تو ایران زندگی سخته
ولی تو آمریکا زندگی بی معنیه
نظرات مردم هم قشنگه
بخونید
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
صالحین تنها مسیر
🌷👈#پست_۳۸ هامون پر اخم نزدیک دفتر مدرسه شد . یکی از معاون ها نزدیکش رفت _سلام آقای صاحبچی ...م
🌷👈#پست_۳۹
آیدا با یک ببخشید به طرف دفتر معاونین رفت ..
همکارهاش دورش کردن
_چی شده جریان چیه ؟
آیدا از استرس دستهاش میلرزید ..
همون موقع نگاهش از پنجره شیشه ای به رفتن مادر راحله خورد و اومدن مدیر به اتاق..
_وای آیدا جون ببخشید تو رو خدا ..من زود قصاوت کردم ..
بعد دستهای لرزون آیدا رو گرفت
_چرا نگفتی به من دختر جون ...
آیدا لب گزید
_شوهرم بخاطر ترس از خانواده همسر سابقش گفت چیزی نگم ..
همکارش گفت؛
_شوهرت؟
مدیر سری تکون داد
_آره جریان داره ...آقای صاحبچی شوهرشِ ...
این خانم هم مادر زن سابقشِ اومده بوده آبروی آیدا رو ببره ..
عجب زنی بود وای خدا ...
رو یک پا وایستاده بود پرونده نوه اش میخواست کلی هم میگفت شوهرم سفارش کرده سفارش کرده ..
آیدا ترسیده نگاهش کرد
_میشه... میشه من برم خونه ...
مدیر برای دلجویی گفت؛
_آره برو عزیزم ...شوهرتم منتظره ...فردا هم روز آخرِ نمیخواد بیای ...
بعد به معاون دیگه گفت؛
_مانلی رو از کلاسش بیار ..
مانلی وقتی دید همه دور آیدا جمع شدن با نگرانی گفت:
_چی شده ؟
آیدا با دیدنش بغض کرد و دستش دراز کرد تا بغلش کنه
مانلی با تردید نگاهی به معاون و مدیر کرد
وقتی آیدا دماغش بالا کشید و گفت:
_بیا مامان جون ..
با خوشحالی به آغوشش خزید ..
_چی شده مامان ؟
آیدا بوسیدش ....
_کیفت و آوردی ؟
مانلی سر تکون به معنای نه
_برو وسایل تو جمع کن از خانم تون خداحافظی کن میریم خونه ..
بابا بیرون منتظره ..
وقتی مانلی رفت همکار آیدا گفت:
_بهت میگه مامان؟
آیدا بلند شد و وسایلش داخل کیفش گذاشت
_آره ..
کامپیوترش خاموش کرد و با همکارهاش خداحافظی کرد
دست مانلی رو محکم گرفته بود وقتی از مدرسه بیرون آمد ماشین هامون دید به طرفش رفت .
_ماشینم چکار کنم ..
هامون اخم کرد
_فردا میگم بیارنش ..بیا بریم کلی کار دارم ..
آیدا در ماشین باز کرد یک ماشین بنز مقابلشون پارک کرد ..
هامون پوفی کشید ...
مادر راحله عقب نشسته بود مرد راننده پیاده شد به طرف هامون آمد
_خانم میخوان باهاتون صحبت کنن ..
آیدا ترسیده به هامون نگاه کرد که از ماشین پیاده شد و به طرف مادر راحله رفت ..
مانلی با تعجب گفت؛
_این مامان جونِ !
آیدا به عقب برگشت
_اومده بود شما رو با خودش ببره!
مانلی پر اخم گفت؛
_نه مامان ...خونشون حوصله ات سر میره همش باید آروم و ساکت باشی به چیزی دست نزن
هامون کلافه سوار ماشین شد آیدا پر استرس پرسید
_چی شد؟
هامون راهنما زد و از ماشین بنز دور شد
مشخص بود کلافه و عصبی ..
آیدا ته دلش میجوشید دوباره پرسید
_چیزی گفته؟
هامون نفس گرفت
_میخواد عید بچه ها پیشش باشن !
آیدا ترسیده نگاهش کرد
هامون ادامه داد
_هر سال عید راحله میرفت سفر اجازه نمیداد مانلی رو ببرم خونه مادرم میبردش اونجا ...
الانم گفته عید بیارشون همینجا ..
هم مانلی هم مانی
آیدا دستک کیفش تو دستش فشار میداد
_اون بخاطر تنهایی بچه ها بود ایشون لطف کردن ...
الان که من هستم ...
هامون مقابل مهد نگه داشت بی حوصله گفت؛
_چه میدونم ...حالا بزار عید بشه!
آیدا نا امید از ماشین پیاده شد ..
تو ذهنش همش میگفت هامون یک چیزی شنیده که کوتاه اومده ..
مربی مهد با دیدن آیدا کاپشن مانی رو تنش کرده بود
مانی با دیدنش خندید دندون موشی هاش نمایان شد
آیدا بغض کرد...دست های مانی که طرفش دراز شده بود گرفت
مربی با خنده گفت؛
_چه زود امدین ...
حتما روز آخری هیچ کس نیومده مدرسه..
آیدا مانی رو محکم بغل گرفته بود .
مربی ساک مانی و همراه با پک به آیدا داد
_این پک هفتسین رو پیش دبستانیهامون درست کردن واسه مانی جان ...
امیدوارم سال خوبی داشته باشید ..
آیدا بغض کرد میتونست بهترین سال عمرش باشه اگه مادر راحله گند نمیزد .
کلاه مانی رو سر کرد و سوار ماشین شد ..
هامون هم کلافه بود ..
آیدا با تردید گفت؛
_میخوای اصلا بریم خونه من ...
میگیم رفتیم مسافرت ..
هامون چپ چپ نگاهش کرد
_لزومی نمیبینم ...من خودمم عید نیستم ..
بهتره برن اونجا ..
آیدا نفس گرفت وقت بدی بود که هامون افتاده بود رو دور لجبازی ..
_ببین من نمیدونم هر سال واسه عید برنامه ات چی بوده ..
نمیخوام از برنامه هات تو رو بندازم ..
میخوای بری خارج کشور میخوای استراحت کنی ..
کار و شرکت داری هرچی داری من قول میدم لطمه ای به برنامه هات نخوره ..
فقط بزار من با بچه ها باشم ...
کاری به تو هم نداریم ..
هامون چیزی نگفت آیدا دوباره با
التماس گفت :
_مانلی خونه مادربزرگش دوست نداره
بهش خوش نمیگذره ..
مانی به من وابسته است تازه جون گرفته ..
هامون پشت چراغ قرمز ایستاد ..
نگاهی به مانلی کرد که صندلی عقب بق کرده نشسته بود
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۰
_من هر سال میرم ییلاق ویلا بابا اینا این
رسم از بچگیمون بوده
که تعطیلات عید همه خانواده بابا و عمه ها عموهام اونجا جمع میشیم
سال های اول راحله میومد بعد دیگه هر دفعه به بهانه ای نیومد و خودش میرفت مسافرت ...
به آیدا نگاه کرد
_ اگه میخواین بیاین باید تا فردا عصر آماده باشید ...
صدای آخ جون مانلی بود که به گردن هامون چسبید و بوسیدش..
آیدا نفس گرفت ته دلش نمیدونست چجوری خداروشکر کنه ...
مانی رو محکم بغل گرفت
_آره تا فردا آماده میشیم ...
البته میدونست با وجود مادر هامون قصه یک جور دیگه حکایت میشه ...
*پسر عموی شهاب ازت خوشش آمده ...
آیدا چپ چپ دوستش نگاه کرد کلاسورش روی پاش گذاشت..
_پسر عموی شهاب اگه مثل خود شهابِ
میخوام صدسال از من خوشش نیاد ...
دوستش خندید
_نه بابا خیلی آدم حسابی و خانواده باکلاسی دارن ...
شهاب خیلی از خانواده فامیل هاشون میگه ..
پسر عموش هم خیلی خوشتیپ و پولداره ...
خری قبول نکنی !...
آیدا با اخم گفت:
_حالا کجا من دیده ؟...
دوستش چشمکی زد ...
_همون که باحال دعوا کردی ...
آیدا به آنی سرخ شد یاد پسری افتاد که بهش گفته بود کوچولو و بغلی ...
رو برگردوند ...
_نمیخوام من حوصله این کارهارو ندارم
درس ام مهمتره دوسال دیگه کنکور داریم ...
دوستش مقابلش ایستاد
_ولی هامون خیلی از تو خوشش اومده حیف ها...*
_مامان پیراهن پف پفیم بپوشم ..
آیدا پیراهن رو از دست مانلی گرفت و تو چمدون گذاشت
_نه تو ماشین خراب میشه رسیدیم اونجا موقع سال تحویل بپوش ..
زیپ چمدون بست
مانلی عروسکش بغل کرد
_دوستام همیشه میگفتن میرفتیم مسافرت ...
الان ما چمدون بستیم یعنی میریم مسافرت؟
آیدا لب گزید از اینکه میدید این بچه حتی معنی سفر هم نمیدونه چیه
_آره دیگه ..
بعضی ها با هواپیما میرن ...
بعضی ها جاهای خیلی دور میرن ..
گاهی هم یکی مثل ما قرار با ماشینشون یک روستا خوش آب هوا برن .
مانلی خوشحال رو تخت نشست
_پارسال الناز رفته بود ترکیه واسه دوتا از بچه ها تیشرت آورده بود..
پارسال که دوستم نبود ولی امسال دوستم شده منم براش تیشرت سوغاتی بیارم ...
آیدا خنداش گرفت گفت؛
_سوغاتی که تیشرت نیست ..
سوغاتی چیزهای مخصوص همون شهر یا کشور ..
ما میریم روستا اونجا صنایع دستی زیاد داره
میتونی واسه دوستات سوغاتی بیاری ..
مانلی رو تخت دراز کشید
_واسه همه بچه بیارم ..
شاید یکی مثل من تا حالا مسافرت نرفته باشه دلش بسوزه ..
آیدا پتو روی مانلی کشید و اون ونوازش کرد
_دختر مهربونم ...
میتونی واسه همه کلاستون سوغاتی بخری ..
بوسیدش
_حالا بخواب که فردا کلی کار داریم ..
مانلی از ذوق خندید
_اینقدر خوشحالم خوابم نمیبره ..
آیدا کتاب داستانش بهش داد
_بخون ...تا خوابت ببره ..
مانلی معصومانه گفت؛
_خداکنه چشامو ببندم وقتی باز کردم تو راه سوار ماشین باشم ...
آیدا بوسیدش از اتاق بیرون اومد
کمی تنقلات داخل ظرف های در دار ریخت
فکرش حسابی مشغول بود
با حرف مانلی غرق خاطرات بچگیش شده بود ..
روزهای که در حسرت داشتن یک خانواده بود ..
حسرت رفتن مسافرت ..
حسرت داشتن مادر و پدر ..
آهی کشید ...
چقدر شبیه مانلی بود .
کلافه روی صندلی آشپزخونه نشست..
در باز شد و هامون وارد خونه شد وقتی هنوز
آیدا رو بیدار دید با تعجب گفت؛
_چرا نخوابیدی؟
آیدا دستکش فر دست کرد کیک از فر بیرون آورد
_دارم وسایل فردا رو آماده میکنم ..
هامون پوفی کشید روی صندلی نشست
_برنامه تغییر کرده!
آیدا ماتش برد
هامون ادامه داد
_احتمالا فردا صبح راه بیفتیم بابا نمیتونه تو شب رانندگی کنه ..
آیدا لبخندی زد
_چه زود دعای مانلی برآورده شد
هامون یک تکیه از کیک رو با چاقو برید
_چطور؟
آیدا دست به کمر تکیه به کابینیت داد با لحن طلبکاری گفت؛
_واقعا هامون چرا اینقدر در حق این بچه ظلم کردی ؟...
این بچه نمیدونست اصلا مسافرت چیه ..
اینقدر خوشحال بود خوابش نمیبرد ..
هامون اخم کرد
_همه چیز دست من نبود!
آیدا با حرص و مسخره بازی گفت؛
_توجیح شدم ...!
بعد نشست کنار هامون با نرمش گفت؛
_من به راحله کاری ندارم چه کرده یا نکرده ...
ولی حرفم با تو ...
اینهمه صبح تا شب و شرکت داری زحمت میکشی واسه کی آخه ..
مگه غیر اینه واسه آینده بچه هات ..
هامون با همون اخم گفت:
_الان من شدم پدر بی مسؤلیت ..
تو شدی زن بابای مهربون !
آیدا بغض کرد
_هامون تو نمیفهمی نداشتن خانواده چقدر سخته ...
هامون بلند شد همینطور که دکمه های بلوزش باز میکرد به طرف اتاقش رفت
_چمدون منم بستی؟
آیدا چشم درشت کرد
_نه ..
هامون وسط راه به طرفش برگشت عصبانی نگاهش کرد
_پس چی میگی من همه چی رو حاضر کردم
آیدا کیک تو ظرف گذاشت و به دنبال هامون به اتاقش رفت
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۱
_نمیدونستم چی برات بردارم ..
هامون لبخند محوی زد از این بازی خوشش اومده بود
اینکه آیدا رو مجبورکنه که دونه به دونه
لباس هاش انتخاب کنه بزاره تو چمدون ..
هامون همینطور که رو تخت دراز کشیده بود
گفت ؛
_خوب حالا یادگرفتی؟
آیدا با حرص زیپ چمدون بست
_بعله ..
هامون قهقه زد
_برو بخواب فردا خواب نمونی ..
ایدا بلند شد نزدیک در با تردید برگشت
_مامانت میدونه من میام؟
هامون اخم کرد
_برو بخواب ..
آیدا چیزی نگفت ولی میترسید
از این زنی که پونزده سال زندگیش تباه کرده
بود به شدت وحشت داشت
****
ماشین روی سنگ فرش یک ویلای بزرگ پیچید ..
آیدا با دیدن ماشین های پارک شده زیادی یک ترس مبهم به جانش آمیخت و مانی خوابیده رو محکم بغل کرد .
در وردی باز شد و هستی خوشحال به طرفشون اومد
_وای سلام سلام ..چقدر دیر کردی بابا یک ساعت رسیده ...
عمه شهناز و عمو حبیب هم اومدن فقط عمه شهلا تو راه ..
_مگه قرار نبود شب همه جمع بشن ؟
هستی مانی از بغل آیدا گرفت با خنده گفت؛
_اوه کی آخه از سبزی پلو معصوم خانم میگذره ...
آیدا حس کرد تنش یخ کرده ..
مانلی خوشحال پیاده شد
پیر مردی نزدیک شد
_سلام آقا ...بزارید چمدون هاتون ببرم بالا ..
هامون باهاش احوال پرسی کرد
وارد خونه شدن و یک جمعیت زیاد فقط چشم شده بودن آیدا رو میدیدن ..
آیدا لبخند نیم بندی زد ...
هستی تند تند همه رو معرفی میکرد از دختر عمه و پسر عمه همه ...
آیدا سعی کرد لبخند مزحکش روی لب هاش نگه داره
با همه احوال پرسی کنه ...
جواب تبریک هاشون بده
هستی به پسری که با چشای ریز شده نگاش میکرد گفت ؛
_اینم شهاب پسر عموم ..
آیدا نفسش رفت ..
چرا یادش رفته بود .
شهاب لبخندی زد
_خوشبختم آیدا خانم ..
آیدا سر تکون داد .
بعد هستی بعد احوال پرسی معارفه آیدا رو طبقه بالا برد
_اینم اتاقتون !
آیدا لب گزید
_نیازی نیست اتاق مخصوص داشته باشم ...
آخه جمعیت زیاده ...
هستی قهقه خندید
_نه بابا اینا همشون اینجا ویلا دارن ...
چون بابا بزرگتر موقع سال تحویل و نهار و شام میان اینجا ...
در اتاق باز کرد
_نگران نباش این اتاق خود هامون ...
یک مبل تخت شو هم برای مانلی گذاشتم ..
آیدا تشکری کرد .
وارد اتاقش شد ..
یک اتاق بزرگ با سرویس کامل پوشک و لباس مانی رو عوض کرد ...
لباس های چمدون رو توی کمد چید ..
صدای خنده و هیاهو کل ویلا رو برداشته بود .
برای یک لحظه روی تخت نشست همیشه کل زندگیش آرزوی داشتن همچین جمع و خانواده ای داشت
حتی وقتی با خاله مهین و خانواده اش آخر
هفته ها باغ میرفتن خودشو از اونها نمیدونست ..
تهش میگفت از سر لطف منو دعوت کردن من که صنمی ندارم باهاشون ..
ولی الان ..
آهی کشید ..
عروس خانواده صاحبچی بود ...
چیزی که آرزوی نوجونی ایش بود حسرت کل جونیش ...
سعی کرد از این شرایط پیش اومده لذتش ببره گرچه ته دلش کلی آشوب بود ..
ولی بازم خداروشکر میکرد .
لباس هاش عوض کرد مانی رو بغل کرد و پایین اومد ..
نگاهش به تهمینه (مادر هامون ) افتاد که
داشت با هامون صحبت میکرد ..
لب گزید ..
با خودش گفت ..
وقتی رقیبت تو بازی هیچ حرکتی نکرد تو بازی خودت و ادامه بده .
_خیلی خوش اومدی آیدا خانم ...منو که یادته؟
آیدا با لبخند نگاهش کرد
_معلومه ...مگه میشه رفیق خُل و چل لعیا رو یادم بره ..
شهاب قهقه خندید توجه همه بهشون جلب شد
آیدا خجالت زده با خنده سرش گرم مانی کرد
شهاب چشم ریز کرد
_بعد پونزده شونزده سال انتظار دیدن هرکسی رو داشتم الا تو ..!
آیدا نوچی کرد
_بیخیال گاهی چرخ گردون اونطوری که دلت بخواد نمیچرخه ...تو چه خبر ؟
شهاب دست هاش تو جیبش کرد و شونه بالا انداخت
_هیچی ..چند سال رفتم اونور درس خوندم
مهندس شدم بعد امدم اینور تو فرش فروشی بابام کار میکنم ..
آیدا با خنده چشم درشت کرد
_چرا رفتی پس اینجا دانشگاهاش یک مدرک مهندسی بهت نمیدادن ..
همون لحظه مانی نق زد
شهاب بغلش کرد
_ای جون ..وای هامون این دقیقا شبیه بچگی هات .اخمو و بد عنق ..
آیدا به هامون نگاه کرد که با اخم بهش زل زده بود ..
نگاهش چند ثانیه طول کشید
هستی دیس ماهی رو روی میز گذاشت
آیدا به بهانه کمک از زیر بار نگاه ها به آشپزخونه پناه برد .
کمک کرد ماهی های سرخ شده و شکم پر توی دیس ها بچینن...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۲
زنی که چادرش به کمرش بسته بود و لباس و محلی و لپای آفتاب سوختش نشون میداد
زن سرایدار تندو فرض سبزی پلو هارو داخل دیس ریخت ..آیدا نفس گرفت
_چه عطری داره دستتون درد نکنه ...!
زن لبخندی زد
_سبزی محلیش از همین روستاست ..
آیدا خوشحال گفت؛
_پس یادم باشه لطف کنید برام سفارش بگیرید ..
زن یکم جاخورده نگاهش کرد
حس میکرد این دختر از این قماش پر مدعا نیست لبخندی زد
_چشم حتما خانوم ..
آیدا با قاشق ته دیگی سیب زمینی رو کَند
_اسمم آیداست..
عمه هامون وارد آشپزخونه شد
_عمه جون بیا نهار بکش ..
