرام بعد مدتی من رو فراموش و به زندگی بدون من
عادت می کنه!
با گفتن این حرف که مخاطبش خودم بودم نگاهم رو از صورت بابا گرفتم و از اتاق خارج شدم و خودم رو روی صندلی جلوی در انداختم.
یک ساعت توی همون حالت نشستم تا اینکه گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم
و با دستای لرزون و دلی دردمند به بهرامی پیام دادم : قبوله هر چی که تو بخوای!
چند ثانیه ای بیشتر از ارسال پیامم نگذشته بود که بهم پیام داد: بابات که
مرخص شد ببرش خونه من خودم همه ی چکاش رو جمع میکنم و به طلبکارا
میگم شکایتشون رو پس بگیرن.
با عصبانیت گوشی رو روی صندلی کناریم انداختم و با تکیه دادن سرم به دیوار پشتم اجازه دادم قطر ه ی اشک روی ته ریشی که همیشه به خاطر آرام که می
گفت ته ریش بهم میاد و او دوستش داشت میذاشتم، بریزه!
قسمت (۱۹۳)
#دختربسیجی
پنج روز از روزی که بابا رو به خونه برده بودیم میگذشت و سه روز بود که آرام ندیده بودم چون خودم ازش خواسته بودم برای یه مدت به خونه ی ما نیاد و جواب
تماسهاش رو هم یکی در میون میدادم و این وسط چیزی که بیشتر عذابم میداد تماسهای بیش از حد سایه بود.
بهرامی برای دومین بار به دیدن بابا اومد و بابا که نمی دونست اوضاع از چه قراره
حسابی باهاش گرم گرفت و براش دردودل کرد و من با حرص و عصبی فقط بهرامی
رو نگاه کردم.
موقع رفتن بهرامی بابا خواست از جاش بلند شه که بهرامی مانعش شد و رو به
من گفت : شما بشین! آقا آراد تا دم در من رو همراهی می کنه!
با این حرفش و نگاه معنی دارش بهم ثابت کرد که باهام حرف داره و نمیتونه
حرفش رو اینجا بزنه بنابراین من هم به دنبالش راه افتادم و از خونه خارج شدیم و
بدون هیچ حرفی کنار هم قدم زدیم تا اینکه وسط حیاط رسیدیم که او از حرکت
وایستاد و گفت : چرا به شرطم عمل نکردی؟!
جوابی ندادم که ادامه داد:من پای حرفم موندم و بهش عمل کردم! حالا نوبت توئه که
خودت رو نشون بدی!
_لطفا بهم مهلت بدین!
_من تا حالاش هم خیلی صبر کردم! تو که نمیخوای بزنی زیر قول و قرارت؟
_نه! همین فردا کار رو یک سره میکنم!
_خوبه! در ضمن یه خبر خوب هم برات دارم!
_..........
_من با پسر زند حرف زدم و او قبول کرده که همه ی جنسات رو ازت بخره!فقط این
وسط یه مشکلی هست!
_چه مشکلی ؟
_اینکه تو دست دست میکنی!
ببین او الان منتظر اشار ه ی منه و وقتی من بهش بگم برای خرید جنس پاپیش می ذاره ولی من وقتی بهش میگم که مطمئن بشم اسم این دختره از تو ی شناسنامه ات خط خورده و اسم سایه تو ی شناسنامته!
در ضمن برای حرف زدن با این دختره و کم کردن شرش از سرت فقط فردا رو وقت
داری.
بهرامی با بد جنسی تمام این حرف رو زد و از حیاط خارج شد و من فکر کردم
آدم چقدر میتونه نارفیق و نامرد باشه!
اون نامرد می دونست اگه جنسامون فروش بره تمام چکای توی دستش رو پول میکنم و دیگه دستش به هیچ کجا نمی رسه ولی حیف که اگه دست از پا خطا میکردم بار دیگه باید شاهد دستبند خوردن بابا میبودم اون هم توسط رفیقش
که چکاش دستش بود و این مساوی بود با سکته ی دوبارهی بابا و احتمال .....
قسمت (۱۹۴)
#دختربسیجی
یه گوشه ی خلوت و تاریک کافی شاپ که خودم از افشین صاحب کافی شاپ
خواسته بودم کاملا تاریک باشه نشسته بودم و فکر میکردم.
من می خواستم تاریک باشه چون خجالت می کشیدم به چشماش نگاه کنم!
برای چندمین بار آرزو کردم کاش میشد یه بلایی نازل بشه و من اولین و تنها کسی باشم که توی اون بلا نابود میشه و از بین میره.
از روز قبلش که بهرامی رو دیده بودم تا فرداشبش که به آرام زنگ زدم و گفتم میخوام ببینمش هزار بار آرزوی مرگ کردم و توی اتاق تاریکم با خودم کلنجار رفتم.
با روشن شدن صفحه ی گوشیم روی میز و دیدن اسم آرام آه کشیدم و جواب
دادم که با خنده گفت : آراد تو کجایی ؟ اینجایی که گفتی بیام تاریکه و نمیتونم
پیدات کنم!
به دور و برم نگاه کردم و وقتی دیدمش گفتم :این صفحه ی گوشی منه.
گوشی رو تو ی هوا تکون دادم و او با دیدن روشناییش به سمتم اومد و وقتی بهم رسید گفت :چرا اینجا انقدر تاریکه ؟!
روبه روم نشست و سلام کرد که من سرم رو پایین انداختم و جوری که فقط خودم میشنیدم جوابش رو دادم.
اََه چقدر تاریکه اعصابم خورد شد! چرا حداقل این شمع رو روشن
نکردن.
چیزی نگفتم که چراغ گوشیش رو روم انداخت و گفت :آراد؟! هستی اصلا؟!
سرم رو به یه طرف چرخوندم و سرش غر زدم:بگیرش اونطرف.
گوشیش رو روی میز گذاشت و ساکت سر جاش نشست.
مدتی گذشت و وقتی دید من حرفی نمیزنم با کلافگی گفت:نمیخوای بگی
چی شده؟
_آرام ما...
_ما چی؟
_ما باید........... باید از هم جدا بشیم!
گر د شدن چشماش رو میتونستم تصور کنم.
او ساکت بود و من دوباره گفتم : امشب ازت خواستم بیای اینجا که بهت بگم دیگه نمیتونم ادامه بدم.
_...............
_نمی خوای چیزی بگی؟! نمیخوای بپر سی چرا؟!
_نه!
بغض داشت و با اینکه سعی کرده بود پنهونش کنه زیاد موفق نبود.
_آرام! ما دیگه نمیتونیم با هم باشیم و باید خیلی زود از هم جدا بشیم!
ازدواج ما از اولش هم اشتباه بود.
قسمت (۱۹۵)
#دختربسیجی
از جاش برخاست و کیفش رو روی دوشش انداخت و با برداشتن گوشیش به
حالت نیم رخ روبه روم قرار گرفت و با گفتن خداحافظ ازم دور شد.
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم تا نبینم رفتنش رو!
قهو ه ی تلخم رو سر کشیدم با مشت کردن دستم سرم رو پایین انداختم .
چقدر ساده رفته بود و چقدر بیرحمانه گفته بودم که بره!
بی رحمانه گفته بودم بره تا از خودم متنفرش کنم!
قلبم درد گرفته و نفسهام به شماره افتاده بودن.
چطور میتونستم بدون او زندگی کنم؟!
زندگی بدون آرام!
وای خدای من! مگه میشد!؟
یک هفته از نبودن آرام و زندگی تلخ تر از زهر من گذشته بود!
یک هفتهای که برای من مثل یک سال گذشت و تنها آرامشم زل زدن به عکسای
آرام روی گو شیم بود، عکسایی که توی همهشون من و آرام از ته دل خندیده بودیم و سلفی گرفته بودیم.
اونروز هم مثل این چند روز روی تخت دراز کشیده بودم و سعی داشتم با خوردن
قرص آرامبخشی که بدون تجویز پزشک گرفته بودم کمی خودم رو آروم کنم که گوشیم که روی تخت افتاده بود زنگ خورد و من با دیدن شماره ی ناشناس روش روی
لبه ی تخت نشستم و جواب دادم و همون اول صدای سروش رو شناختم که
گفت:
_بهت گفته بودم! اگه آرام مال من نشه نمی زارم مال تو هم بشه!
_خفه شو! تو عددی نیستی که بخوای آرام رو از من بگیری.
_اتفاقا من همونیم که از تو گرفتمش! میخوای بدونی چطوری؟
_نه نمیخوام بدونم!
_شاید بد نباشه بدونی من کسی بودم که شرط طلاق و ازدواج با سایه رو برات
گذاشتم .
_تو چی میخوای بگی؟ این چه ربطی به تو داره؟
_من خیلی صبورم آراد! خیلی منتظر موندم تا بابا بهم وکالت داد و من قرارداد رو
فسخ کردم و وقتی دید م برا ی کمک گرفتن رفتی پیش بهرامی با یه پاداش
گنده راضیش کردم اون شرط رو برات بزاره!
دیدی آراد! من تونستم تو رو زمین بزنم.
داد زدم:خفه شو عوضی به خدا ببینمت خودم می کشمت دیوونه ی زنجیری!
دیوانه وار قهقهه زد و من گو شی رو به دیوار رو به روم کوبوندم.
سرم رو توی دستام گرفتم و دستام رو محکم دو طرف سرم فشار دادم و ر وی زمین
زانو زجه زدم و گفتم :خدایا نمیتونم! دیگه طاقت ندارم!
خدایا کاری کن برگرده!
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ...
🔸سلام بر تو ای نور خداوند که هدایت یافتگان به مدد آن، راه را از بیراهه میشناسند و مومنان به یمن آن نجات مییابند...
سلام
۲۲ بهمن مبارک
طلوع فجر انقلاب اسلامی مبارک
شادی دل ۱۴ معصوم و به تحقق نشستن اهدافشون مبارک
خدا دلتون رو شاد کنه.
♥️اِلا بِذکرالله تطمئن القُلوب♥️:
🇮🇷 ۲۲ بهمن مبارک 🇮🇷✌️
🌟برخاست شمیم جانفزاباصلوات
🌟پُرگشت تمامی فضا با صلوات
🌟این پرچم انقلاب باید برسد
🌟بردست امام عصر ما باصلوات
🍃#سيدهاشم_وفايی
🇮🇷 #دهه_فجر 🇮🇷