eitaa logo
صالحین تنها مسیر
233 دنبال‌کننده
17هزار عکس
6.8هزار ویدیو
268 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼👈 مانلی با خوشحالی گفت؛ _خانم فردا با شما میام مدرسه ؟ آیدا خنده اش گرفت، _فردا که پنجشنبه است ! مانلی انگار تازه متوجه شده بود گفت: _اشکال نداره به دوستام بگم اومدم خونه شما . آیدا قهقه زد. _نه اشکال نداره . آیدا سؤالی رو دلش میخواست هامون جواب بده رو از زیر زبون مانلی بیرون کشید _مامان و بابات باهم دعوا میکردن؟ مانلی از فرت غم شونه هاش افتاد _نه .... انگار چیزی یادش افتاد که دیگه اون لبخند گنده رو لبش نبود آیدا که متوجه این تغیر حالت شد برای عوض کردن جو حاکم گفت: _اکه بابات اجازه بده تا شنبه پیشم بمونی شنبه صبح باهم میریم مدرسه .. مانلی لبخند بی جونی زد . آیدا زیر جشمی نگاهش کرد _تو مطمئنی مامانت رفته کانادا ؟ مانلی اهومی گفت: _دیشب بابا به مامان جون گفت راحله رفته کانادا ؟ مکث کرد و دوباره ادامه داد _بابا همه ظرف های کریستال روی میز شکست ،زرین خانم صبح تمیزشون کرد . آیدا پرسید _مگه بابات خبر نداشته بود که مامانت میخواد بره کانادا؟ مانلی سر تکون داد _نه ... آیدا با خودش فکر کرد چجوری هامون اینقدر از زنش بی خبر بوده که نفهمیده . _نگران نباشه مامانت رفته مسافرت میاد تا چند روز دیگه ! نزدیک خونه که شد ریموت زد و در پارکینگ باز شد _خوب اینم خونه من ...مثل خونه شما خوشگل نیست . مانلی با ذوق از ماشین پیاده شد و کیف و وسایل برداشت . آیدا مانی رو بغل کرد که بیدار شد شروع به جیغ زدن کرد با زحمت وارد آپارتمانش شد ولی جیغ های مانی ادامه داشت .. کلی راهش برد .. بهش شیشه شیر داد ولی فایده نداشت یکم آروم میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و نا آرومی . آیداهمینطور که مانی رو تو بغلش تکون میداد مایکروفر زد _مانلی روی صندلی اشپزخونه نشسته بود . مانی هنوزم نق میزد . ظرف ماکارونی رو از داخل مایکروفر بیرون آورد مقابل مانلی گذاشت . مانلی با اشتها شروع به خوردن کرد .. آیدا خسته از گریه های بی امان مانی هی اون تکون میداد _مانلی همیشه داداشت اینقدر گریه میکنه ؟ مانلی چنگال پر از ماکارونی  تو دهنش گذاشت با دهن پر گفت: _باید دارو بخوره ؟ آیدا مکث کرد _چه دارویی؟ مانلی لقمه اش قورت داد _نیکی جون بهش دارو میده میخوره میخوابه ... اگه گریه کنه مامانم با نیکی جون دعوا میکنه .. آیدا کلافه گفت: _دخترم چرا نگفتی دارو داره ...الان چکار کنم من .. بعد تلفن مقابلش گرفت _شماره بابات بگیر بگو داروش بیاره.. مانلی مکث کرد _بابام نمیدونه کجاست . مانی دوباره شروع به جیغ زدن کرد . آیدا کلافه گفت؛ _کاپشنتو بپوش بریم از خونه داروش بیاریم .. تن مانی هم‌کاپشن کرد . تو ماشین مانی رو روی پاش گذاشته بود رانندگی میکرد تا آروم بشه .. با سختی به خونه رسید مانی از شدت گریه سرخ شده بود . مانلی با دیدن ماشین باباش گفت؛ _بابا هنوز نرفته .. از ماشین پیاده شد و در خونه رو زد . هامون با دیدن آیدا و بچه ها پوزخندی زد _پشیمون شدی؟ آیدا با حرص هامون کنار زد _نخیر ....اومدم داروی  بچه رو ببرم .. هامون با تعجب پشت سر آیدا راه افتاد _داروی چی؟ آیدا مانی رو که نق میزد تو بغلش جابه جا کرد _نمیدونم مانلی میگه پرستارش بهش میداده آروم‌میشه ... همون لحظه مانلی با یک شیشه دارو امد _این داروش ..اینقدر تلخه . وقتی مانی گریه میکنه و مامان جیغ میکشه که ساکتش کنه ... نیکی جون این بهش میده زود ساکت میشه . آیدا شیشه رو گرفت _حتما دارو ضد نفخِ .. بعد با تعجب گفت: _چرا برچسب نداره .. بوش کرد ...بوی تندی زیر بینیش آمد ... با چشای گرد شده به هامون نگاه کرد ...این دارو رو خوب میشناخت ... وقتی بچه بود شوهر همسایشون از این دارو واسه درد پاش  میخورد بهش میگفت دوا تلخه ... آیدا مانی رو محکم به خودش چسبوند .. باورش نمیشد هامون کنجکاو نگاهش کرد آیدا ترسیده گفت: _فکر کنم تریاکه .. هامون سریع شیشه رو گرفت بو کرد بعد به آیدا خیره شد . آیدا با ترس گفت: _مانلی مطمنی این میداده به داداشت .. مانلی سر به معنای آره تکون داد . آیدا از شدت ترس و بغض لب گزید هامون با عصبانیت گفت؛ _ماشین روشن میکنم بچه رو بیار ببریم بیمارستان .. آیدا ناخوادگاه اشکش چکید .. محکم مانی رو که هنوز نق میزدو گیج خواب بود بغل گرفت و زیر لب میگفت _بمیرم برات بمیرم برات 🌷
🌼👈 آیدا توی راهرو بیمارستان راه میرفت و مانی رو تکون میداد تا آروم بشه از دور کلافگی هامون میدید که داشت با تلفن صحبت میکرد .. _خوب مریض اورژانسی مون این کوچولوِ .. آیدا به طرف آقای دکتر برگشت _بله مسومیتِ ... دکتر به طرف تخت رفت _بزارش رو تخت ..علت مسومیتش ؟ آیدا نگاهی به هامون کرد که تلفنش تموم شده بود داشت نزدیکشون میشد . شیشه محتوای تریاک از جیبش در آورد _فکر میکنم مواد مخدر باشه .. دکتر جفت ابروش بالا پرید _چجوری به بچه اشتباهی دادین؟ هامون با عصبانیت نفس گرفت _کار پرستارشِ ... الان وکیلم برای کارهای شکایت داره میاد . دکتر نچ نچی کرد _چند ماهش ؟ آیدا به هامون نگاه کرد دکتر عصبانی به آیدا گفت: _مادر فداکار چند ماهش بچه؟ هامون سریع گفت؛ _تقریبا نه ماهش؟ دکتر نگاه چپکی به آیدا کرد _واسه چی ندیده و نشناخته همچین پرستارهای واسه بچتون میگیرد ... بشنید تو خونه بچتون بزرگ کنید .. حتما باید برید سرکار ! هامون چنگی به موهاش زد _الان وضعیتش چطوری؟ دکتر توی برگه وضعیت چیزی مینوشت _الان باید آزمایش بده تا ببینیم چقدر تو خونش مواد مخدرِ ولی تا جواب آزمایش بیاد باید بستری بشه ... احتمال اینکه حتی قلبش و کلیه اش نتونه جواب بده سر این درد نداشتن مواد هست . آیدا هینی کشید هامون با ترس گفت: _دوماه این پرستارش بوده .. دکتر بُهت زده گفت: _شما دیگه چجور پدر مادری هستید ... واقعا نفهمیدین حالات و منگی بچه رو که اصلا طبیعی نیست؟ مانی گریه کرد و آیدا اونو بغل کرد هامون با حرص گفت؛ _پرستار شبانه روزی بوده ... منم فقط دو سه ساعت خونه بودم که بیشتر مواقع خواب بود ! دکتر  سر تکون داد به آیدا گفت: _واقعا برای همچین مادری که تو  باشی برات متاسفم .. باباش دنبال یک لقمه نون بوده .. تو نبودی تو اون خونه ،که نفهمیدی زیر گوشت داشتن بچه ات میکشتن ... فقط چون آروم بوده خوشحال بودی پرستار خوب داری؟ آیدا اشک چشش چکید و مانی رو محکم تر بغل گرفت هامون سرش پایین انداخت _این خانم مادرش نیست ..مادرش رفته خارج از ایران ! دکتر اول آیدا رو نگاه کرد بعد لب گزید _خانم ببخشید عذر خواهم ..واقعا دیدن این بچه با این شرایط قلبم درد آورد . آیدا سر تکون داد و همینطور که مانی رو آروم میکرد ازشون دور شد . اونقدر بغض داشت که مانی رو میبوسید اشک هاش تند تند میومد ... تو دلش فقط خدا رو صدا میزد . هامون بعد صحبت با دکتر آیدا رو صدا زد _بریم طبقه پایین آزمایشگاه .. هر دو وارد اسانسور شدن .. فقط صدای ملودی آسانسور بود فیش فیش آیدا که ریز ریز اشک میریخت . وارد اتاق مخصوص شدن متصدی برگه دکتررو گرفت _کاپشن بچه رو در بیارید بدینش به همکارم .. آیدا همینطور که کاپشن مانی رو در میاورد با صدای گرفته گفت: _میشه منم باشم ؟ خانم گفت: _نه دخترم چیزی نیست نگران نباش .. و مانی رو داخل اتاق بردن .. وقتی صدای گریه مانی بلند شد هامون از عصبانیت دستش مشت کرد زیر لب ناسزا میگفت بعد چند دقیقه پرستار مانی رو آورد _برید کارهای بستری شو انجام بدید . ساعت از سه صبح هم گذشته بود آیدا کنار مانی که بهش سرم وصل بود وغرق خواب نشسته بود . هامون هم مقابلش روی مبل و مانلی هم خواب  سرش گذاشته بود رو پاش جفتشون ساکت بودن انگار بر مبنی یک قانون باهم حرف نمیزدن . آیدا نخواست بره خونش و هامون حرفی نزد که برو پرستار شیفت شب آمد و سرم مانی رو چک کرد. _حالش خوبه نگران نباشید ... از فردا از خونه براش غذا بیارید بهتره ... اینجا هم غذا کودک داره ..ولی بچه ها دست پخت مامان هاشون بهتر میخورن . آیدا سر تکون داد _آره حتما فردا براش میارم .. پرستار لبخندی زد و رفت آیدا نفس گرفت تو تاریک و روشن اتاق به هامون زل زد _چرا کارتون به اینجا کشید؟ هامون همینطور که سرش به دیوار تکیه داده بود دست به سینه بهش خیره شد .. چشای درشتش برق میزد آیدا وقتی سکوتش دید نگاه ازش گرفت هامون پوفی کشید کمرش خم کرد ارنج دست هاشو روی زانوهاش گذاشت _فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه ... یک چند روز رفته ...دوباره برمیگرده .. آیدا پوزخندی زد _جالبه تو اصلا ادم خوشبینی نبودی و نیستی .. 🌷
🌻👈 _جالبه اصلا توآدم خوشبینی نبودی و نیستی ! هامون نگاه ازش گرفت بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت؛ _شوهرت مشکلی نداره این وقت شب  اینجایی؟ آیدا بهش خیره شد _نه! واینقدر بهش خیره موند که هامون نوچی کرد دست از این دوءل برداشت _زنگ زدم هستی بیاد ! مانی تو خواب نق زد آیدا بغلش کرد آروم تکونش میداد _مگه کجاست؟ هامون که انگار دلش نمیخواست حرف بزنه به زور گفت: _شوهر کرد رفت شهرستان ... آیدا دیگه چیزی نگفت هنوز عادت های مزخرف هامون یادش بود که درباره خانواده اش هیچ وقت چیزی نمیگفت . مانی نزدیک های صبح با گریه بیدار شد هرچی آیدا راهش میبرد و توجه اش جلب میکرد فقط جیغ میزد و گریه میکرد . هامون پرستار صدا زد . پرستار مانی که سرخ از گریه بود آب دماغش پشت لبش با گریه قاطی شده بود بغل کرد به طرف سالن رفت آیدا نگران دنبال پرستار راه افتاد _خانم ..خانم ...چرا ناآرومی میکنه ..نکنه گرسنه اش .. پرستار چپ چپ نگاهش کرد _نه آدم بزرگ میخواد مواد ترک کنه درد و خماری داره وای به حال بچه نه ماه.. آیدا قلبش ایستاد با بغض مانی رو از بغل پرستار گرفت _خودم راهش میبرم .. و شروع کرد تو گوش مانی لالایی خوندن و تو سالن راهش بردن زیر گوشش زمزمه کرد "شب تو آسمون ماه هم خوابیده لحافی از ابر روش کشیده از توی جنگل از اون پایینا صدایی میاد صدایی تنها ماه مهربون دستش میگیره یه چتر ابری تا پایین میره لالا لالایی تق و تق و تق دارکوبه بخواب بی نور چراغ لالا لالایی جیک و جیک و جیک باید بخوای گنجشک کوچیکه لالا لالایی گردوی غلتون وقت خوابته سنجاب شیطون لالا لالایی لالایی لالا" مانی آروم شد و تو بغلش خوابید آیدا بهش خیره شد به صورت کوچولو که غرق خواب بود حالش یک جوری بود حس میکرد تمام وجودش لبریز از عشق این موجود خواستنی .. پرستار گفت: _بهش تو خواب شیر بده .. آیدا آروم‌گفت: _میشه براش درست کنید ..وسایلش تو ساکش تو اتاق .. روی نیمکت کنار پنجره نشست پرستار شیشه رو در حال تکون دادن بهش داد _شوهرت گفت بیای تو اتاق .. آیدا یکدفعه به پرستار خیره شد _الان اینجا شلوغ میشه تو اتاق سرو صدا کمتره .. آیدا بچه به بغل وارد اتاق شد هامون پر اخم نگاهش میکرد . آیدا مانی رو روی تخت گذاشت شیشه رو تو دهنش گرفت اولش امتناع کرد ولی بعد گرفت . آیدا آروم بوسیدش _قربونت بشم ..  برای گوشی هامون پیام امد . هامون پوفی کشید _هستی اومده پایین بیمارستان ...بیا تو رو برسونم خونتون .. آیدا شیشه خالی از شیر  و آروم از دهن مانی بیرون کشید و روشو پوشوند هامون آروم سر مانلی رو از روی پاش بلند کرد روی مبل گذاشت . آیدا پالتوشو تن کرد _مانلی رو میبرم خونه بخوابه بچه اینجا اذیتِ .. زیر زیرکی به هامون نگاه کرد که چیزی نمیگفت کاپشن مانلی رو تنش کرد _بغلش کن گناه داره بچه .. هامون بدون حرف مانلی رو بغل کرد و راه افتاد .. وقتی رفت آیدا دوباره کنار تخت اومد بوسه آرومی روی گونه مانی زد _خوب بخوابی پسر قشنگم .. شیشه شیرش شست کنار وسایلش گذاشت . _آیدا ... آیدا به عقب برگشت بعد پونزده سال انگار فقط آیدا بود که تغییر کرده بود هستی هنوزم همون دختر شیطون اون روزها بود . هستی با قدم های گنده به طرفش آمد و محکم بغلش کرد _آیدا ...باورم نمیشه .. آیدا لبخندی زد هستی تند تند گفت: _وقتی هامون گفت تو پیش مانی از تعجب شاخ درآوردم .. همون لحظه گوشی هستی زنگ خورد _وای وای هامون ...برو برو منتظره... بعد عجولانه گفت: _آیدا دوباره میبینمت که آره؟ آیدا لبخندی زد _میرم یکم غذا برای مانی درست کنم میام ! هستی پوفی کشید _اوف ..خداروشکر ..کلی حرف دارم باهات .. آیدا سر تکون داد بعد هستی با ترس گفت: _برو برو که هامون خیلی عصبانیه .. آیدا از اتاق بیرون ا مد نزدیک استیشن پرستاری شد _ببخشید من میتونم آب میوه هم بهش بدم ؟ پرستار با چشای خواب الود گفت: _مگه نه ماهش نیست .. آیدا سر تکون داد _خوب میتونی بدی بهش غیر مرکبات .. آیدا تشکر کرد و تند تند از بیمارستان خارج شد ماشین هامون و دید سوار ماشین شد به عقب برگشت که مانلی از سرما تو خودش جمع شده بود .. بی اختیار پالتوش در آورد روی مانلی کشید _من بزار خونه خودتون ..ماشینم اونجاست .. هامون بی حرف رانندگی میکرد . ولی تو ذهنش غوغایی به پا بود 🌷
🌻👈 *مامانم من و دعوا کرد من یواشکی اومدم .. آیدا اشک های هستی رو پاک کرد .. هستی از زیر مانتوی مدرسه اش یک پاکت در آورد ... اینا طلاهای خودمه ... بگیر لازمت میشه حداقل خرج بیمارستانت در میاد .. آیدا همینطور که رو تخت بیمارستان بود دست هستی رو گرفت .. هستی دوباره گریه کرد .. لعیا میگفت خانم مدیرتون گفته از مدرسه اخراجی؟ .. آیدا بغض کرد ...همه زندگیش خیلی راحت با آرزوهاش چال شد * آیدا از خواب پرید .. صدای سوت زود پز اون و بیدار کرده بود .. دستی به گردنش کشید که انگار سرش رو میز نهارخوری  گذاشته بود خشک شده بود . به ساعت نگاه کرد که ده صبح بود از توی یخچال سیب هارو ببرون آورد پوست کند ... نگاهی به سوپ توی قابلمه کرد . آب سیب هارو گرفت درون بطری ریخت .. گوشیش زنگ خورد شماره علیرضا بود ‌. علیرضا بدون سلام گفت: _کجایی از دیشب هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی .. آیدا خیلی خونسرد گفت: _بیمارستان ! علیرضا با ترس گفت؛ _چی شده ؟ آیدا زیر سوپ و خاموش کرد . _هیچی بابا بچه کوچیکه هامون پرستارش بهش تریاک خورنده بود .. طفل معصوم خیلی حالش خراب بود . علیرضا بُهت زده گفت : _هامون!...چی داری میگی؟ آیدا با ملاقه توی قابلمه پیرکس سوپ و ریخت _اوه خیلی طولانی . بعد صداش آروم کرد _.فقط همین بهت بگم که طرف زنش گذاشته رفته ... منم اتفاقی رسیدم وسط ماجرا ... علبرضا عصبانی گفت: _وای وای آیدا ...میشه بیخیال هامون بچه‌هاشون و همه زندگیش بشی ؟ آیدا چند برگ جعفری رو ساتوری کرد _نه .... نفس گرفت با لبخند ادامه داد _تازه بازی من شروع شده! علیرضا مکث کرد _چی تو کله ات آیدا؟ آیدا جعفری هارو روی سوپ ریخت عطر دل انگیزش استشمام کرد _حالا نوبت منه ...تو خوب میدونی که من چی کشیدم ... بعد بلند خندید _راستی گفتم شوهر دارم ...گفتم یکم اذیتش کنم .. اوف ندیدی چجوری رو ترش کرد .. بعد خنده اش قطع شد و پوزخندی زد _هنوزم مثل ابله ها فکر میکنه زنش برمیگرده.. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام_امام_زمانم✋ ✨صدای آمدنت را به گوش ما برسان زمان غیبت خود را به انتها برسان... ✨نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز برای درد نهفته کمی دوا برسان... ✨اگرچه بهر ظهورت نکرده ام کاری بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان... اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرج_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام صبحتون بخیرومهدوی 🌸 امروز خود را معطر  می کنیم به عطر دل نشین صلوات بر حضرت محمد و آل مطهرش 💜✨ اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ        ✨💜 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍁✨یکشنبه تون عالی ✨از خـدا میخواهم 🌼✨هر آنچه آرزو داریـد 🍁✨بی دلیل نصیبتان شود ✨عشق و آرامش 🌼✨در کنارتان 🍁✨عزت و خوشبختی ✨همراهتان 🌼✨سلامتی و تندرستی 🍁✨همیشہ در وجودتان باشـد ✨یکشنبه تون زیبا و پر برکت 🌸 در پناه لطف خدا و عنایت حضرت محمد(صل الله علیه وآله) و خاندان پاک ومطهرش علیهم السلام 💜روزتون پر خیر و برکت ان شاءالله 🌸زیارت معصومین علیهم السلام روزی دنیا و آخرت شما ان شاءالله أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨سقوط بشار و صعود بشارت ها 🔹با انتشار اخبار بد سقوط حکومت ، شاهد تحلیل های هیجانی و ناامید کننده گوناگونی هستیم: 🔸«خون شهدای مدافع حرم را به باد دادند!» گویا که شهدای مدافع حرم برای دفاع از حکومت سوریه و شخص بشار اسد میجنگیدند، در حالی که با رفتن بشار، آرمان دفاع از حرم ها و مقدسات سوریه بر زمین نخواهد ماند. 🔸 «مقصر پزشکیان و عراقچی هستند که با ابزار دیپلماسی و مذاکره به دنبال مدیریت مسئله پیچیده سوریه بودند»، انگار نه انگار که عراقچی در دوحه و علی لاریجانی به نمایندگی از رهبری دوبار در دمشق به دنبال مدیریت صحنه و متقاعد سازی طرف های درگیر و انگیزه سازی برای بشار اسد و حاکمیت سوریه بودندـ 🔸 «جمهوری اسلامی مقصر است که گذاشت حکومت سوریه سقوط کند!» یعنی انتظار دارند وقتی رئیس جمهور سوریه نمیخواهد، مردم سوریه نمیخواهند و ارتش سوریه نمیخواهند به هر دلیلی مقاومت کنند، ایرانی ها دایه دلسوزتر از مادر شوند و با دخالت بیجا در امور داخلی یک کشور دیگر، اراده خود را بر مردم و حاکمیت آن کشور به هر قیمتی تحمیل کنند! ما قبلا هم با درخواست سوریه و حاکمیت بشار اسد،عملیات مستشاری در این کشور داشتیم. 🔸«چون عملیات وعده صادق با تعلّل روبرو شد، دولت سوریه سقوط کرد» رهبر معظم انقلاب تأکید کردند نه تعلل میکنیم و نه شتابزده عمل میکنیم؛ همه ما به تدابیر رهبر جبهه مقاومت و فرمانده کل قوا ایمان داریم و با تهمت «تعلل کردیم که سید حسن نصرالله به شهادت رسید»، تدابیر امام خامنه ای و بیانات صریح ایشان را نادیده نمیگیریم و دل مردم منطقه و حاکمان کشورهای جبهه مقاومت را با وسوسه های سرپنجه های رسانه ای دشمن، خالی نمیکنیم. 🔸 «اگر حاج قاسم بود، سوریه سقوط نمیکرد» گویا که نمیدانند استاد و پیر مراد حاج قاسم تاکید کردند که با آمدن سردار قآآنی خلاء حضور حاج قاسم رفع گردید. تضعیف سرداران سپاه و فرماندهان میدان که این روزها تا توانستند تلاش کردند تا علاوه بر متقاعد سازی حاکمیت سوریه، آرایش میدان و جبهات مبارزه را سروسامان دهند، اشتباه راهبردی بوده و تنها به سود رژیم صهیونیستی تمام میشود. 🔻 بهترین پایه تحلیل برای این روزها همان بشارت ماندگار سردار دلها حاج قاسم سلیمانی عزیز است که: «من با تجربه این را میگویم که میزان فرصتی که در بحران ها وجود دارد، در خود فرصت ها نیست. اما شرط آن این است که: نترسید و نترسیم و نترسانیم.» و چه زیبا فرمود امام راحل عظیم الشان ما: «چه کوته نظرند آنهایی که خیال می‌کنند چون ما در جبهه به آرمان نهایی نرسیده‌ایم، پس شهادت و رشادت و ایثار و از خودگذشتگی و صلابت بی‌فایده است، ما در جنگ برای یک لحظه هم نادم و پشیمان از عملکرد خود نیستیم. راستی مگر فراموش کرده‌ایم که ما برای ادای تکلیف جنگیده‌ایم و نتیجه فرع آن بوده است. ملت ما تا آن روز که احساس کرد که توان و تکلیف جنگ دارد به وظیفه خود عمل نمود. و خوشا به حال آنان که تا لحظه آخر هم تردید ننمودند.» ✍جعفر ولایی منش 🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم ✍@tahlile_siasi@tahlile_siasi
پدر شهید صدرزاده: اتفاقات منطقه باعث دلسردی خانوادۀ شهدا نمی‌شود 🔹مدافعان حرم در دفاع از حرم برخاستند و راه را درست رفتند و شهدای ما یقین داشتند که این راه درست است. اقتضای آن زمان این بود که جوانان وارد میدان شوند و جان‌فشانی کنند و هر زمانی هم در هر نقطه‌ای که ظلمی ایجاد بشود و نظام مقدس جمهوری اسلامی مصلحت را در حضور ما ببیند، حتما در صحنه حاضر خواهیم بود. باید وحدت را حفظ کنیم و گوش به فرمان منتظر دستورات رهبر معظم انقلاب باشیم و پای آرمان‌های خود بمانیم. | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0