eitaa logo
صالحین تنها مسیر
233 دنبال‌کننده
17هزار عکس
6.8هزار ویدیو
268 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم لطفا در صورت تمایل ازطریق لینک زیر وارد و فاتحه یا سوره مورد نظر را به مرحوم پدر و مادرم هدیه کنید . باتشکر🌹 خداوند اموات شما را هم بیامرزد https://iPorse.ir/6250339
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[‏از آیت‌الله بهجت سوال کردند که آیا انسان گناه کار هم میتواند امام زمان را ببیند؟! پاسخ دادند که شمر هم امام زمانش را دید اما نشناخت...] 🍃🌸
اگرنمازتان‌رامحافظت‌نکنید حتی‌میلیاردهاقطره‌اشک‌هم برای‌اباعبدالله‌بریزید ؛ درآخرت‌شمارانجات‌نمی‌دهد🚶🏻‍♂.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_35🌹 #محراب_آرزوهایم💫 با همون حال نزارم زیر لب زمزمه می‌کنم. -
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با چشم‌هاش به اطراف اتاق اشاره می‌کنه و میگه: - طول و عرض اتاق دیگه! چهار ساعته داری وجب می‌گیری، بشین دیگه سرم گیج رفت. نگاه معنا داری بهش می‌ندازم و بدون هیچ حرفی، دوباره به کارم ادامه میدم. - الآن تو اگه رو مخ من راه بری چیزی درست میشه؟ بعد هم نمی‌فهمم ربطش به‌ تو‌ چیه؟! بشین پای درس و مشقت. اون هم مرد بزرگیه خودش می‌تونه از پس خودش بر بیاد. برمی‌گردم سمتش و کمی تن صدام بالا میره. - چرا تو نمی‌فهمی؟ من با چشم‌های خودم دیدم به زور سوار ماشین کردنش و درست از همون موقع غیبش زده، من الآن خواهرشم! نمی‌دونم چرا اما به عنوان برادرم، واقعا نگرانم اگه بلایی سرش اومده باشه! روش رو ازم بر می‌گردونه و آروم زیرلب میگه: - چه یکدفعه این حس خواهر و برادری جنابعالی پدیدار شده! - هانی خانم شنیدم چی گفتی. شونه‌ای بالا می‌ندازه، از جاش بلند میشه، سمت در میره و میگه: - گفتم که بشنوی! می‌دونه اگه یک دقیقه‌ی دیگه بمونه قطعا بلایی سرش میارم، به‌خاطر همین قبل از وقوع هر حادثه‌ای، خودش صحنه رو ترک می‌کنه...                                       *** چند روزی هست که جو خونه به شدت متشنج و بهم ریخته‌ست. اونقدر کلافه‌م که حتی نازنین‌ هم سعی می‌کنه ازم فاصله بگیره. طبق روال همیشگی از دانشگاه برمی‌گردم. یک مدتی هست که همه توی پذیرایی خاله در حال غصه خوردنن که شاید فکری کنن و بتونن امیرعلی رو پیدا کنن. سلامی بی‌حال زیر لب زمزمه می‌کنم و به سمت اتاقم میرم، لباس‌هام رو که عوض می‌کنم، برمی‌گردم و کنارشون می‌شینم که دایی میگه: - همه‌ی بیمارستان‌ها و پزشک قانونی‌ها رو با بچه‌ها پرس‌وجو کردیم، الحمدالله ازش خبری نبود. مامان ملیحه نفسی از روی آسودگی می‌کشه که حاجی میگه: - نمی‌دونم چرا مهدیار اصرار داره به پلیس نگیم! دایی مهدی سر تکون میده، می‌تونم کلافگی رو از توی چشم‌هاش بخونم. - منم نمی‌دونم. چند لحظه‌ای به فکر میرم و با خودم میگم: - کاش میشد دوباره برم پیش مهدیار، شاید خبری شده باشه. همون موقع دایی کورسوی امیدم رو از بین می‌بره. - امروز رفتم پیش مهدیار اما گفت صبر کنین ان‌شاءالله میاد. حاجی با کلافگی از جاش بلند میشه و میگه: - من دیگه نمی‌دونم چیکار کنم! خداحافظی سَرسَری‌ای می‌کنه و به طبقه‌ی پایین میره. دایی بهم نگاه می‌کنه، وقتی می‌بینه تو فکرم، برای اینکه از اون حال و هوا درم بیاره میگه: - نگران نباش دایی جان نمی‌زارم بترشی. در ادامه با چشمش به هانیه اشاره می‌کنه که با سرعت فرانور داره با خاله حرف می‌زنه و خاله‌ هم نه توجهی داره، نه حواسش هست. خنده‌ی مصنوعی می‌کنم و سعی می‌کنم کمی گرفتگی حال و چهره‌م رو پنهان کنم. - دایی! - خب راست میگم دیگه مثل این مجنون‌ها تو فکر رفتی. راستی چه خبر از درس‌ها؟ - خوبه، چند روز دیگه امتحان‌هامون شروع میشه. - پس برو درست رو بخون. حرفش رو تأیید می‌کنم و با بی‌حوصلگی سمت اتاقم میرم. ☞☞☞ بعد از نماز ظهر، دوباره سرم رو به دیوار تیکه میدم و یکدفعه حرف‌های علوی میاد توی ذهنم. - گفت خواهرم دنبالمه؟ خواهرم کیه؟ یعنی منظورش دختر حاج خانم بود؟ برای چی باید دنبالم باشه؟ کمی فکر می‌کنم، یاد اون شبی می‌افتم که بعد از من توی حیاط اومدن. دستم رو روی سرم می‌زارم و با خودم میگم: - خدا کنه چیزی به کسی نگه. اگه هویتم لو بره باید از کارم خداحافظی کنم. پوزخندی می‌زنم و سرفه‌م می‌گیره. - همین الآنم تکلیفم مشخص نیست! نفس عمیقی می‌کشم و به همراهش چشم‌هام رو می‌بندم. - خدایا! همه‌ی امیدم به توست. کم‌کم چشم‌هام گرم میشه و خوابم می‌بره...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با درد زیادی بلند میشم و می‌بینم که حتی همون پتوی نازک رو هم، روم نکشیدم. چشم‌هام رو به زور می‌تونم باز کنم، از درون احساس لرز عجیبی دارم. پتو رو روم می‌کشم و سعی می‌کنم دوباره بخوابم اما بی‌فایده‌ست. انگار ساعت‌ها خوابیدم و دیگه خوابم نمی‌بره. بی‌اطلاعی از ساعت و زمان داره دیوونه‌م می‌کنه. به سختی دهنم رو باز می‌کنم و سعی می‌کنم یکی رو صدا کنم. - ساعت چنده؟ در سلولم باز میشه و تابش نور توی صورتم، چشم‌هام رو اذیت می‌کنه. - خوبی؟ دستم رو به دیوار می‌گیرم و سعی می‌کنم از جام بلندشم. - آره خوبم، لطفا اذان که شد خبرم کن. - بازهم غذا نمی‌خوری؟ با اینکه خیلی گرسنمه اما درست چهار روزه که بیشتر از دو_سه لقمه هیچی نمی‌خورم. اما میل هم ندارم و نمی‌تونم بخورم. - نه، ممنون میلی ندارم. سری تکون میده و دوباره میره. روی زمین دراز می‌کشم، حس سنگینی زیادی توی بدنم حس می‌کنم، حتی تحمل وزن خودم رو هم ندارم. تنها کاری که باید بکنم، استراحته! با احساس تکون خوردن شونه‌هام، هوشیار میشم، آقای علوی و مجتبی رو بالای سرم می‌بینم. - مجتبی زیر بغلش رو بگیر بلندش کنیم. پتو رو دورم می‌پیچن و از جام بلندم می‌کنن، تا می‌خوام حرفی بزنم، انگار گلوم چفت میشه و مجال صحبت کردن رو ازم می‌گیره. همین‌طور که می‌ریم، صدا‌هاشون رو می‌شنوم. - آقا توی این مدتی که اینجا بودن اصلا غذا نخوردن به جز چند لقمه. با کمک اون‌ها صندلی عقب ماشین دراز می‌کشم و راه می‌افتن، تنها تکون‌های ماشین و زمزمه‌های مجتبی با آقای علوی رو می‌فهمم و توان هیچ چیز دیگه‌ای رو ندارم. دست مجتبی می‌شینه روی پیشونیم و در ادامه‌ش میگه: - اوه اوه داره توی تب می‌سوزه. به بیمارستان که می‌رسیم، روی برانکارد نارنجی رنگی می‌خوابوننم. - ببرینش اتاق دویست و سه. صدای همهمه‌ی آدم‌ها و پیج بیمارستان ذهنم رو بهم می‌ریزه. تا اینکه بالاخره یکجا مستقر می‌شیم و تمام صداها، جاشون رو به سکوت میدن. صدای دکتر پتکی توی سرم می‌زنه. - یک سرماخوردگی خیلی شدیده که با گلو درد مخلوط شده و بخاطر تضعیف قوای بدنیش، به این روز افتاده، یک سری دارو نوشتم که باید مرتب بخوره تا دوباره سلامتیش رو به‌دست بیاره. به پرستار میگم یک سرم تقویتی بهش وصل کنه، هر وقت که سرمش تموم شد، چندتا آمپول تقویتی می‌مونه که بعد از اون به امیدخدا مرخصه. فقط حواستون بهش باشه و مدام بهش چیزهای مقوی بدین بخوره. - بله چشم آقای دکتر. اونقدر سنگین شده‌م که حتی نای این رو ندارم لای چشم‌هام رو باز کنم. به‌خاطر سرمی که بهم وصل می‌کنن، همون صداهای اطرافم کمرنگ تر میشه و بعد از چند دقیقه از بین میره. با حس خشکی و تشنگی عجیبی تو گلوم بیدار میشم، کمی از سنگینی چشم‌هام و بدنم کم شده و می‌تونم به راحتی چشم‌هام رو باز کنم. آقای علوی و مجتبی سرگرم حرف زدنن و به محض اینکه می‌بینن بیدار شدم، میان سمتم که آقای علوی با تمسخر میگه: - چیکار کردی با خودت پهلوون؟ دیگه دو روز آب خنک خوردن که این حرف‌ها رو نداره. هر دوشون می‌زنن زیر خنده و منم به لبخند کوتاهی اکتفا می‌کنم. - داداش چیزی نمی‌خوایی؟ نگاهم رو به بطری آب کنار تخت میدم. - چشم الآن خدمت می‌رسم. لیوان کنارش رو پر از آب می‌کنه، دستش رو زیر سرم می‌زاره و کمی سرم رو بالا میاره تا راحت تر بتونم بخورم. چند جرعه‌ای که می‌خورم، لیوان رو پس می‌زنم. کنار تختم می‌شینه و میگه: - جناب نمی‌خوای بپرسی چی شده؟ با گیجی عجیبی به چشم‌های مجتبی نگاه می‌کنم. هنوز اثر آرامش بخش‌ها و تقویتی‌ها توی بدنم مونده. - مگه چی شده؟ آقای علوی با لبخندی که روی لبش هست، وارد عمل میشه. - نه دیگه اینجوری نمیشه، باید مشتلق بدی! - چشم مشتلق شما جاش محفوظه، حالا میشه بگین چی شده؟ گلوش رو صاف می‌کنه و محکم میگه: - جناب آقای امیرعلی خان کریمی شما از همین الآن آزاد هستید، متهم اصلی یا بهتره بگم خائن شناسایی شده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شب جمعه، زیارتی امام حسین علیه‌السلام... «السَّلاَمُ عَلَيکَ يَا أَبَا عَبدِالله وَعَلَى الأَروَاحِ الَّتِي حَلَّت بِفِنَائِکَ، عَلَيکَ مِنِّي سَلاَمُ اللهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ اللَّيلُ وَالنَّهَارُ وَلاَ جَعَلَهُ اللهَ آخِرَ العَهدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُم، اَلسَّلاَمُ عَلَى الحُسَينِ وَعَلَى عَلِيِّ بنِ الحُسَينِ وَعَلَى أَولاَدِ الحُسَينِ وَعَلَى أَصحَابِ الحُسَين.» تصاویری از حرم مطهّر سیدالشهداء علیه‌السلام امشب که شب جمعه و لحظات ناب استجابت دعاست، اگر توفیق بیداری سحر و نماز شب پیدا کردید، از دعا برای تعجیل در فرج امام‌زمان ارواحناله‌الفداء و پایان یافتن شب ظلمانی غیبت، غافل نشوید؛ که هر چه از این روزگار سیاه می‌کشیم، بخاطر طولانی شدن غیبت صاحب ماست.
15.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افرادی که فکر میکنند حال و حوصله خوندن نمازشب رو ندارند، دیدن این کلیپ بهشون پیشنهاد میشه...!
چشم من بر راه است؛ تا بیایی روزی همچو نوری ز میان خورشید و بتابی به دل تاریکم ... روز و شب منتظرم؛ تا بیایی آخر چشم خود فرش کنم تو نهی پای برآن و من از شوق ببالم بر خود و به شکرانه آن جان به فدای تو کنم ... تعجیل در ظهور صلوات اللهم عجل لولیک الفرج