eitaa logo
صالحین تنها مسیر
243 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌄 حجاب مخصوص زن نیست... ✍🏻 عین‌صاد ❞ حجاب مخصوص زن نيست؛ براى مرد هم هست: (قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصٰارِهِمْ‌) . مرد و زن، هر دو، بايد به‌گونه‌اى حركت كنند كه گَردى در راه بلند نشود! 📚 | ص ۴۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اثر جدید استاد «حسن روح‌الامین» از دختر دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی در بیت رهبر ایران به نمایش در آمد ....💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 معمولا علما و بزرگان خودشون رو از اول ماه مبارک رجب آماده میکنن برای استفاده حداکثری از برکات ماه مبارک رمضان👌 حواسمون باشه ماه رجب داره شروع میشه و زمان گرم کردن و آماده کردن خودمون هست. 🔹 کتاب "سِحرِ سَحر" یکی از همون کتابهای خوبی هست که میتونه آروم آروم کمکمون کنه تا آماده بشیم برای ضیافت الهی... https://oniketab.ir/product/%d8%b3%d8%ad%d8%b1-%d8%b3%d8%ad%d8%b1/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#پست۸۰ 🌷#واژگونی عطا اخم کرد _بهتره بخوابی به هیچی فکر نکنی .. برای اولین بار دستش با هزار وسواس
*** صبح صحرا زود بیدار شد دوش گرفت اینقدر خوشحال پر انرژی بود که تند تند میز صبحانه رو چید ساعت دو بعد از ظهر بود برای نهار گوشت از فیزر بیرون اورد تلفنش زنگ خورد با دیدن شماره ناشناس دوباره استرس گرفت _الو خانم من پیک هستم سفارشاتون اوردم ...شماره واحدتون چند بود صحرا با خوشحالی ادرس داد . پیک با چندتا کارتن مقابل در ایستاد . صحرا سریع چادر سر کرد و بسته هارو گرفت .. هر کدوم باز میکرد یک جیغ از خوشحالی میکشید ^وای عطا بیا ببین چه خوشگلن ..کلی لباس و وسایل و کفش نوزاد دورش چیده بود . عطا خواب الود وارد پذیرایی شد وقتی نگاهش به وسایل ها افتاد گوشه لبش از لبخند بالا رفت . _خونه رو گذاشتی رو سرت .. صحرا سرهمی خرگوشی رو نشونش داد _وای این واسه موقع بدنیا امد تنش میکنم .. بعد تو کارتن ها دنبال چیزی گشت _یک دست لباسش نیست ! عطا پوفی کشید _یک قهوه به من بده . دوباره زنگ اپارتمان امد صحرا هول هول چادر سر کرد _فکر کنم جامونده بود پیک اورده . چادر سر کرد و در اپارتمان باز کرد مقابلش یک زن بسیار زیبا با مانتو و یک روسری خردلی و موهای که لابه لاش سفیدی های دیده میشد چشم های روشن و گونه های استخونی داشت لب های که انکار رژ لب از دیشب روش مونده بود . _سلام من ترانه ام ...
🌷واژگونی _سلام من ترانه ام .. صحرا مات و متعجب نگاهش کرد بعد به طرف عطا برگشت که هول و دستپاچه نزدیک در امد _خوبی ترانه ؟..اینجا چکار میکنی؟ ترانه لبخند نیم بندی به عطا زد _چقدر بزرگ و جا افتاده شدی ! عطا سر پایین انداخت . ترانه وارد خونه شد با دیدن لباس های بچه کنار کارتن ها نشست _مبارک باشه .. صحرا قلبش یکی در میون میزد . عطا کلافه سر تکون داد _چی شده ؟ ترانه همینطور که لباس نرم سفیدرنگی رو برمیداشت به عطا خیره شد _چیز خاصی نیست امروز دخترم رو گذاشتم همون  آسایشگاه که گفته بودی!..مهریه ام رو هم اجرا گذاشتم . صحرا با حرص گفت _بابام میدونه اینجایی و این بلاها رو سرش اوردی؟ ترانه بی تفاوت شونه ای بالا انداخت خیلی آروم و خونسرد گفت _ دیگه مهم نیست ...میخوام زندگی کنم جای  تمامی جوونی از دست رفته ام .. صحرا بغض کرده به عطا نگاه کرد _حتما با شوهر و عشق سابقت؟ ترانه بهش خیره شد صحرا سعی کرد لرزش لب هاش رو پنهان کنه و آروم گفت _منم مثل تو قربانی ام ولی با چنگ و دندون دارم زندگی مو نگه میدارم ... ترانه پوزخندی زد _داشتن عطا یک آرزوی بزرگ واسه خیلی هاست .. صحرا بلند با حرص خندید _داشتن عطا ...تو چی فکر کردی؟؟ نکنه فکر کردی این آدم عاشق پیشه است ..‌..‌نه جانم نه بی وفایی تو و کینه ها ازش یک ربات بدون قلب ساخته. ..کسی که حتی به خدای خودش معتقد و متعهد نیست میخوای به من و تو متعهد باشه .. به طرف اتاق رفت چادر عربی اشو سر کشید جلوی چشمای حیرت زده ی عطا و ترانه، انگشت اشاره اش رو به طرف ترانه گرفت _تو هیج وقت نه قربانی بودی نه فداکار ..تو یک ادم خودخواه بودی که دلت میخواست تو چشم عطا یک قهرمان باشی ولی اگه دوسش داشتی تن به پدر من نمیدادی که تن این بدبخت رو  روزی هزار بار زیر بار شرم و خجالت بلرزونی ...تو یک ادم خودخواه بودی که به جای توکل کردن به خدای خودت واسه مشکل گشایی پیش پدر من که بنده حقیری بود سر خم کردی واسه چیزی که حتی نمیدونستی شاید اتفاق بیفته یانه.. ترانه مردمک چشاش گشاد شده بود... _تو هیج وقت نمیفهمی از عشقت جدات کنن و زن یک مرد پونزده سال از خودت بزرگتر کنن یعنی چی؟ ..رویاهات لگد مال بشه یعنی چی ..نمیفهمی جبرو زور زندگی کردن یعنی چی؟ صحرا پوزخندی زد _دقیقا همه شو میفهمم دردهایی که برای تو زخم کاری شده واسه من خاطره است ...ولی یاد گرفتم زندگی مو خودم درست کنم حتی اگه جبر و زور بود .. از خونه بیرون امد .. گوشش سوت میکشید هنوز تصویر زن زیبایی به اسم ترانه پیش نظرش بود .. اینقدر حس های وحشتناک داشت که نفهمید چطور داره تو خیابون از شدت گریه میدوه .. صدای بوق ماشین امد
_صحرا بیا بالا حرف میزنیم ! صحرا رو برگردوند عطا بوق زد و با فریاد گفت : _میگم بیا بالآ ! صحرا هق زد با جیغ گفت _دست از سرم بردار ...میخوام از تمام آدمهای زندگیم فرار کنم چندتا عابر پیاده که تو حاشیه خیابون بودن نگاهشون میکردن عطا دستش رو روی بوق گذاشت _بیا سوار شو هر جا بخوای باهم میریم .... و ماشین جلوتر ایستاد . صحرا ته دلش یک حال خوبی شد که عطا دنبالش امده و حرف آخرش که هر جا بخوای باهم میریم ..باهم رفتن ...از اینکه میدید عطا همون عطای مغرور داره نازش رو میخره انگار پیروز این داستان بود .. داشت از حاشیه پیاده رو به سمت ماشین پارک شده عطا میرفت که از گوشه چشش حس کرد یک ماشین با سرعت بالا به طرفش میاد صدای فریاد عطا تو ترمز ماشین پیچید