نهار خوشمزه رو تو جمعی خورد
که سال ها آرزوی داشتنش رو داشت
همیشه سبزی پلو عیدش تنها تو خونش
روبه روی تلوزیون میخورد
یکی دو سال هم به دعوت خاله مهین میرفت
باغ ولی الان یک خانواده داشت
که بدون حس اضافه بودن کنارشون نشسته بود ...
بعد خوردن چای بعد نهار آیدا مانی خواب
روی تخت گذاشت .
توی آشپزخونه شلوغ بهم ریخته رفت
همون زن سرایدار داشت ظرف میشست ..
آستین بلوزش تا کرد و دستکش دست کرد
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌷👈#پست_۴۳
زن با تعجب پرسید
_نه خانم شما چرا ...
برید استراحت کنید...چند ساعت دیگه سال تحویلِ ...
آیدا روی اسکاچ مایع ظرفشویی ریخت با خنده گفت؛
_تنهایی که تا بعد سال تحویل هم باید ظرف بشوری ..
زن لبخندی زد ..آیدا تند تند بشقاب هارو کفی میکرد
زن زیر چشمی نگاهش کرد
_شما خانم آقا هامون هستین؟
آیدا اوهومی گفت؛
زن دوباره گفت:
_خانم اولشون دوبار چند سال پیش اومدن ...
ولی اصلا مثل شما نبودن ..
آیدا خندید
_هیچ کدوم از ادم ها شبیه هم نیستن ..
هستی سینی استکان هارو داخل اشپزخونه آورد
_
اوه چه خبره اینجا ...
آیدا به دستمال آویز روی صندلی اشاره کرد
_کمک کن خشک کن ...
هستی با اکراه ظرف هارو خشک میکرد و هی بینش خمیازه میکشید
آیدا آخرین ظرف و توی سینک گذاشت
زن سرایدار کلی تشکر کرد
هستی خمیازه ای کشید
_وای مُردم از خواب تا سال تحویل یک چرتی بزنم !
آیدا دست هاش خشک کرد
_من کلی سال تحویل های عمرم خواب بودم
الان دلم نمیاد بخوابم ..
هستی با شرمندگی نگاهش کرد با خودش میگفت:
آیدا خیلی لطف کرده که خانواده اش بخشیده داره وسطشون زندگی میکنه ...
اونم با وجود دوتا بچه های که هیچ کس مسئولیتشون به عهده نمیگرفت ..
آیدا دست هستی رو گرفت
و برد تو اتاق کلی باهم لباس عوض کردن و خندیدن خاطره تعریف کردند ..
موهای مانلی رو مدل دار بافتند ...
هامون پر اخم از خواب بیدار شد
_یکدقیه نذاشتین بخوابم ..
هستی چشمکی زد
_شب جبران میکنی داداش ..
آیدا سرهمی تن مانلی کرد و موهاش شونه زد .
_برات لباس گذاشتم رو تخت ..
بعد کت و دامن قهوه ای مخمل ست شده با کت و شلوار هامون تن کرد
هستی اشک تو چشاش نیش زد و دست آیدا رو گرفت
_آیدا خیلی خوشحالم ...
حس میکنم زندگی وجود هامون و بچه ها جریان گرفته ...
آیدا بغض کرد
_اون سالی که اتفاق افتاد دقیقه قبل عید بود یادته ...؟
با چشای اشکی خندید نگاهش کرد
_اگه میذاشتن اون بچه زنده بمونه ...
شاید الان هامون یک بچه پونزده ساله داشت ...
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#سلام_امام_زمانم
ای تیر نگاهت به دلِ زار کجایی؟
ای روی گلت شمع شبِ تار کجایی؟
آرام و قرار دل بی تاب و شکیبم...
آرام و قرار دلِ بیمار کجایی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر چهارشهید جوادنیا، در شب وفات مادر چهارشهیدِکربلا به فرزندان شهیدش پیوست.
🔻 داستانی حیرتآور از #عشق_به_ولایت توسط این مادر نقل شده که #حجت_الاسلام_راجی آن را در منبر فاطمیه امسال در حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها بیان کردند.
♨️ این داستان ۴۵ثانیه بیشتر طول نمیکشد، اما یک عمر شرمندگی برای ما به همراه خواهد داشت.
🗓 به مناسبت سالروز وفات حضرت #ام_البنین و روز تکریم مادران و همسران شهدا
#سلام_صبحگاهی
سوخته ایم از درون!
بسان همان درخت سرما زده ی زمستان
که فقط ظاهری زیبا دارد؛
سفید...
بهارِ جانمان باش
ای که از کوچه ی زمستانی ما میگذری"
پدر بهاری مهربانم سلام...
السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
مناجات زیبای دکتر چمران
خدایا
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم ...
من نفهمیدم!
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد ..
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،
معنایش این نیست که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...
با تو تنهایی معنا ندارد !
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!
دوستت دارم ، خدای خوب من
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
#خدا✨
.
به یاد شهدا....
زمانه عجیبی است!
امام گذشته را عاشقند اما امام حاضر را نه !
می دانید چرا؟ چون گذشــــــته را هرگونه که بخواهند تفسیر می کنند،اما امام زمان را باید اطاعت کنند و فرمان ببرند.
🟡اختصاصی
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
سلام
فورا این کارزار حمایت از لایحه عفاف و حجاب رو امضا کنید
نامه به آقای پزشکیان است
توجه داشته باشید که حمایت از مخالفت با لایحه به حدود27هزار امضا رسیده است.
https://www.karzar.net/170511
دوستان توجه کنید⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
متاسفانه دوتا کارزار مخالفت و ممانعت از اجرای لایحه عفاف و حجاب راه انداختن با کلی امضا!!!
حدودا روی هم رفته ۲۷ هزار تا امضا برای مخالفین حجابه ، ۷ الی ۸ هزارتا برای موافقین!!
برای دوستان و آشنایان و اقوام و همکاران و هم دوره ای هاتون ارسال کنید ، آراء موافقین بره بالا
https://eitaa.com/joinchat/616628453C6e4666d19b
♨️ فردا سهشنبه، سخنرانی رهبر معظم انقلاب در دیدار هزاران نفر از بانوان سراسر کشور
🔹️در ایام سالروز ولادت حضرت زهرا سلامالله علیها، جمعی از اقشار مختلف بانوان، صبح سهشنبه ۲۷ آذرماه ۱۴۰۳ با حضور در حسینیه امام خمینی (ره) با حضرت آیتالله خامنهای دیدار خواهند کرد.
🔹️رهبر انقلاب اسلامی سه سال قبل در دیدار مداحان اهلبیت علیهمالسلام با اشاره به درخواست جمعی از بانوان برای برگزاری دیدار در ایام ولادت حضرت زهرا(س) به مناسب بودن چنین دیدارهایی اشاره کردند و در دو سال گذشته نیز این دیدار در ایام ولادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها برگزار شد.
روز گذشته این شیرزن «الناز دارابیان»
★رکورد آسیا رو شکست ؛
★طلا گرفت؛
★پرچم #ایران رو بالا آورده؛
★برای اهدای مدال با چادر اومد؛
★با خواندن سرود ملی اشک ریخت؛
★بعد هم گفته مدالم رو به کودکان #غزه اهدا میکنم.
ولی رسانههامون چقدر بهش ضریب دادند!؟
من و شما رسانه شویم ونشردهیم
#حجاب_مصونیت_است
.
حدیث مهدوی🍃
💚 امام سجاد (ع)می فرمایند :
مردمانی که در زمانِ غیبتِ
مهدی(عجل الله تعالی فرجه)
به سر می برند و معتقد به امامت او
و منتظر ظهور وی هستند ،
از مردمان همه زمانها برترند ،
زیرا خدایی که یادش بزرگ است
به آنان خرد و فهم و شناختی
ارزانی داشته است که غیبت امام
برای آنان مانند حضور امام است .
📚بحار الانوار ،ج52،ص 122
#امام_زمان