eitaa logo
صالحین تنها مسیر
236 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
269 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹نماهنگ | حقانیت «مرگ بر رژیم صهیونیستی» مسئلۀ غزّه، امروز، مسئلۀ اوّل دنیا است، هر کار هم که می‌کنند... که مسئلۀ غزّه را از دستور کار افکار عمومی دنیا خارج کنند نمی‌توانند... ملّت‌ها نسبت به مسئلۀ غزّه حسّاسند... نباید بگذاریم این مسئله از نگاهِ عمومیِ بین‌المللیِ مردمِ دنیا خارج بشود، از این مسئلۀ اوّل بودن خارج بشود، باید فشار روی رژیم صهیونیستی روزبه‌روز افزایش پیدا کند... ...این یکی از چیزهایی است که موضعِ همیشگی جمهوری اسلامی را برای مردم دنیا ثابت کرد... ده‌ها سال است که در جمهوری اسلامی می‌گویند: «مرگ بر رژیم صهیونیستی»... به همۀ دنیا نشان داده شد که حق با جمهوری اسلامی است، حق با ملّت ایران است. ۱۴۰۳/۰۲/۱۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
🌺👈#پست_۱۵ **** اینقدر کتابه عاشقانه بود که دوبار خوندمش .. و هر بار حس های خوبی برام داشت . و دور ش
🌺👈 *** _هفته دیگه امتحانِ.. صدای زنگ بود هیاهوی بچه ها . منم سریع وسایلمو جمع کردم که معلم شیمی مون صدام زد _رسولی .. برگشتم به عقب ..یک دسته برگه مقابلم گرفت _برگه های کلاس دیگست وقت داری تصیحح کنی .. سر تکون دادم _آره خانم .. برگه هارو گرفتم تو کیفم گذاشتم لبخندی زد و یک مرسی گفت . منم دویدم تا در مدرسه .. موهامو مرتب کردم ..خدارو شکر به مامان گفته بودم دیر میام میخوام از دوستم کتاب بگیرم .. دوباره وارد همون کوچه شدم . از شانس من چقدر شلوغ بود .. ولی محمد رضا نبود . حتما من زود اومده بودم . به طرف یک بقالی رفتم ...نگاهی به اجناس کردم پیرمرده داشت برای یک خانم پنیر روی ترازو میکشید _چی میخوای دختر جان .. الان چی میگفتم ته جیبم هیچی پول هم نبود . یک ببخشید گفتم اومدم بیرون .. پیرمرده غُر زد _دختر های ای دور و زمونه رو میبنی .... زن هم چادرش چفت گرفت چپ چپ نگام کرد تا آخر کوچه رفتم .. اون زنه تا در خونشون نگاهش رو من بود . از ترس اینکه یک آشنا من ببینه داشتم سکته میکردم . چشم میکشیدم به ته کوچه تا بیاد ..بچه ها از مدرسه آزاد شده بودن تو کوچه ولو بودن ... یکدفعه یک ماشین پیچید تو کوچه . آروم آروم راه میرفتم .. ماشین کنار پام ایستاد. _سلام بیا بالا . قلبم از دیدنش داغ شد .. در که باز کرد سریع داخل نشستم .. دیدم اون زنه با همسایشون دارن نگاه میکنن وپچ پچ میکنن. _میشه سریع بریم . سرمو تا حد امکان پایین گرفته بودم .. اونم با سرعت گاز میداد .. یکدفعه گفت .. _سرتو بیار بالا .... تا سرمو بالا آوردم دیدم تو جاده ایم .. بُهت زده به اطراف نگاه میکردم . محمد رضا لبخندی زد _خوبی خانوم... به طرفش برگشتم ...نیم رخش تو دید بود .. یک بلوز بافت سورمه ای تنش بود .و شال گردن .. به طرفم برگشت _دوست داری نهار کجا بریم . برق از سرم پرید تند تند هول زده گفتم _نه من باید برم خونه .. لبخندی زد . کنار یک جایی که چندتا درخت داشت نگه داشت .. بعد به طرفم چرخید _خوبی .. خوب نبودم از استرس حالت تهوع داشتم آروم سر تکون دادم _منم برام تو موقعیتی که هستم خیلی بد میشه اگه ما رو باهم ببینن .. لب گزیدم با لبخند گفت؛ _چندتا خواهر برادرید ؟ _یک خواهر از خودم یک سال بزرگتر دارم با یک داداش پنج ساله .. نگاهش یک جوری بود ...وقتی نگاهم میکرد خجالت میکشیدم . _منم یک خواهر هم سن تو دارم ...اسمش ملیکاست .. کتاب رو از  تو کیفم در آوردم ..نگاهش به  کیفم بود _چقدر ورقه داری تو کیفت ؟ با خجالت گفتم _مال معلم شیمی مونه داده تصیح کنم .. یک لنگه ابرو شو بالا انداخت .. _پس بچه زرنگی ... کتاب به طرفش گرفتم _شاگرد اولم .. چشاش ریز کرد _تجربی ها هم عشق پزشکی دارن ..پس خانم دکتری .چه بهت میاد . لب گزیدم نگاهش به لب هام دوخت _خانم دکتر فتانه ...کندی لب هاتو .. وقتی دید بیشتر خجالت کشیدم خندید به طرف عقب خم شد .. یک بسته برداشت .. یک بسته تو زر ورق پیچ شده مقابلم گرفت . _قابل خانم دکترمون نداره .. هم ذوق زده بودم هم استرس که داشتم گفتم _نه مرسی .. بلند خندید خودش بازش کرد ...از درون  جعبه یک گردنبند طلا بیرون آورد شکل یک برگ بود ..که وحشتناک میدرخشید .. بعد گفت ... _بزار برات ببندم ... شوکه نگاهش کردم .. قفل زنجیر باز کرد _پشت کن .. پشت کردم ..دستش روی مقنعه ام نشست دیدم که مقنعه ام کنارزد .. قلبم گومپ گومپ میکوبید . صدای نفس هاشو میشندیم ... بعد گفت _روی پلاک هم اسم کوچیک هر دومونه .. دستمو از زیر مقنعه روی پلاک کشیدم .. نفس بلندش کنار گوشم حس کردم .. بعد گفت؛ _اینم از این ...حالابرگرد ببینمت.. با خجالت به طرفش برگشتم .. بلند خندید _با مقنعه ات استتارش کردی دیده نمیشه .. خجالت کشیدم مقنعه امو بدم بالا .. وقتی دید هیج حرکتی نمیکنم .. لبخندش پر رنگ تر شد بلاخره زبونم به کار افتاد _مرسی .. استارت زد _قابل عشق کوچولوی من نداره .. عشق ..این کلمه تو سرم تکرار میشد .. یک نوار کاست تو پخش ماشین گذاشت . بعد گفت؛ _اگه کتاب های کنکوری میخوای برات بیارم ...خوبه تست زدن از امسال شروع کنی .. من گیج گفتم _نه مرسی .. خندید و گفت: _تو چرا اینقدر خجالتی نفس من ..‌‌‌‌.دوست دارم با من راحت باشی .. بعد یک نگاهی به من کرد _میدونم تو هم به من حس داری .. دوباره خجالت کشیدم من یک دختر شهرستانی بودم و آفتاب مهتاب ندیده و اون یک پسری بود که اینجور چیزها براش راحت بود حتما تو تهران دختر و پسرا خیلی باهم راحت اند .. سرم  پایین انداختم .. تا نزدیک مدرسه من آورد . لحظه آخر نگاهم کرد _اگه تونستی بهم دوباره زنگ بزن ...دلم برات تنگ میشه .. بلاخره از لاک خجالت بیرون اومد _مرسی بابت گردنبند ...اگه بتونم حتما بهتون زنگ میزنم .... نفس گرفتم ..سرمو انداختم پایین
🌺👈 _منم دلم براتون تنگ میشه .. سریع در ماشین باز کردم . بلند خندید _آخ من فدای اون دلت ...که با دلم چه کرده دوباره لب گزیدم .. یک خداحافظی سر سری کردم .. از شوق تمام کوچه ها رو تا خونه دویدم .... پشت در رسیدم نفس نفس میزدم .. پر از حس خوب بودم مغزم مثل ضبط همه حرف هاش ضبط کرده بود رو دور تکرار میزد . 🌺
🌺👈 **** اینقدر دویده بودم که صدام در نمیومد ..سریع گردنبند در آوردم تو لایه استری کیفم گذاشتم .. لحظه قبل اینکه در کیف ببندم ..دوباره نگاهش کردم ..دست روش کشیدم . _چه دیر اومدی بابا جان .. با شنیدن صدای بابا از پشت سر یک متر پریدم هوا _سلام .. بابا موتورش دنبال خودش میکشوند _سلام ..زنگ بزن در باز کنن یخ زدیم . زنگ در زدم .. مامان در باز کرد تا من رودید بلند گفت؛ _کدوم گوری بودی ؟ همون لحظه بابا رو هم دید بابا با موتور وارد حیاط شد از من یادش رفت _عه سلام چه زود اومدی .. بابا سر تکون داد _باس بعد از ظهر برم بازار قطعه بخرم .. وارد خونه شدم .. خانجون به پشتی تکیه زده بود و بافتنی میبافت. مامان اخم کرد _زود باش لباس در بیار دست روتو بشور میخوام سفره پهن کنم . فریده سفره رو پهن کرد . مامان قابلمه اِشکنه رو وسط گذاشت . اینقدر هیجان دیدن محمد رضا وجودمو گرفته بود که میلی به خوردن نداشتم . با قاشق محتویات تو کاسه استیل هی هم میزدم _حلیم نیست اِشکنه است اینقدر همش نزن .. بابا نصفی از نون های خورد  شده اش تو کاسه من ریخت _بخور باباجان .. از اون طرف فریده بینیش چین داد مامان با ذوق گفت؛ _آقا روح الله اینقدر لوس نکن دختر تهتقاری تو ..چند وقت دیگه قراره بشه عروس حاجی ...همچین باید سنگین رنگین باشه . با این حرف مامان غم عالم به دلم نشست .. خانجون  همینطور که لقمه اشو میجوید گفت؛ _اسم دخترت تو دهن مردم ننداز .. مامان با حرص نون تیکه کرد _مردم خودشون دستشون به گوشت نمیرسه میگن پیف پیف ... خانجون نگاهی به بابا کرد _نه به دار نه به بار ...چرا دادار دودور میکنین ...بزار بیان خواستگاری.. مامان از حرص لبهاشو کج کرد _چی چش ندارین ببین خواستگار خوب داره دخترام ...دختر صفی رو دستش باد کرده تقصیر ما چیه .. بابا قاشق تو کاسه انداخت _لا الله اله الله ..... دیگه کسی چیزی نگفت ..ولی دلم من انگار هزار تکه شده بود 🌺
🌺👈 *** گاهی شبها اینقدر دستمو روی اون گردنبند میکشیدم تا خوابم میبرد . انگار تمام انرژی های دنیا ساطع شده بود تو اون یک تیکه طلا و هر بار حروف انگلیسی ام که زیر انگشتم حس میکردم قلبم به  تلاطم میافته ... و روزهای پر برف زمستون تو گرمای نگاه محمد رضا برام بهار سرمست بود .. دیوارهای ما از هفته یک بار به هر روز شده بود و این مدیون کلاس های ریاضی فوق العاده ای بودم که اسم نوشتم هیچ وقت نرفتم . و تو هر دیدار یخ خجالت منم آب میشد .. ............... دقیقا قبل زنگ خودمو تو دستشویی انداختم ... مژه هامو بین انگشت هام محکم فشار دادم تا فر بخوره .. و بعد از ته کیفم یک تیکه آینه شکسته که داشتنش تو مدرسه جرم بود بیرون آوردم .. یک تیکه رژ رو که یواشکی از جعبه لوازم آرایش مامان که مخصوص عروسی ها بود برداشته بودم لای دستمال کرده بودم رو لب هام کشیدم.. دلم میخواست متفاوت باشم .. فردا میخواست بره تهران و تمام دلهره من این بود با دیدن دخترهای رنگارنگ تهران .. من یادش بره و انگار داشتم از خودم یک اثر نقاشی ثبت شده براش می ساختم .. تو تکه آینه نگاه کردم .. لبهای سرخ رنگی که زیادی تو چشم بود البته هیچ همخونی با کُرک های پر صورتم نداشت .. مقنعه رو جلوی صورتم گرفتم و از مدرسه خارج شدم .. خودم بیشتر استرس داشتم .. وقتی وارد  کوچه شدم ماشین محمد رضا پارک بود .. قدم هامو تند برداشتم .. هی اینطرف و اونطرف می پاییدم  کسی نبینه .. تا رسیدم در ماشین باز کردم .. سلام نکرده گفتم _برو برو .. یکم جا خورد ولی گاز داد و رفت .. وقتی از شهر خارج شدیم نفس راحتی کشیدم ‌‌.. محمد رضا خندید _خوبی ..خانوم خانما ... دوباره نگاهم کرد _لبت تب خال زده .. حرفش بهم برخورد سریع مقنعه رو پایین آوردم . یکدفعه با دیدنم چشم درشت کرد کشیده گفت؛ _فتانه ....! خودم خجالت کشیدم . با خنده گفت؛ _چرا اینجوری کردی .. لب گزیدم . خنده اش قورت داد _قربونت بشم تو خوشگل هستی ....احتیاجی نیست به سرخاب و سفیداب کردنات .. لب برچیدم _زشت شدم .. یک برگ‌دستمال دستم داد _تو زیبا ترین دختری هستی که تا حالا دیدم . یک حس خوب ته دلم اومد .. بعد با لبخند نگام کرد _دیگه این کار نکن ...میدونم این کارها تو این شهر کوچیک آداب و رسومی داره .. سرمو پایین انداختم با دستمال رد رژ پاک کردم _فردا میری؟ نفس گرفت _آره ..فردا پنجشنبه است میرم تا اخر هفته .. اشک تو چشم نیش زد _بری دلت برام تنگ‌میشه .‌ با لبخند نگاهم کرد _میشه تنگ نشه ... بعد به اطراف نگاه کرد و استارت زد _الان بهترین موقعیت مرخصی بگیرم...از فردا ماه رمضون ... با بغض نگاهش کردم _منم دیگه نمی تونم بیام ...بابام ماه رمضون ها سر راهش میاد دنبالم.. یکم نگام کرد _فتانه ...من خیلی کار احمقانه ای میکنم اینجوری باهات قرار میذارم.. چون لو بره هم واسه تو بده هم واسه من ولی .. از این حرف اش متنفر بودم هر دفعه این رو میگفت ..و هر دفعه میگفت نمیتونم بدون تویک لحظه رو هم سر کنم .. لبهام بخاطر شدت کشیدن دستمال خشک شده بود ...زبونم رو لب هام کشیدم ... _یک ماه از اولین روزی که هم دیدیم میگذره .. دنده رو عوض کرد و گفت؛ _یک ماه زندگیمو یک دختر خوشگل و مهربون زیر رو کرده .. خبر نداشت قلب منم زیر رو شده .. نزدیک مدرسه پارک کرد  . دلم نمیخواست ازش خداحافظی کنم ..چون نمیدونستم دوباره کی قراره ببینمش .. _من دلم برات میشه محمد رضا ... با حرص گفتم _کاش شب های بلند ماه رمضون زود تموم بشه. آهی کشید _قربون دلت بشم ..منم دلتنگت میشم ... بعد با لبخند گفت؛ _میدونی تله پاتی چیه .. گیج نگاهش کردم ادامه داد _هر وقت دلت تنگ شد چشاتو ببند به من فکر کن مطمئن باش منم بهت فکر میکنم.. نفس گرفتم _خونتون تلفن نداری ..مامان با خانجون صبح ها میرن ختم قرآن ...هفته دیگه بعد ازظهریم ...فریده هم مدرسه است .. لبخندی زد _چه خوب پس بهت زنگ میزنم .. وقتی دید دارم زل زده نگاهش میکنم بلند خندید _اینجوری نگام نکن سفرم کوفت میشه .. لبخند نیم بندی زدم .. اونم بلند خندید _قربون اون خنده هات .. از ماشین پیاده شدم .. خداحافظی کردم .. تا لحظه آخر هی میگفت عزیز دل منی ..مواظب خودت باش و من دلم انگار پیشش جا گذاشتم 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مولای ما ، مهدی جان ای تمام آرزوی ما ... ای اوج دلخوشی های ما ... ای مهربانترین پدر ... سالهاست که جز دیدارتان آرزوی دیگری نداریم و جز شنیدن صدایتان ، حسرت دیگری نچشیده ایم ... خدا شما را برساند و چشم های ما را روشن کند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا