🏝"حیرانیم"
ماندهایم بین غیبتِ امروز و ظهورِ فردایت!
مبهوت ماندهایم درکوچههای سردِ دورانِ غیبت ،
و امید داریم به رسیدن به شهرِ باصفای ظهورت !
من اطمینان و آرامشِ دلم را در "سلام" هایم به شما یافته ام !
السلام علیک یا نورالله الذی یهتدی به المُهتدون و یُفرّج بهِ عنِ المؤمنین
السلام علیک یا عینَ الحیاة
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#مولا_جانم
🍁ديگر بس است اين همه غربت، ظهور کن
چشم انتظاری و غم و حسرت، ظهور کن...
🍁ای کاش در رکابِ شما می شدم شهيد
عجل علی ظهورک ای آخرين اميد...
#امام_زمان
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
177.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام نازنین پدر ، مهدی جان
ما در فراق شما در کوچه های کودکی جامانده ایم ...
هنوز روی سنگفرش غم گرفته ی انتظار ، برگ های خشکیده ی دلتنگی را در رویای بهار دیدارتان ، تاب می آوریم ...
کاش می آمدید و دستانمان را می گرفتید و ما را به دیدار شاهراه های روشن شادی می بردید .
صالحین تنها مسیر
✍#پست_پانزدهم 💞#بعد_از_مرگ_ناهید نگاهم به برق گوشواره مازیار بود .. _چی شده ؟ حواسم جمع کردم
✍#پست_شانزدهم
💞#بعد_از_مرگ_ناهید
یک کوچه پایین تر نگه داشت ...
مازیار به طرفم برگشت
_میتونی به عنوان دوست روی من حساب کنی ..
لبخندی زدم .
ولی انگار دلواپسی رفتن به خونه زیادی تو لبخندم مشهود بود ..
مازیار نگام کرد
_حالت خوبه ؟
سر تکون دادم ..
ماشینی سو بالا زد ..
دوتاییمون چشم بستیم
_مردک گاوچرون ..
من با دیدن ماشین مشکی و بزرگ سراج با اون شیشه های دودی ..شوکه شدم ..
دستگیره ی در رو کشیدم
_مرسی ...شب خوبی بود .
از ماشین پیاده شدم ..
یک نگاهم به ماشین سراج بود .
یک نگاهم به مازیار که دستشو روی قلبش گذاشت ...
_برو عزیزم ...
سری تکون دادم ..
نمایشی یکم دور شدم که اونم رفت ..
با رفتن مازیار به طرف ماشین ..سراج رفتم ..
با پشت دستم رژم پاک کردم ..شالمو جلو تر کشیدم ..
در ماشینو باز کردم .
تو ماشین نشسته بود ..پر اخم زل زده نگاهم میکرد .
دست به سینه ...به در ماشین تکیه داده بود ..
خجالت کشیدم ...
_سلام ..
نگاهم کرد ..
و جالب
خیلی جالب . بدون حرفی استارت زد
نزدیک خونه پارک کرد ..
همینطور بدون حرف ..
دستیِ ماشینو کشید ..
کاش یک چیزی می گفت ..ولی هیچی ...
پیاده شد
زنگ در رو زد ..
در باز شد ..
با التماس نگاهش کردم
_تو رو خدا ...
به سردی نگاهم کرد ..
مامان با دیدنم جیغ کشید
_الهی ذلیل شی ...
و یکدفعه ..یقه لباسم کشیده شد
_از مادر زاده نشدم همین امشب آدم ت نکنم ..
صدای جیغم با تو دهنی سنگین بابا خفه شد
_چیه تو ابن دیوینه خونه باشم .
منم مثل خودتون روانی کنید .
مامان جیغ کشبد
_ببند دهنت رو ..
بابا ..به تخت سینه ام زد
_تو تا الان کدوم گوری بودی ؟
نفس گرفتم
_خونه دوستم فرشته بودم
بابا تا اومد به طرفم حمله کنه ..
بالاخره اون مجسمه ابوالهول تکونی به خودش داد و گرفتش ...
انگار اومده بود فیلم کمدی ببینه ...
بابا همینطور شاخ و شونه می کشید .
لبم می سوخت .
بابا خودشو از زیردست سراج در آورد ...
_من جد و آباد اون فرشته و بابای بی غیرتش رو در میارم ..
بابا به طرفم خیز برداشت ..
_خفه شو سگ پدر .. .
جیغ کشیدم ..دویدم ..
مامان . به سینه اش میزد و نفرین میکرد ..
پام گیر کرد ..
انچنان سرم به دیوار کوبیده شد که ..چشام سیاهی رفت ..
_من تو حروم زاده رو ...کنار اون خواهر بی آبروت چال میکنم ...
روی زمین افتادم ..
سراج ..با دیدنم ..بابا رو ول کرد
به طرفم دوید ..
_نیره ..
سرم لخت شده بود ..موهام پریشون دورم بود ..
لبم گز گز میکرد ...خون گرمی از پیشانیم شره کرده بود ...
لحظه آخر ..
دست های ..سراج دورم پیچید ..
و چشام بسته شد
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور