eitaa logo
صالحین تنها مسیر
242 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
✘ جانِ شما، غذا می‌خواهد! مثل بدن شما! • به بدن که جفا کنید و درست تغذیه‌اش نکنید، آثار این ظلم‌تان به شکل بیماری و ضعف در بدن‌تان مشهود می‌شود. • غذای جانتان (یاد خدا) را هم ندهید، آثار این ظلم‌تان در زندگی مشخص می‌شود. وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي/ هرکه از یاد من روی گرداند، فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا/ زندگی آرامی نخواهد داشت.
یاد خدا ۷۸.mp3
10.51M
مجموعه ۷۸ | محال است کسی خدا را فراموش کند، اما در زندگی متضرر نشود! (در این پادکست درباره این فرمول بحث می‌کنیم)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اما دردناک تر اینکه صدای اعتراض از غربی ها بیرون آمد اما یک عده سجده به مُهر که علامت پیشانی آنان و فرق سرشان که با قمه شکافته هنوز ساکتند! کفر متحرک اسلام راکد
شرف و وجدان انسان غربی . مرحوم استاد علی صفایی حائری جمله بسیار زیبا و دقیقی دارد: کفر متحرک، به اسلام می‌رسد ولی اسلام راکد، «پدر بزرگ کفر» است. سلمان‌ها در حالی که کافر بودند، حرکتشان آن‌ها را به رسول (ص) منتهی کرد و زبیرها در حالی که با رسول (ص) بودند، رُکودشان آنها را به کفر پیوند زد. هشت ماه گذشت سی و هشت هزار نفر سلاخی شدند هنوز در دانشگاه ها و مجامع عمومی در آمریکا و اروپا مردم و نخگبان از کوچکترین فرصت برای دفاع از مردم مظلوم غزه بهره میبردند. در ورزشگاه، در مسابقه فوتبال، در کنفرانس مقامات سیاسی، هر لحظه که فراهم شود. چرا؟ اول اینکه این مردم، دولت های خودشان را بخشی از دستگاه بی رحم کشتار می‌دانند. آمریکا بالاترین کمک مالی و بیشترین میزان ارسال مهمات به اسراییل را در این هشت ماه تجربه نموده و در واقع اگر آمریکا نبود، رژیم توان ادامه جنگ را نداشت. دستگاه کشتار ساخت آمریکاست. مشتری اسرائیل است. دوم اینکه در غرب برای چندین دهه در شوآف عظیم دولت های غربی خود را مدافع حقوق بشر در جهان معرفی نموده و اینگونه جا زدند که بدون ما حقوق بشر محقق نخواهد شد. مردم در غرب گرفتار این تناقض رفتاری سیاستمداران خود شده اند! آن شعار حقوق بشری کجا؟ این کشتار بی رحمانه کجا؟ سوم غرب سلطه و قدرت اقناع بر افکار عمومی را از دست داده است. قدیم هم کشتار بود. از ابتدای اشغال کشتار بود. اما اخبار کنترل و مدیریت می شد. ملت ایران از همان ابتدا که سانسور اخبار وجود داشت علیه این رژیم بود. اما دردناک تر اینکه صدای اعتراض از غربی ها بیرون آمد اما یک عده سجده به مُهر که علامت پیشانی و فرق سرشان که با قمه شکافته هنوز ساکتند! کفر متحرک اسلام راکد https://eitaa.com/Politicalhistory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_43🌹 #محراب_آرزوهایم💫 در انتها زیر خنده می‌زنه که به اعتراض میگم
