eitaa logo
صالحین تنها مسیر
220 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤔مراقب باش، بنده چه کسی شده ای 🔅امام جواد علیه السلام می فرمایند: هركس به حرف های سخنرانی📣، گوش سپارد (و علاقمند و متمایل به او باشد) بنده او شده است؛ پس اگر آن سخنور از خدا (و معارف و احكام او) سخن بگوید، شنونده، خدا را عبادت کرده است، و اگر آن فرد از زبان شیطان (و هوى و هوس) سخن بگوید، شیطان را بندگی نموده است. تحف العقول، حسن بن شعبه حرّانى، ص ۴۵۶ ایشان همچنین در جایی دیگر می فرمایند هرکه کار زشتی را تحسین و تایید کند، در [ عِقاب ] آن شریک است. ⚫️🔴 👈👈تذکر : شنیدن در اینجا شامل هر گونه دریافتی از دیگران می شود مثل همین فضای مجازی📡 یا رسانه های تصویری 🖥 و ... که باید مراقب باشیم با کدام محتوا روبرو هستیم محتوای رحمانی یا شیطانی همچنین توجه داشته باشیم که تأييد يك مطلب به هر نحو چه پسندیدن آن باشد چه انتشار آن به منزله شریک شدن در آثار آن است هر پیغامی را ❤️ ( پسند نکنیم) و نشر ندهیم، در صورت امکان شما رسانه ما شوید و به دیگران معرفی کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلاصه‌ای از برنامه‌های اقتصادی سعید جلیلی 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 💗 مدح مولا علی (ع) 👌بسیار زیبا 😌 ببینید و لذت ببرید ... 😍 ۲روز تا عیدُ اللهِ الاکبر 🌸 🍃🌸 ┈┈•✾🌸✾•┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| تبریز را می‌توان در دو عبارت خلاصه کرد؛ ایمان دینی و غیرت ایرانی ✅ پایگاه اطلاع‌رسانی دکتر سعید جلیلی @saeedjalily
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یارب به حق غدیر و مولای غدیر با دست علی ومرتضی دستم گیر تا همره قدسیان فرستم صلوات فریاد زنم ز فرط شادی تکبیر پیشاپیش عید کمال دین، سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصایت و ولایت امیر المومنین علی (علیه السلام) بر شیعیان و پیروان ولایت مبارک باد 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_85🌹 #محراب_آرزوهایم💫 قبل از اینکه ذهنم زیر خرواری از سوالات و خ
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نمازم که تموم میشه زانوهام رو بغل می‌کنم، سرم رو روی زانو می‌زارم و توی فکر فرو میرم. «این چند روزی که اینجا اومدم حسابی روحیه‌م عوض شده، انگار یک آدم دیگه شدم. تمام اون اتفاقات برام یک رویا شده و دیگه بهش فکر نمی‌کنم. نه گوشه گیری می‌کنم، نه ساکت و بی‌حرف یکجا می‌شینم؛ دوباره همون نرگس سابق شدم. انرژی‌ای که اینجا بهم منتقل می‌کنه انقدر زیاده که هر لحظه توی این فضا قدم برمی‌دارم شور و ذوق عجیبی توی رگ‌هام جریان پیدا می‌کنه اما وقتی یاد حرف هانیه می‌افتم که گفت (فردا آخرین روزه و دیگه باید برگردیم) پرده‌ای از غم روی قلبم رو می‌گیره و توی مشتش فشار میده.» آهی از ته دل می‌کشم که لحظه‌ای تمام اتفاقات داخل آشپزخونه توی ذهنم تداعی میشه و بدنم یخ می‌کنه، حالت عجیبی که دلیلش رو نمی‌دونم. «چرا باید این موضوع انقدر برام مهم باشه و باعث ناراحتیم بشه؟ مگه امیرعلی همیشه نقشی غیر از برادرم رو داشته؟ مگه یک خواهر همیشه خوشبختی برادرش رو نمی‌خواد؟ پس چرا توی وجود من احساس حسادت موج می‌زنه و با دیدن فاطمه قلبم به درد میاد؟ کِی توی زندگیم انقدر پر رنگ شد که الآن بحث ازدواجش بخواد آزارم بده و رفتارم رو برعکسِ گذشته سوق بده؟ شاید...شاید با کارهایی که تا الآن برام انجام داده باعث شده جایی رو توی قلبم اشغال کنه اما این درست نیست که من بهش علاقه‌ای داشته باشم، این موضوع یک اشتباه محضه!» سریع سرم رو به دو طرف تکون میدم تا بتونم افکار شومی رو که به ذهنم هجوم آوردن از خودم دور کنم. به ساعت دور دستم نگاه می‌کنم، نیم ساعت تا اذون صبح مونده. مفاتیحم رو باز می‌کنم و بنا به عهد هر روزم شروع می‌کنم به خوندن زیارت عاشورا، با حس خوبی که بهم دست میده سر از سجده برمی‌دارم و دوباره زمان رو چک می‌کنم. تقریبا یک ربع تا اذون مونده، آهی سر میدم و زیر لب میگم: - حیف! کاشکی میشد همینجا نماز بخونم ولی اینبار هانیه بلند بشه و ببینه نیستم معلوم نیست چه بلایی سرم میاره. لبخندی روی لب‌هام می‌شینه و از جام بلند میشم، کفش‌های راحتیم رو بپا می‌کنم و داخل سوله میشم. صبح با چشم‌های خواب آلود سوار اتوبوس میشم که از شدت خستگی نیم ساعتی به خواب میرم اما با تکون دست هانیه چشم باز می‌کنم که میگه: - نرگس نزدیکیم بلند شو. چند بار چشم‌هام رو می‌مالونم و با بدنی کرخ شده توی صندلی جمع میشم که دستم به جیب مانتوم می‌خوره، یاد اون برگه‌ی پلمپ شده‌ی دیروز می‌افتم و از داخل جیبم درش میارم. هانیه که چشمش به دستم می‌افته با ذوق میگه: - توام گرفتی؟ باز کن ببینم کدوم شهید بهت افتاده. برگه رو که کامل باز می‌کنم تیتر بزرگ بالاش رو زیر لب زمزمه می‌کنم. - شهید ابراهیم هادی. با خنده و کنایه میگه: - چه جالب! برای امیرعلی هم شهید ابراهیم هادی بود. برعکس اون با تعجب نگاهش می‌کنم. - واقعا؟! هر دو باهم آروم می‌خندیم و ادامه میده. - جالب تر اینکه الآن داریم می‌ریم کانال کمیل، اونجا محل شهادت همین شهیده. در ادامه شروع می‌کنم به خوندن متن روی برگه. « خدایا! ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم! نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هرکس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم.» لحظه‌ای از خوندن مناجات‌های عاشقانه‌شون با خدا دلم قنج میره و بهشون قبطه می‌خورم، قبل از اینکه توی حال خوشم غرق بشم با نگه داشتن اتوبوس مجبور میشم به خودم بیام...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 قبل پیاده شدن امیرعلی از جاش بلند میشه و با لبخند تلخی که روی لب‌هاش وجود داره میگه: - از امروزتون حسابی استفاده کنین که آخرین روزه. با تکرار این حرف برای هزارمین بار بغض گلوم رو می‌گیره و از اتوبوس پیاده میشم. طبق معمول نگاهی توی دشت می‌چرخونم که با سر در ورودی فکه مواجه میشم. «پنج روز تشنگی» آقایون جلوتر از ما شروع می‌کنن به حرکت و ماهم به دنبالشون راه می‌افتیم. در بین راه نگاهم به امیرعلی می‌خوره که توقف می‌کنه، کفش‌هاش رو از پاش بیرون میاره  و پا برهنه به راهش ادامه میده. ناخودآگاه خم میشم و کفش‌ها‌م رو در میارم، با اینکه اول کمی پاهام از داغی شن‌های زیر پام می‌سوزه اما اهمیتی نمیدم و به راهم ادامه میدم، کم کم بقیه دخترهام به تبع از من همین کار رو می‌کنن و به سمت کانال کمیل حرکت می‌کنیم. در بین راه نوشته‌های روی تابلوها رو می‌خونم و با فضای اونجا همراه میشم. به بخش مستطیل مانندی می‌رسیم که طول زیادی داره و کمی از سطح زمین پایین تره، همه داخلش می‌شیم و روی خاک‌ها می‌شینیم. راوی کم کم شروع می‌کنه به تعریف که دستم رو روی خاک‌ها می‌زارم و مشت می‌کنم، دستم رو بالا میارم که آروم خاک‌های داخل دستم از بین انگشت‌هام به زیر می‌ریزه و از این کار حس خوبی بهم دست میده. نگاهم رو به دو دیوار خاکی دورم میدم و کمی احساس خفگی می‌کنم. حال و هوای حرف‌های راوی عوض میشه، انگار حرف‌هاش مثل مقتله و در حالی که گلوم از شدت بغض به تنگ میاد با خودم زیر لب میگم: -عراقی‌ها مگه دلشون مثل سنگ بود که چنین بلایی رو سر صد و سی جوون آوردن؟ اشک‌هام مثل یک رود باریکی روی گونه‌هام جاری میشن، نگاهم رو به خاک‌ها میدم و دوباره یاد حرف‌های حاج آقا سامعی می‌افتم که میگه: «ذره ذره‌ی خاک‌های اینجا از وجود شهداست!» از اینکه روی این خاک‌ها می‌شینم خجالت می‌کشم و گریه‌م دوچندان میشه اما مدام سعی در مهارش دارم تا صدای هق هقم بلند نشه. از کانال کمیل که خارج می‌شیم پیاده به سمت فکه حرکت می‌کنیم، زمینی از جنس شن که مدام نگاهم رو به زیر پام میدم و به سطح رملی مانندش چشم می‌دوزم. از سر در فکه که رد می‌شیم نگاه همه به قفس مستطیل شکلی می‌افته که کفش پر شده از استخون‌های شهدای مفقودالاثر. دیگه تاب نمیارم و صدای هق هقم بلند میشه، نه تنها من بلکه صدای گریه و شیون همه سکوت دشت رو می‌شکنه. کمی که آروم می‌شیم جلوتر می‌ریم، به دلیل رملی بودن زمین گاهی پاهان داخل شن‌ها فرو میره و سوزشش بیشتر میشه. با چشم‌های پف کردم به دو طرف نگاه می‌کنم که با سیم خاردار احاطه شده، دلیلش رو از هانیه جویا میشم که میگه: - یک زمانی اینجا میدون مین بوده، با اینکه پاکسازی کردن اما احتمال داره مین‌های زیر خاکی وجود داشته باشه. آهانی میگم و کمی از جمع جدا میشم، هوا خیلی از صبح گرم تر میشه و کمی طاقتم رو طاق می‌کنه اما با خوندن تابلوهای اطراف سعی می‌کنم خودم سرگرم کنم تا خستگی و تشنگی رو از یاد ببرم. حسابی با نوشته‌های روی تابلوها همراه میشم که، متن‌های قشنگی رو روی خودشون با رنگ‌های مختلف جای دادن، متن‌هایی از قبیل. «سلام بر فکه و گمنامی... فکه یعنی با خدا همسایگی... خدا را در رمل های فکه بجویید... قتلگاه فکه دارالشفاست... کربلا به رفتن نیست به شدن است اگر به رفتن بود شمرهم کربلایی است... سری به درون بزن، شاید آن بغض قدیمی اینجا...»
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 موقع برگشت آفتاب رو به غروبه و کم کم هوا رو به تاریکی میره، نگاهم سمت هانیه کشیده میشه که مهدیار بهش نزدیک میشه، کنار گوشش حرفی رو می‌زنه و دوباره برمی‌گرده پیش امیرعلی. - چی گفت؟ - گفت زودتر حرکت کنین که برسیم، دو رکعت نماز بخونیم تا قبل از تاریکی به پادگان برسیم. قبل اینکه منتظر حرفی از جانبم بمونه به سمت بقیه میره تا این خبر رو به همه برسونه اما از چهره‌ی تک تک بچه‌ها مشخصه که هیچ‌کدوم حال رفتن ندارن و هرکسی توی حال و هوای خودش غرق شده، حتی از حرف زدن باهمدیگه هم اجتناب می‌کنن. به یک سنگر نسبتا بزرگی می‌رسیم که روی سر درش نوشته شده. « دو رکعت نماز عشق» یک سنگر گرد مانندی که برای خانم‌هاست و همه بدون اینکه به هم کاری داشته باشن توی خلوت خودشون به نماز می‌ایستن. وقتی که فکر می‌کنم آخرین نمازیه که توی این شهر و دیار می‌تونم بخونم قلبم به درد میاد و قطره اشکی روونه‌ی گونه‌های خشک شده‌م میشه. رو به قبله می‌ایستم، با تمام حواس و حسی که توی وجودم هست «ﷲاکبر» میگم و نمازم رو می‌خونم. شاید به جرات می‌تونم بگم تنها نمازی که تابحال انقدر با حضور قلب خوندم و به دلم نشست. کمی از سنگر دور می‌شیم، به یک ایستگاه صلواتی می‌رسیم که مایع سبز رنگی رو داخل لیوان‌های پلاستیکی می‌ریزن. از شدت تشنگی یکی از لیوان‌ها رو برمی‌دارم و لاجرعه سر می‌کشم که به قول معروف جیگرم حال میاد و کمی از گرمای وجودم کاسته میشه. هانیه که نزدیکم میشه اسمش شربتش رو می‌پرسم. - بهش میگن شربت شهادت. قبل از اینکه سوالی بپرسم مهدیار به سمتمون میاد و میگه: - زودتر همه رو جمع کنین که دیر شده باید برگردیم. هرکدوم از خادم‌ها به سمتی می‌ریم و مشغول خبر کردن بچه‌ها می‌شیم. سوار اتوبوس که می‌شیم با اصرار بچه‌ها، اتوبوس جای غرفه‌‌های فرهنگی می‌ایسته اما اون دو اتوبوس دیگه برمی‌گردن پادگان. هرکسی به سمتی میره و هانیه هم دنبال من راه می‌افته، لحظه‌ای سر جام می‌ایستم که دلیلش رو ازم می‌پرسه و در جواب میگم: - برو پیش شوهرت، من می‌خوام خودم تنهام برم بگردم. - آخه... بین حرفش می‌پرم و با قطع حرفی که قراره از دهنش خارج بشه رو نفی می‌کنم. - آخه نداره، به حرف بزرگ ترت گوش کن برو! چند ثانیه بدون حرف بهم خیره میشه که ابرویی بالا می‌ندازم و میگم: - برو دیگه، مثل هویچ وایستاده منو نگاه می‌کنه. می‌خنده و تنها با گفتن «مواظب خودت باش»  به سمت مهدیار راه کج می‌کنه. لبخندی روی لبم می‌شینه و با خودم میگم: - این بیچاره از اول سفر همش با من بوده، حتما شوهرش چه حرصی خورده. از حرف‌های خودم خنده‌م می‌گیره و به راهم ادامه میدم که به غرفه‌ها می‌رسم، از محصولات فرهنگی فقط عبور می‌کنم و نکاه گذرا‌یی می‌ندازم، به‌خاطر اینکه اون چند روز اول از شدت ذوق زدگی برای همه سوغاتی خریدم و ساکم پر شده. همین‌طور قدم می‌زنم، به قسمت دوم فروشگاه می‌رسم که غرفه‌ی کتابه، به سمتش پا تند می‌کنم تا از کتاب‌ها دیدن کنم و اگر چیزی باب دلم بود بخرم. قفسه‌ها رو یکی یکی رد می‌کنم تا به میدون وسط غرفه می‌رسم، نگاهم با کتابی برخورد می‌کنه و با لبخند تلخی سمتش میرم. برش می‌دارم، دستی روی جلدش می‌کشم و اسمش رو می‌خونم. - سلام بر ابراهیم. با دیدن عکس روی کتاب یاد خوابم می‌افتم و بغض گلوم رو می‌گیره، زیر لب زمزمه می‌کنم. - تو همونی که...ازت ممنونم. قطره اشکی از کنار چشمم روی گونه‌م سر می‌خوره که مرد مسنی با موهای جوگندمی درحالی که یک جعبه‌ کارتن بین دست‌هاشه به طرفم میاد و میگه: - کتاب دومش هم اومده، اگه خواستین بدم خدمتتون...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻فرق می کنه کی باشه! ✅من طرفدار آقای هستم، اما اگر جبهه انقلاب بر روی آقای قالیباف اجماع کنند حتما به آقای قالیباف رای خواهم داد. ✅من طرفدار آقای هستم، اما اگر جبهه انقلاب بر روی آقای جلیلی اجماع کنند حتما به آقای جلیلی رای خواهم داد. ✅من طرفدار آقای #..... هستم، اما اگر جبهه انقلاب بر روی اجماع کنند حتما به رای خواهم داد. 👌این باید شعار تک تک بچه های انقلابی باشه، اون رو اعلام عمومی کنند تا کشور و انقلاب رو از و اون دوره سیاه نجات بدن. کاری کنید تا .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶🔶🔶🔸﷽🔸🔶🔶🔶 🌿الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّة المَعصومینَ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ🌿 🌹فرارسیدن عید غدیر خم ، عید ولایت علی بن ابیطالب صلوات الله علیه مبارکباد.🌹 🕋 آخرین حج پیامبر نازنین ما صلوات الله علیه و آله، به شکل ویژه‌ای برگزار شد. 💫و حضرت برای آماده کردن ذهن امت برای ابلاغ و تاکید علنی بر یک پیام بزرگ از هر نشانه‌‌ای استفاده کردند. 🕋 اتفاقی که در حجة الوداع رخ داد با سایر حج های پیامبر متفاوت است. 🌟 سال دهم همه جا اعلان میشود که پیامبر(ص) دارند به حج می روند و حجة الوداع است. 🕋 در این حج، پیامبر فقط خطبه غدیر را نخواندند بلکه سه خطبه دیگر در آن روزها خوانده شد. ✨ نام‌ امیرالمؤمنین و یازده امام بر حق شان علیهم السلام در خطبه غدیر آمده است. ⭕️ واقعا اگر یک بار خطبه غدیر را نخوانده باشیم خیلی جفا است. 📚 لینک متن عربی و ترجمه فارسی خطابه غدیر در ١١ بخش مطابق ترجمه استاد محمد باقر انصاری همراه فایل گزارش مراسم سه روزه در غدیر خم به عنوان هدیه تقدیم به شما محبین و شیعیان امیرالمؤمنین صلوات الله علیه 👇 🌐 http://sharieh.com/news/619
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸بی‌آبرویی ادامه‌دار رسانه‌های اصلاحات/ دست به دامان عکس‌های ۱۵سال پیش برای فریب افکار عمومی 🔹 با توجه به عدم استقبال از میتینگ سیاسی پزشکیان در ورزشگاه شیرودی تهران، رسانه‌های اصلاح‌طلب از تصاویر سال ۸۸ برای فریب افکار عمومی استفاده می‌کنند! 🔹 پیش‌تر برخی‌ عکس‌های منتشر شده از ورزشگاه شیرودی نشان داد ستاد پزشکیان از اتوبوس، برای پر کردن صندلی‌های خالی است ورزشگاه استفاده کرده است! 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
⭕️ اعلام حمایت حجت الاسلام آقاتهرانی از سعید جلیلی حجت الاسلام آقاتهرانی: 🔹پس از مطالعه درباره نامزدها، برنامه های انتخاباتی، سوابق فعالیت‌ها، کنش‌های عزیزان و بنا بر بیان حضرت علامه مصباح (ره) که «آقای جلیلی در اصول و مبانی ضعفی ندارد.» بر این جهت قاطع شده‌ام که جناب آقای دکتر سعید جلیلی نامزد اصلح در بین نامزدهای محترم این دوره از انتخابات ریاست جمهوری هستند، و امیدوارم که ایشان بتوانند راه و مسیر شهید خدمت، حضرت آیت‌الله دکتر سیدابراهیم رئیسی رحمة‌الله‌علیه را ادامه داده و آن را به کمال برسانند. ✅ پایگاه اطلاع‌رسانی دکتر سعید جلیلی @saeedjalily