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 از پایینِ پای حضرت که داخل می‌شیم، تا نگاهم به گنبد طلای آقا می‌افته ناخودآگاه دست راستم رو روی سینه‌ می‌زارم و چشم‌هام رو می‌بندم، زیر لب زمزمه می‌کنم. - السلام و علیک یا علی ابن موسی الرضا. باد سردی می‌وزه که باعث میشه چادرم رو محکم‌تر بگیرم. دایی که راه می‌افته، پشت سرش میرم تا ببینم قراره به کجا برسیم. از تفتیش و صحن‌ها که می‌گذریم، می‌رسیم به مقصد اصلی دایی. از در بزرگ چوبی که داخل می‌شیم، ضریح حضرت با اون عظمتش جلوی چشم‌هام خودنمایی می‌کنه. چند ثانیه‌ای ابتدای صحن می‌ایستم، حس توخالی بودن ناشناخته‌ای رو درون قلبم حس می‌کنم. به‌قدری احساس بی‌قراری می‌کنم که هیچ تکونی نمی‌تونم بخورم و فقط به دور و اطراف نگاه می‌کنم. بدون اینکه متوجه شم، قطره اشکی از کنار چشمم روی صورتم سر می‌خوره. با صدای دایی به خودم میام و نگاهم رو بهش میدم. - بریم داخل؟ روسریم رو کمی جلوتر می‌کشم و مرتبش می‌کنم. - با کمال میل! بوی گلاب و عطری که توی فضا پخش شده به مشامم می‌رسه، حال غریب و خوبی بهم دست میده، حس کسی که بعد از سال‌ها به وطنش برگشته! از دایی جدا میشم، کفش‌های پاشنه بلندم رو داخل پلاستیک می‌زارم و داخل میرم. هیچ چیزی به اختیار خودم نیست و فقط به دنبال پاهام حرکت می‌کنم، حس و حالم به قدری عجیبه که حتی سرمای سنگ‌های زیر پام به سرمای بدنم اضافه نمیشه، بلکه تمام سرمایی که توی وجودم نفوذ کرده رو از بین می‌بره! دور ضریح اونقدر شلوغه که از جلو رفتن منصرف میشم. به پله‌ها که می‌رسم متوقف میشم و جلوتر نمیرم. حالم به قدری وصف ناپذیره که زبونم از شدت این همه بزرگی و شکوت بند میاد. حسی بین خوشحالی و غم فراق این همه مدت. لبخند جا خشک کرده روی لب‌هام با گونه‌های خیسم تضاد قشنگی رو به وجود آوردن! درست بعد از مرگ بابا دیگه نیومدم؛ شاید با امام رضا قهرم، بخاطر اینکه بابام رو شفا نداد. اما حسی که الآن توی قلبم نشسته درست برعکس اون حس قدیمیه! اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم میاد و از امام رضا می‌خوام، خوشبختی هانیه‌ست. به خودم که میام سریع خارج میشم و دوباره کفش‌هام رو پام می‌کنم. دایی رو می‌بینم که منتظرم وایستاده، با اشاره به سمت سقاخونه میرم که گلویی تازه کنم. به سقاخونه که می‌رسم جلوم چندتا پسر جوون حلقه زدن و دارن حرف می‌زن. به محض اینکه متوجه‌م میشن سرشون رو پایین می‌اندازن و راه رو برام باز می‌کنن، لیوان یکبار مصرف رو که آب می‌کنم بدون هیچ حرفی میرن. لحظه‌ای از کارشون تعجب می‌کنم اما خودم رو درگیرش نمی‌کنم. نگاهی می‌چرخونم و از بین اون همه جمعیت، دایی رو پیدا می‌کنم که بین اون همه آدم با اون کت و شلوار طوسی رنگش از دیگران متمایز شده، با استایل خاصی دست‌هاش رو داخل جیب‌های شلوارش فرو کرده و با لبخند داره نگاهم می‌کنه. سمتش پا تند می‌کنم و روی یکی از فرش‌ها می‌شینیم. کمی که در سکوت می‌گذره دایی بدون اینکه بهم نگاه کنه، میگه: - چه حسی داره؟ - از اینکه هانیه می‌خواد عروس بشه؟ بدون اینکه مجال تأیید حرفم رو بهش بدم، غم بزرگی روی دلم می‌شینه که آهی می‌کشم و شروع می‌کنم به جواب دادن. - هانیه چون مثل خواهرمه از رفتنش دلم می‌گیره ولی از اینکه خوشحاله، منم خوشحالم. تک خنده‌ای می‌کنه و نگاهش رو بهم میده. - نه قشنگ جان از اینکه چادر سرته چه حسی داری؟ خنده‌ای از خجالت روی لب‌هام می‌شینه و آهانی زیر لب زمزمه می‌کنم. توی فکر میرم و از خودم می‌پرسم "چادر پوشیدن واقعا چه حسی داره؟!" با صدای دایی از فکر کردن دست می‌کشم. - خب؟ - حس خوبیه ولی جمع کردنش سخته مخصوصا چارهای خاله و مامان اما چادرهایی مثل مال هانیه خوبه که فکر کنم بهش میگن چادر لبنانی ولی اینی که من دارم از همه‌شون خوشگل‌تره چون طرح‌دار و گلدوزی شده‌ست! خنده‌ش عمیق‌تر میشه و در جوابم میگه: - خب دایی جان چرا همیشه سرت نمی‌کنی؟ - آخه دست و پاگیره. بعد هم خیلی گرمه توی تابستون آدم آب میشه. ولی مسجد و یا حرم بخوایم بریم که سرم می‌کنم. یاد چند لحظه پیش می‌افتم و یک‌هو می‌پرسم. - یک چیزی بگم؟
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 لبخند از روی لب‌هاش میره، کمی ابروهاش گره می‌خوره و میگه: - بگو دایی جان! - چرا وقتی رفتم آب بخورم اون پسرها از اونجا رفتن؟ من که کاری بهشون نداشتم. دوباره لبخند مهربونی جای ابروهای گره خورده‌ش رو می‌گیره. - اول اینکه شما وقتی این چادر خوشگلت رو سرت می‌کنی داری به همه میگی من محافظ دارم! دیدی اول که رفتی راه رو برات باز کردن توام مثل یک ملکه رد شدی؟ با لبخندی از روی غرور سر تکون میدم و حرفش رو تأیید می‌کنم. - اونا از اونجا رفتن تا شما راحت آب بخوری. - خب اوناهم می‌بودن من می‌تونستم آب بخورم. قبل از اینکه جوابم رو بده، تلفنش زنگ می‌خوره و حرفش نیمه کاره می‌مونه... در تمام مدت مبهوت کاشی‌کاری‌های پر از نقش و نگار و ریز نقش حرم شدم که یاد حرف‌های چند دقیقه‌ی پیش می‌افتم که نمیه کاره رهاش کرد. چیزی رو که سال‌هاست دنبالشم بهترین فرصت می‌بینم تا به زبون بیارم و به جوابی برسم. - دایی؟ - بله؟ دو دل سرم رو به زیر می‌ندازم و سوالم رو به زبون میارم. - شما می‌دونین من چادری نیستم ولی توی حرم و اینجور جاها چادر می‌پوشم اما بیام بیرون در میارم، یک چیزی بگین که من قانع بشم. چند لحظه‌ای سکوت می‌کنه و بعد شروع می‌کنه به قانع کردنم. - ببین دایی جان، به قول یک آقایی خیلی قشنگ می‌گفت. - چی می‌گفت؟ - ما قیامت رو قبول داریم؟ - معلومه. - توی قیامت کسی هم هست ما رو شفاعت کنه؟ - آره. - شفاعت این مردمی که می‌خوایم به نظرشون عمل کنیم یا حضرت زهرا؟ - حضرت زهرا. - تو می‌خوایی شبیه اینا بشی ولی این مردم نمی‌تونن تو رو شفاعت کنن ولی نه، اگه شبیه حضرت زهرا بشی حتما حضرت زهرا شفاعتت می‌کنن، چون هرچی شباهت بیشتر شفاعتم بیشتر؛ خب حالا با چادر بیشتر شبیه حضرت زهرا میشی یا بی چادر؟ از حرف‌هاش به فکر میرم و سعی می‌کنم سکوت کنم، در واقع حرفی برای گفتن ندارم. سکوت و تو فکر رفتنم رو که می‌بینه لبخندی می‌زنه و دیگه چیزی نمیگه. انقدر محو حرف‌های دایی میشم که نمی‌فهمم از کجا می‌ریم و کی به صحن دارالحجه می‌رسیم. چشمم به دیوارهای سراسر آیینه کاری و براق که می‌افته می‌فهمم رسیدیم و با دیدن هانیه و مهدیار که روی سجاده‌های ترمه دوزی نشسته‌ن کاملا مطمئن می‌شیم. به بقیه که می‌رسم، با صدای هانیه که آروم و زیر لب میگه "قَبِلْتُ" همه صلواتی ختم می‌کنن و من‌هم به تبع از اون‌ها همین کار رو انجام میدم. چیزی که برام خیلی عجیبه و مدام توی ذهنم رژه میره، نبودن پسر حاجیه. مگه این دو نفر رفیق صمیمی نیستن؟ پس چرا نیومده عقد دوستش؟! با گریه‌های مامان و خاله نگاهم به سمت هانیه کشیده میشه که اونم صورتش خیس از اشک شده، نگاهی به لباس‌‌های سفیدش می‌ندازم و بغلش می‌کنم، آروم زیر گوشش میگم: - مبارک باشه عزیزدلم. از جمع که جدا میشم، دایی آروم زیر لب بهم میگه: - نرگس خانم، زیارت چطور بود؟ چند ثانیه‌ای توی فکر میرم و به قلبم رجوع می‌کنم. دیگه احساس بی‌قراری ندارم، انگار قلبم از همه چیز خالی شده!
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با خوشحالی در خودکارم رو می‌بندم و از دانشگاه بیرون می‌زنم. - اینم از آخریش. مثل همیشه سوار اتوبوس مورد نظر میشم، به مقصد خونه. این چند روز خیلی تنها شدم، از طرفی هانیه و مهدیار همه‌ش به دنبال تفریحات دوران عقدشونن و از طرف دیگه آقا نادر، شوهر خاله مریم، چند روزی مرخصی گرفته. تنها چیزی که هنوز باهاش کنار نیومدم امیرعلیه که روزبه‌روز مشکوک‌تر میشه. هنوز هم حرف‌هاش رو درباره‌ی دستگیری ناگهانی و آزاد شدنش باور نمی‌کنم. آخه مگه میشه یکی رو دستگیر کنن و نه بزارن تماسی بگیره و نه خودش درخواست تماس گرفتن بکنه! بالاخره از سز و توی ماجرا سر در میارم. در حیاط رو که باز می‌کنم، مامان ملیحه رو در حال جارو زدن حیاط می‌بینم. - سلام مامان خانم گلم. - سلام عزیز دلم، خوبی؟ بیا بریم برات ناهار حاضر کردم. چون بابای هانیه خونه هست و از طرفی امیرعلی خونه نیست، تصمیم می‌گیرم برم داخل و کنار مامان و حاجی ناهار رو نوش جان کنیم. کیفم رو کنار مبل می‌زارم و میرم توی آشپزخونه تا برای پهن کردن سفره کمکش کنم، همین‌طور که ظرف‌های ناهار رو از داخل کابیت برمی‌دارم، می‌بینم بهترین موقع‌ست تا شروع به حل این پرونده‌ی پیچیده کنم. - چرا آقازاده‌تون خونه نیستن؟ - من که از کارهای این پسر سر در نمیارم، زنگ زد گفت چند وقت دیگه دهه‌ی فاطمیه شروع میشه، برای برنامه‌های هیأت جلسه داریم. - آهان. بعد از اینکه ناهار رو کنار مامان و حاجی می‌خورم، عزم رفتن می‌کنم برای اینکه خستگی این امتحان‌ها رو کم کنم. تا کفش‌هام رو پام می‌کنم، صدای چرخیدن کلید توی در متوقفم می‌کنه، چند ثانیه بعد متهم اصلی پرونده‌م توی چارچوب در نمایان میشه. در رو می‌بنده، کمی که جلوتر میاد و متوجه‌م میشه سرش رو پایین می‌ندازه، خستگی شدیدی توی چهره‌ش بی‌داد می‌کنه، یکی ندونه انگار بمب اتم خنثی کرده! - سلام. آروم زیر لب جوابم رو میده. - سلام، مزاحم نباشم! - نه مراحمین، داشتم می‌رفتم بالا شما راحت باشین. خدانگهدار. - خیلی ممنون، یا علی. متهم رو قبل از اینکه از خستگی پس بی‌افته، به حال خودش رها می‌کنم و با رفتن اون، پیش خاله و هانیه میرم... ☞☞☞ انقدر از عملیات امروز خسته‌م که نای هیچ کاری رو ندارم، فقط احتیاج دارم چند ساعتی بخوابم تا این خستگی از بدنم بیرون بره. ملیحه خانم همین‌طور که در حال ظرف شستنه میگه: - سلام پسرم، خوبی؟ غذا خوردی یا برات گرم کنم؟ - ممنون، خیلی خسته‌م نمی‌تونم چیزی بخورم. بابا یک نگاهی به صورتم می‌ندازه، چشم‌های توی گود رفته‌م رو که می‌بینه، قبل از اینکه از خستگی شهید بشم، بهم اجازه‌ی مرخص شدن میده. - پس برو استراحت کن پسرم. روی تخت گرم و نرمم دراز می‌کشم و پتو رو روم می‌کشم، دستم رو روی پیشونیم می‌زارم، به سقف سفید بالای سرم خیره میشم و توی فکر امروز میرم. "چقدر عملیات امروز طاقت فرسا بود، اگه یک ثانیه برای خنثی کردن اون بمب ساعتی دیر می‌کردیم، الآن کل فرودگاه روی هوا رفته بود! " برای چندمین بار خدا رو به‌خاطر موفقیت عملیات امروز شکر می‌کنم و چشم‌هام از فرط خستگی به خواب میره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا