صالحین تنها مسیر
#پست۱۰ 🧿واژگونی🧿 محسن کلافه رانندگی میکرد . صحرا نگران گفت _عمو ..! محسن مقابل اپارتمان شون ایستاد
#ادامه_پست۱۰
محسن ادامه داد
_ دوست دارم بدونم چی شد که به این جا رسیدین ...
بعد با خنده گفت
_حتما خیلی نور چشمی خدا هستین؟
عطی پوزخندی زد
_نه ...من الان جایی هستم که حتی کوچکترین رد پای از خدا هم نیست .
محسن مکث کرد
_میتونم دوباره ببینمتون ؟
عطی آهی کشید
_چرا؟
محسن کلافه گفت
_نمیدونم ...نمیدونم ..ولی حسم میگه باید باهاتون حرف بزنم ..
عطی یک سرخوشی ته قلبش موج زد
_باشه فردا وقتتون آزاده ؟
محسن با اطمینان گفت
_تا ظهر آره ..
در اتاق باز شد
عطی سریع گفت
_براتون ساعت و جای که هم ببینیم اس میکنم .
و سریع تلفن قطع کرد .
عطا با اخم سر به بالا با دست های توی جیب پشت در شیشه ای تراس نگاهش میکرد .
عطی موهاشو پشت گوشش زد و در تراس باز کرد
_کی بود ؟
عطی از کنارش رد شد
_مامان زری .
عطا دستشو بند بازوی عطی کرد
_خر خودتی ..
و اونو به سمت بیرون اتاق هدایت کرد .
یک دختر با دیدن عطا دستشو دور گردنش انداخت بریم اتاقم .
عطا چشمکی زد
_ آخر شب .
عطی بی حال روی مبل نشست .
نگاهی به آدم های تو مهمونی کرد هیچ وقت مثل این ها نشده بود .
بوی مواد و مشروب و عرق و ادکلن دلشو آشوب کرد .
بلند شد و مانتو تن کرد .
_عطی امشب با ده من عسل هم نمیشه خوردت ..بیا یکم ورق بازی ؟
عطی به پسره مقابلش خیره شد
_میخوام برم ممنون ..
پسره اینقدر مست بود که دست عطی رو کشید
_کجا ..بیا هنوز مجلس شروع نشده تو که هنوز ما رو سرگرم نکردی .
عطی بی حوصله دست پسرو پس زد
_شهاب بیخیال میخوام برم سرم درد میکنه .
پسره جامشو نزدیک دهن عطی کرد
_یک قلپ بخور سرت خوب میشه ..
و بعد هر هر خندید .
عطی بغض کرده بود .
که صدای بم و وحشتناک عصبانی عطا رو شنید
_شهاب بیشتر از ظرفیتت خوردی مشنگ من جواب حاج اقاتون امشب چی بدم ها ...
و دست شهاب کشید
با چشم به عطی اشاره کرد بره .
عطی هم سریع بیرون طرف ماشینش رفت .
دلش میخواست بره خونه مامان زری ..و با سرعت به طرف پایین شهر روند .
و تمام فکرش قرار فرداش بود
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۱۲
انگار خودشم خسته بود از این زندگی که به ظاهر دوست داشت
عطی همون شب لباس هاشو تو چمدون چید ساعت از چهار صبح گذشته بود .
گوشی شو برداشت در کمال تعجب دید همون شماره که به اسم ناشناس سیو اش کرده بود انلاینه .
عکس هاشو نگاه کرد همه عکس هاش با یک لبخند خاص بود چقدر حتی از دیدن عکس هاش آرامش میگرفت ..
چشاش گرد شد وقتی بالای صفحه زده بود در حال تایپ.....
سریع از صفحه اش بیرون امد .
قلبش بی امان میزد ..همون لحظه صدای پیامک امد .مردد بود ولی
صفحه رو باز کرد نوشته بود"سلام دیدم انلاین هستین فهمیدم بیدارین من پس فردا یک سخنرانی همایشی دارم دوست دارم بیاین اگه دلتون خواست بیاین"
عطی تند نوشت
_"ادرس بدید میام"
بعد دوباره تایپ کرد انگار دلش میخواست باهاش حرف بزنه
_"شما چرابیدارید؟"
_"من بعد نماز صبح کمی مطالعه میکنم"
عطی مکث کرد میدونست این ادم شبیه عطیه گذشته خودشه دلش برای خودش تنگ شد .
تایپ کرد
"قبول باشه "
پتو رو روی سرش کشید سعی کرد بخوابه ولی تمام ذهنش تصور اون مرد بود که پای سجاده نشسته و ذکر میگه چقدر حس خوبی تو وجودش پیچید .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۳۱
🌷#واژگونی
صحرا تمام نگاهش به اون ناگت ها بود بوش اون و عاصی کرده بود از ضعف و گرسنگی معده اش درد گرفته بود دست روی معده اش گذاشت .
عطا بهش نیم نگاهی کرد
_اوه یادم رفت غذای هاپو کوچولو مون بدم ..
و بعد در کنسرو سوپی رو باز کرد و اون و تو بشقاب ریخت و نزدیکش امد
صحرا آب دهنش هی قورت میداد از گرسنگی و نگاهش به اون ظرف محتوی سوپ بود و هویچ های نگینی شده نارنجی که با رنگ زرد ذرت های معلق درون سوپ تلفیق خوشمزه ای درست کرده بود .
عطا بدجنسانه نگاهش کرد هنوز حس میکرد صورتش از اب دهان صحرا خیس ...واسه تلافی
تمام سوپ و روی کفش اش ریخت .
صحرا بُهت زده نگاهش کرد به دو چشم شیطانی عطا ..
_اگه گرسنه ات ...باید کفش من لیس بزنی !
صحرا اشکش چکید حس حقارت تا مغز استخونش نفوذ کرد .
از گرسنگی چشم بست تنها کاری که میتونست بکنه این ادم دو هفته است بهش غذا نداده حتما همینم دریغ میکنه ..
صورتش جلو اورد
زبونش روی چرم کفش کشید یک بغض گنده راه گلوش بست گناهش این بود که از جنس یک شیطان نبود ..
از بی حواسی یقه لباسش روی شونه اش سر خورد
شونه ی عریانش به لرزه در امد آهی کشید تو چشم های عطا خیره شد
_منم خدایی دارم ..
عطا با حرص زنجیر قلاده رو کشید چونه صحرا رو تو دست گرفت زیر گوشش آروم با دندون های کلید شده گفت
_خدا... خرافاتی که تو امثال تو درست کردین ...من خدای تو ام
بعد هُلش داد رو زمین با پوزخند به قیافه مفلوک صحرا خیره شد از اون نگاه پر از شهوت و گستاخانه ..چیزی که می دونست برای اون از هر عذاب گرسنگی و تشنگی کشنده تره ..و تازه نقطه ضعف صحرا دستش امده بود و داشت فکر میکرد میتونه مدل آزارهاش عوض کنه ...از نظر قیافه و ظاهر هم قابل تحمل بود ...از اینکه ازش بهره جنسی ببره یک لبخند کج روی لبهاش نشست ..
صحرا دل زد از گریه و چشم بست و خبر نداشت عطا چه خواب های براش دیده !
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۳۲
عطا صورتش نزدیکش اورد خندید صحرا ردیف دندون های سفیدش دید
_چقدر تو ابلهی ..
صحرا هق زد و با التماس گفت
_اخه من تو رو بی چی قسم بدم ...من انگشت یک نامحرم بهم نخورده ...اگه عطی بود راضی میشدی اینقدر آزار ببینه ...
عطا به چشم های سیاه صحرا خیره شد
_چرا خودتو با عطی قیاس میکنی ...اون فرشته بود ..ولی تو یک ماده سگی ...
صحرا هق زد
_من از سگ کمتر ...اصلا هر چی تو بگی ...برات کفش ات هم لیس میزنم ..واق واق هم میکنم ...
عطا چشاش برق زد
_باشه میل خودته اگه میخوای فقط سگ باشی باید تو سگ دونی بخوابی ...
دستشو روی گونه خیس صحرا کشید
صحرا سرش به عقب برد تا دستش بهش نخوره
_میخوابم ..میرم تو سگ دونی ...جیغ و گریه هم نمیکنم ..غش کردم هم من نیار بیرون ..
عطا نگاهش کرد هم خنده اش گرفته بود از حرف زدن صحرا هم یک حس عجیب پیدا کرد وقتی این دختر اینجوری مظلوم وار از بغض لباش میلرزید و هی دماغش بالا میکشید .
پوف کلافه ای کشید
_راه بیفت ..
صحرا جلوتر راه افتاد به طرف حیاط ..
عطا در بزرگ باز کرد
هوا گرگ و میش شده بود تاریکی قبل شب بود ...یک شب سرد .
عطا دید چطور داره دست های این دختر میلرزه ..
نزدیک آلونک شد ..با یک پارس سگ صحرا به هوا پرید خواست جیغ بزنه جلوی دهنش گرفت .
عطا در آلونک باز کرد .
_برو تو ..
صحرا با نفس نفس از کنار قفس وارد شد انتهایی ترین جای نشست و نگاهش فقط به اون دوتا سگ بود که چشاشون تو تاریکی برق میزد .
عطا دکمه لباسش بست و با نیش خند گفت
_هنوزم پیشنهاد من سر جاش ...شب روی تخت گرم و نرم ..تازه قول میدم قلاده هم گردنت نبندم ..
صحرا زانوهاش بغل کرده بود
عطا ادامه داد
_حتی از فردا حمام و غذای کافی هم داری ...انتخاب با خودته .
صحرا فقط نگاهش کرد و اشکش چکید ..
سگ دوباره پارس کرد و صحرا ترسیده به سگ خیره شد .
چشاشو بست زیر لب دعا کرد یادش بود همیشه باباش میگفت واسه اینکه از چیزی نترسی ایت الکرسی بخون ..
زیر لب شروع به ذکر گفتن شد
عطا بلند بلند خندید
_چیه داری ورد میخونی ناپدید بشن ..
بعد سلانه سلانه به طرف خونه امد ..
خودش و روی تخت پرت کرد و به سقف خیره شد
یاد نگاه اخر صحرا افتاد
بلند شد نشست تلفنش روشن کرد کلی پیام و تماس بی پاسخ داشت دوباره تلفن خاموش کرد .
تلوزیون روشن کرد و اونم خاموش کرد .
لباس هاشو در اورد و زیر دوش اب داغ رفت ولی انگار هیچ چیز حالش خوب نمیکرد
نگاه اخر اون دختر چسبید به ذهنش ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۳۳
تقریبا شب از نیمه گذشته بود حس میکرد تا صبح یا دختره یخ میزنه از ترس یا سکته میکنه ..هی زیر لب میگفت به درک ولی هر دفعه قلبش میلرزید و دقیقا همون نگاه لعنتی اخر صحرا حالش عوض میکرد .
یکدفهه یک ضرب بلند شد به طرف سگدونی رفت ..
هوا انگار سرد تر شده بود صدای لخ لخ دمپایی هاش انعکاس اش تو اون خونه باغ بزرگ می پیچید .
از دور جسم مچاله شده دختره رو دید که به همون شکل زانو هاش بغل کرده او انتهایی ترین گوشه قفس سرش تو بازوهاش فرو کرده ..
سگ ها از حضور عطا چشم باز کردن و پارس کردن .
نگاه عطا رنگ نگرانی گرفت وقتی دید صحرا حتی از پارس سگ ها تکون نخورد .
قدم هاش سرعت بخشید و لحظه اخر با شتاب به طرفش دوید .
در باز کرد ..
از صدای قیچ قیچ در آهنی صحرا ترسیده سرش بلند کرد .
عطا بهش خیره شد
_فکر کردم مُردی !
صحرا فقط نگاهش کرد
عطا برای اولین بار در مقابل یک چیز یک نفر کم اورده بود ..نفس گرفت
_بیا بیرون!
صحرا دوباره سرش رو زانوش گذاشت
_من اینجا راحت ترم تا تو تخت تو !
عطا اخم کرد
_هیچ میل رغبتی به دختری ندارم که تنش بوی سگ گرفته ..بیا گم شو بیرون ...واسه تو یک بار مردن بس نیست تو باید روزی هزار بار بمیری ..
صحرا اروم بلند شد هنوزم اون ترس از سگ ها داشت ولی انگار ایت الکرسی که هنوز طوطی وار داشت تو دلش میخوند کار خودش کرده بود .
از در قفس بیرون امد و جلوتر راه افتاد .
عطا اون و به طرف حیاط هُل داد
_برو دیگه ..
صحرا وارد خونه شد گرمای مطبوعی به صورتش خورد.
عطا چینی به بینیش داد
_برو حمام بوی گندت تا صبح خفه ام میکنه .
صحرا برگشت چپ چپ نگاهش کرد
_من لباس ندارم !
عطا پوزخند زد
_لباس به کارت نمیاد !
صحرا بی اعتنا دوباره با همون ژست گوشه اتاق کز کرد
_من اینجوری راحتم ..
عطا دست به کمر نگاهش کرد
_من دهن تو یکی رو صاف میکنم ...!
بعد با صدای بلند و تشر گفت
_برو حمام ..
صحرا اول خواست به حرفش گوش نده ولی گرمای اون دوش داغ وسوسه اش کرد و به طرف حمام رفت ..
عطا با نگاهش تعقیب اش میکرد
_حق نداری در ببندی !
صحرا هم بی اعتنا به اون در بست ..
عطا لگدی به در حمام زد
_آخرش که میای بیرون!
و روی تخت دراز کشید دقیقا در مشرف به حمام ..
اینقدر به صدای شر شر دوش گوش دادو به در حمام خیره شد که خوابش برد ...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#پست۳۸ 🌷واژگونی **** یک هفته ی تمام کاری به صحرا نداشت. عطا معمولا در خانه نبود، وقتی هم که می آمد
#ادامه_پست۳۸
_من زبون تو یکی رو میبرم میفرستم واسه عمو جونت ...تا اینقدر زبون درازی نکنی !
صحرا از درد با ارنجش به شکم عطا کوبید
_آیی ..آیی...دیوونه ...تو خودت داری خودتو عذاب میدی ...به من چه اخه ...دستمو ول کن !
عطا ولش کرد صحرا نفس نفس زد و مچ دست دردناکش رو ماساژ داد:
_من خرم که میخوام غذا درست کنم تو کوفت کنی ..به جهنم ..برو فسفود بخور بمیر ...
در آخر هم زبونش رو به حالت تمسخر، در آورد و زبون درازی کرد .
بعد راهشو گرفت و توی همون اتاق رفت.
عطا چنگی به موهاش زد تا حالا در تمام عمرش با همچین موجودی سر و کله نزده بود حس میکرد تنها کسی که حتی نمیتونه یک ثانیه ی دیگه اش رو پیش بینی کنه همین دختره ست...
بنظرش صحرا با همه ی دخترایی که تابه حال دیده بود زمین تا آسمون فرق داشت دلش میخواست همین الان سرش رو گوش تا گوش ببره و واسه عموش بفرسته. اینقدر که اذیتش کرده بود ..لحظه ی آخر هم که یاد زبون درازی کردنش افتاد ناخوداگاه زیر خنده زد .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۶۸
_منظورم اینکه باهم ..!
صحرا چشم بست تمام اتفاق های توی فیلم از مقابل ذهنش گذشت
مادرش با کنجکاوی گفت
_آره؟
صحرا یک چیزی ته ذهنش جون گرفت وقتی یاد حرف عطا می افتاد که میگفت باید طبق سناریوی من عمل کنی ...میتونست ضربه اول رو به عطا بزنه ..
اروم گفت
_نه ...عطا خیلی ..خیلی فهمیده است میترسه ...من.... یک روز پشیمون بشم ..واسه همون ..
مامانش نگاهش رنگ خوشحالی گرفت
_خدارو شکر ..مطمئنی ..میخوای ببرمت دکتر ..
صحرا سریع گفت
_نه ..نه ..فقط به کسی چیزی نگو مامان ..
مامانش رو ترش کرد
_نه مامان جون زشت قباحت داره این حرف ها گفتن نداره .
بعد با شک گفت
_واقعا پسر خوبیه؟
صحرا لبخند مرموزی روی لبش نشست که نشون میداد تو ذهنش چقدر دنبال یک ضربه محکمتر به عطاست
_آره ...خیلی ..خیلی خوبه!
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۶۹
عطا با حرص سر صحرا رو به طرف کاناپه هول داد .
نفس نفس میزد
_میخوام ترانه رو از شر بابات راحت کنم ...
صحرا پوزخندی زد
_نمیخواستش براش بچه نمیاورد ..
عطا چشم ریز کرد
_حواست رو جمع کن تا با منی اون زبون درازت رو کوتاه کن وگرنه خودم میبرمش .
صحرا فقط نگاهش کرد پر از بغض و کینه و حسرت ...و داشت تمام فکرش رو جمع میکرد برای ضربه نهایی که به عطا بزنه
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#پست۷۰ 🌷#واژگونی صبح که از خواب بیدار شد عطا رفته بود احساس میکرد تنش روی کاناپه خشک شده . حس گرسن
#ادامه_پست۷۰
عطی اخم کرد میدونست که صحرا حسهای ضد و نقیضی داره
_چرا ازش طلاق نمیگیری؟
صحرا توی فنجون چای ریخت
_چون میخوام بشم سوهان روحش ...
عطی حرف آخرش رو زد
_محسن گفته بخوای طلاق بگیری همه جوره ساپورتت میکنه!
صحرا سکوت کرد
سینی چای رو روی میز گذاشت
_میخوام برم دانشگاه ولی قبلش باید برن کارهای شناسنامه ام رو بکنن از ابطال درش بیارن...
عطی مقابلش نشست
_آره محسن میگفت اقا مرتضی همش توی کلانتری و پزشک قانونی بوده. برای اثبات اینکه اون جسد، جسد تو نبوده ، و تهش هم فهمیدن دختره معتاد بوده، ، یک کارتن خواب بدبخت که روز قبل مرده بوده و بوسیله ی پیک نیک توی چادرش جنازش هم میسوزه ...چند تار مو از تو اونجا بوده که اینم رد شده
صحرا قلبش درد میاد
_از ماهم بدبخت تر پیدا میشه پس ...عطا خوب همه چی رو کنار هم چیده بود ولی فکرش رو نمیکرد نقص فنی هواپیما و فرود اضطراری در بندر عباس همه چیز رو خراب کنه ..
صحرا به عطی خیره میشه
_اگه از طرف عمو و بابا و مامانم امدی بگو من زندگیم خوبه نگران نباشن..اگه از طرف عطا امدی بازم بگو صحرا از زندگیش راضیه ..
بعد بلند خندید
_میتونی بهش بگی اینقدر عاشقته که دل نداره ازت جدا بشه ..
صحرا فنجون رو دست عطی داد
_به ترانه خانمم بگو بابای من ارزونی خودش و دخترش ...عطا همچین آش دهن سوزی نیست
عطی نگاه پر از کینه صحرا رو فهمید
_ خواهرت مریضه ..
صحرا بهش خیره شد عطی ادامه داد
_از بدو تولدش فلج بوده ..ترانه تو زندگیش خیلی درد کشیده .
صحرا رو برگردوند
_بدم میاد شدی وکیل مدافع اون زنک ...
در همین حین در باز شد و عطا وارد شد
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۷۳
محسن نفس گرفت
_نه فعلا دیگه صدای دعواهاشون هم نمیاد ..
محسن دندون رو هم سابوند
_اون مردک بعد سه ماه نمیخواد تکلیف تو رو روشن کنه ؟
پایین مقنعه اش رو تند تند تکون میداد تا خنک بشه ..
_نه اونم خر شیطون سواره ..بیشتر مواقع دبی درگیر کارهاشه ..
صدای بوق بوق امد صحرا کلافه گفت
_مامان پشت خط هست فعلا .
تلفن رو قطع کرد صدای زنگ امد اسم مامانش بود ولی رد تماس داد
هنوز بخاطر دعواهای دیشب باهاش سرد بود
تاکسی سر کوچه پیاده ش کرد
از سبزی فروشی سبزی خرید .
در خونه مامان زری رو باز کرد .
تلفنش زنگ خورد شماره مامانش افتاده بود رد تماس داد
طرف اشپزخونه رفت
بلند گفت
_سلام مامان زری ...سبزی هاش ریحون نداره
...نمیدونم چرا شما میری ریحون میده من میرم میگه تموم کردیم .سبزی هارو روی کابینت گذاشت و مقنعه اش رو از سرش بیرون کشید
_وای دارم از گرما خفه میشم ..
دکمه مانتوش رو باز کرد..
به طرف پذیرایی رفت که دید کسی نیست .
شماره مامانش افتاد ..
جواب داد
صدای فریاد وحشتناک پر از عصبانی مادرش اومد..
_چرا گوشی تو جواب نمیدی ..کدوم گوری هستی ..
صحرا پا به زمین کوبید
_وای وای مامان بس کن من نمیام اراک ...خیالت راحت خونه باباهم نمیرم ..
صدای مامانش امد که با گریه میگفت
_اخرش بابات تو رو بدبخت کرد اون زن رو طلاق نمیده که تو هم طلاق تو بگیری بیای اینجا اون از قصد اینکار میکنه ..تو رو بدبخت کنه .
صحرا دلش سوخت
_من بدبخت نمیشم نترس مامانم ..الان دارم زندگیمو میکنم ..
مامانش فین فینی کرد
_تو ناراحت نباش خوشگلی و صد تا خواهان داری ..
صحرا مانتوش رو در اورد روی کاناپه انداخت...
تا کمر داخل یخچال رفت و سیبی برداشت
بلند خندید
_بعله که دارم .تازه خبر نداری کی خواستگارمه ..!
سیبش گاز زد
مادرش با عصبانیت گفت
_خوبه خوبه تو ام سبک بازی در نیار ..
صحرا سیبش رو جوید و با دهن پر گفت
_فعلا خداحافظ ..
تلفن رو قطع کرد و گاز دیگه ای به سیبش زد
و وارد اتاق شد که با دیدن عطا در جا خشک شد .
نگاهش از عطا که روی تخت نشسته بود به اون چشمای روشنش که با عصبانیت بهش زل زده بود به جعبه پایین تخت بود که یک جغجغه و شیشه افتاده بود با چند تکه لباس بچه و تو دست عطا یک سرهمی نوزاد بود .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۷۵
صدای موبایل عطا بلند شد .
عطا بدون اینکه جواب بده فقط به صحرا خیره شده بود که اشک میریخت ریمون زد
_صورتت بشور لباس هاتو عوض کن بیا یک چیزی بخور .
وبه طرف در خروجی رفت
صحرا نفس گرفت و مقنعه و چادرش در اورد میدونست مقابله با این ادم بی فایده است.
تو اینه روشویی به لب ورم کردش نگاه کرد ..روی لبش انگشت گذاشت که باد کرده بود درد میکرد .
یک بغض وحشتناک بیخ گلوش بود .دستش روی شکمش گذاشت .
_تو مال منی فندق من ..
از روشویی که بیرون امد عطا رو دید یک پرس ماهیچه تو ظرف آمادهکرده روی میز شطرنج گذاشته خودش هم مقابلش نشسته
_بیا بخور .
روی خبیث صحرا قد الم کرد
_نمیخوام ..
عطا بی حوصله گفت
_تو یک پاپاسی برای من مهم نیستی ولی بچه که تو وجود تو دنیا دنیا برام مهمه ..پس من حکم میکنم بخوری نه نازو نیاز ..
صحرا روی صندلی مقابل نشست
_مامان زری همچین خوشگل روبه روم مینشست غذا میخورد من اشتها میومدم ..حالا میتونم غذا بخورم تو زل زل بهم نگاه کنی ؟
عطا پوف کلافه ای کشید
_میدونی نمیتونم از این غذا ها بخورم .
صحرا با موهای پریشون دورش و نوک بینی قرمز انچنان مظلوم سر تکون داد
_اهوم ..میدونم منم نمیتونم بخورم .
عطا محو اون نگاه معصوم و بکر شد .
بی اختیار چنگال تو گوشت فرو کرد و تکه ای مقابل دهن صحرا گرفت
_بخوری منم میخورم !
نگاه صحرا برق زد
_واقعانی؟
عطا سر تکون داد
صحرا دهنش باز کرد و لقمه رو خورد .
عطا دوباره چنگال فرو کرد یک تکه گوشت دهنش کرد و به صحرا خیره شد که خیلی آروم میجوید لبهاش حتی وقت خوردن لب پایین داخل دهانش میداد .
دوباره همون چنگال تو گوشت فرو کرد تو دهن صحرا داد ..دلش میخواست کل خوراکی های دنیا رو تو دهن صحرا کنه تا لذت دیدن خوردن پر از ناز و طرب صحرارو تماشا کنه .
حسی عجیبی که نسبت به این دختر داشت خودش وهم کلافه کرده بود
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۸۱
_صحرا بیا بالا حرف میزنیم !
صحرا رو برگردوند
عطا بوق زد و با فریاد گفت :
_میگم بیا بالآ !
صحرا هق زد با جیغ گفت
_دست از سرم بردار ...میخوام از تمام آدمهای زندگیم فرار کنم
چندتا عابر پیاده که تو حاشیه خیابون بودن نگاهشون میکردن
عطا دستش رو روی بوق گذاشت
_بیا سوار شو هر جا بخوای باهم میریم ....
و ماشین جلوتر ایستاد .
صحرا ته دلش یک حال خوبی شد که عطا دنبالش امده و حرف آخرش که هر جا بخوای باهم میریم ..باهم رفتن ...از اینکه میدید عطا همون عطای مغرور داره نازش رو میخره انگار پیروز این داستان بود ..
داشت از حاشیه پیاده رو به سمت ماشین پارک شده عطا میرفت که از گوشه چشش حس کرد یک ماشین با سرعت بالا به طرفش میاد صدای فریاد عطا تو ترمز ماشین پیچید
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۹۳
نگاهش به ساک حمل بچه افتاد که خالی کنارش بود .
دوباره به صحرا خیره شد نزدیک به سه ماه ازش دور بود ولی به اندازه هزار سال دلتنگش بود ..یاد روزهای افتاد که همیشه پیشش بود.
محسن لیوان شربت مقابل عطا گذاشت
عطا با حرص نگاهش کرد
_منو نشناخت !
محسن ناراحت سر تکون داد ..
_ری اکشنی که با دیدنت داشت من شک کردم ولی نشناخت ..
عطا لیوان شربت یک ضرب سر کشید
بعد نفس گرفت
_میدونی بدبختی جریان چیه ...من بدجور به عشقش مبتلام ...
محسن از این اعتراف عطا خندش گرفت
_تو که به عشق اعتقادی نداشتی ؟
عطا فقط نگاهش کرد و دوباره نگاهش به صحرا داد که مردی نزدیکش داشت باهاش حرف میزد
عطا اخم کرد
_اون کیه؟
محسن به عقب برگشت و با دستپاچگی گفت
_وای نه ..
به طرف اون دو رفت
_سلام مهندس معین عزیز خوش امدی ..
مرد نگاهی به محسن کرد و با ذوق دست داد
_حال برادرزاده تون خوب شده چرا نمیاد دانشگاه ..
صحرا گیج مرد مقابلش و نگاه میکرد
محسن خندید
_حالا میگم برات ..
معین با اشتیاق به صحرا گفت
_خوشحالم میبینمتون اصلا انتظار دیدن دوباره شمارو نداشتم ...اونم بعد اون جریان ها ..
صدای گریه بچه که بلند شد .
صحرا با یک عذر خواهی به طرف اشپزخونه رفت
عطی
داشت شیرینی هارو توی دیس میچید
با کنجکاوی گفت
_معین کیه ...؟جریان من باهاش چی بوده؟
عطی بُهت زده نگاهش به پشت سر صحرا افتاد
_یک لیوان اب به من بده !
صحرا به عقب برگشت اینقدر نزدیک عطا بود که هینی کشید ..عطا بهش خیره شده بود .
صحرا قلبش تند میزد یک حس عجیب داشت .ناخوداگاه بچه رو محکم تر بغل گرفت .
عطی لیوان اب دست عطا داد .
عطا نگاه از صحرا گرفت بیرون رفت
صحرا نفسش محکم فوت کرد
عطی لبخند نیم بندی زد
_نظرت درباره داداشم چیه؟
صحرا گیج گفت
_چقدر بو سیگار میداد ...ولی
مکث کرد
به بیرون نگاه کرد و دید عطا داره با مادرش حرف میزنه ..
_مامان چقدر با داداشت گرم گرفته ..بدجور مشغول حرف زدنن
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۱۰۶
عطا که رفت، صحرا نگاهی به گوشیش کرد، کلی پیام و تماس بی پاسخ داشت، میخواست بره تو صفحه تلگرام که عطی روی خط امد سریع وصل کرد عطی هول زده گفت
_الو صحرا ...وای صحرا راسته رفتین روستا؟؟؟ ..
صحرا نگاهی به در و دیوار یخ زده خونه کرد
_خودش که اینو میگه ..
عطی با گریه گفت
_صحرا تو رو خدادمواظبش باش اون روستای نفرین شده عطا رو آزار میده ..
صحرا چشم چرخوند
_نه بابا فعلا که کلی هم تحویلش میگیرن ...
_تا کی هستین ؟
صحرا دوباره کنار بخاری نشست
_نمیدونم البته اگه از سرما و بی لباسی نمیریم ...
عطی التماس وار گفت
_تو رو خدا دل به دلش بده عطا اینقدر ها هم بد نیست ولی نمیدونم واقعا چرا تو رو برده اون روستا اخه ..
صحرا خیلی سرد گفت
_عمو محسن هست میشه گوشی رو بدی بهش ؟
و عطی با یک خداحافظ گوشی رو به محسن داد
محسن با حرص گفت
_دقیقا دست کردی تو لونه زنبور !
صحرا خنده ش گرفت
_فعلا که محمد مهدی معین خوب داره جواب میده ..
محسن عصبانی گفت
_اون عطا دیونه است میترسم بلایی سرت بیاره ..
صحرا از پنجره به درخت های انار زل زد نفس گرفت با لذت گفت
_نترس عمو جون ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۱۰۷
محسن کلافه گفت
_بهتره زیاد اونجا نباشید عطی خیلی نگرانتونه !
عطا بلند شد و به طرف درختان انار رفت
_ما حالمون خوبه نگران نباشه ..
بعد آرومتر زمزمه کرد
_قراره یک سر نخ هایی از عموم پیدا کنم فعلا به عطی چیزی نگو !
محسن کنجکاو پرسید
_کی بهت این خبر رو داد ؟
عطا یک انار درشت از درخت چید
_یک دوست ..ازش مطمنم !
محسن باشه ای از ته حلقش بیرون امد
_پس اگه کمک خواستی رو من حساب کن ..
عطا ته سیگارش رو روی زمین انداخت
_باشه ولی تو هم هر نقشه ای تو کله این برادرزاده فسقلیت بود منو در جریان بزار تو این اوضاع قاراشمیش حوصله ندارم هی فسفر بسوزونم و رفتارش رو تجزیه تحلیل کنم ..
محسن خنده ش گرفت
_عطا حداقل واسه چیزهای که از همه دنیا دوسش داری وقت بزار ..
عطا هم خنده اش گرفت
_همه زندگی من مال اوناست ...فعلا همه چی واژگون شده دور دورِ این دختر سرتق زبون دراز شده .
محسن هم در جواب گفت
_یک *واژگونی* که به مذاق تو زیادی خوش امده ..
عطا قهقه ای زد
_فعلا ...
و گوشی رو قطع کرد .
وارد ویلا شد صحرا زیر پتو چمباتمه زده بود با عصبانیت نگاهش میکرد
_گوشی من چرا بردی؟
عطا گوشی رو طرفش گرفت
_داشتم با محمد مهدی معین گپ میزدم ..
صحرا با حرص گوشی رو ازش گرفت و عطا رو چپ چپ نگاه کرد که به طرف اشپزخونه میره
_من فردا پام برسه خونه کارهای طلاقم رو میکنم !
عطا پوزخندی زد
_حالا بیا شام بخور جون داشته باشی بری خونه ..
صحرا بلند شد از سرما بازوهایش رو بغل کرد پر از ناز و طرب نالید
_دارم یخ میزنم عطا !
عطا یکوری به طرفش برگشت و نگاهش کرد نگاهش ستاره بارون بود و اون لبخند کج گوشه ی لبش با همیشه فرق داشت ...
به صندلی نهار خوری اشاره کرد
_بیا بشین برات چای بریزم گرم شی .
صحرا با همون ادا و اطوار پر اخم رو صندلی نشست ..
عطا توی فنجون چای ریخت
_برات لباس خریدم تو پاکته ..
مقابلش روی صندلی نشست فنجون هارو روی میز گذاشت پاکت هارو از کنار پاش برداشت و طرف صحرا گرفت .
صحرا سعی کرد فضولی و ذوق زدگی رو پنهان کنه و خیلی بی میل خودشو نشون داد و پاکت رو آهسته و بدون نگاه کردن به عطا گرفت .
تا در پاکت باز کرد از دیدن لباس های گرم رنگی رنگی ناخوداگاه اخمش باز شد
_چه خوشگلن .
تند تند پاکت های دیگه رو خودش باز کرد
_لباس هایی برای باراد بود و خودش که خیلی شیک توی بسته بندی گذاشته شده بود
صحرا با تعجب گفت
_تو رفتی شهر ؟
عطا لبخندی زد
_نزدیک اینجا یک شهر مرزی هست که بهترین پاساژ هارو داره .
صحرا هیجان زده گفت
_منو میبری اونجا ؟
عطا بلند خندید
_تو که میخواستی بری خونه تون ..
صحرا زبونش رو در اورد
_خوب بعدش میرم خونمون ..
عطا لپش رو کشید
_زبون دراز ..
تلفنش زنگ خورد شماره لطف علی بود
_الو اقا سلام خونه خوبه؟مشکلی نداره؟
عطا به در و دیوار خونه نگاه کرد
_خوبه دست درد نکنه ..
لطف علی تعارف کرد
_منیر که همش میگه بیاین اینجا !
عطا به صحرا خیره شد که یک ژاکت روی هودیش پوشید
_نه ممنون ..
دستش رو انداخت دور گردن صحرا ..صحرا جا خورده سرشو بالا اورد که عطا خیلی ناگهانی بوسیدش
لطف علی پشت تلفن گفت
_اقا سید عطا راستش شماره اون مرد که ادعا میکرد عموتون هست پیدا کردم ..
صدای لطف علی اینقدر بلند بود که صحرا هم شنید .
و صدای نفس های تند و پر از اضطراب عطا روی صورتش نشون میداد اتفاق هایی قراره بیفته ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#ادامه_پست۱۰۸
_کارم و آره ول کردم ولی زندگی مو نه ..ببینم عرضه داری این کار رو به نتیجه برسونی برو پیش مهندس کورش راضیش کن برای مدیریت پروژه ..ببین سعید راضیش کن فهمیدی؟؟؟ ..هرچی هم از قرارداد باید امضا کنم فاکس کن ..خودم باهاشون جلسه انلاین میذارم ...
سعید با حرص گفت
_نه نه تو دیگه اون عطای قدیم نیستی !
عطا پوزخندی زد
_میخوای چهارتا فحش بدم ببینی هستم یا نه؟؟ ..
و تلفن رو قطع کرد کنار کوچه ی خونه باغ نگه داشت دوباره به کاغذ مچاله شده تو دستش خیره شد
شماره هارو گرفت بوق خورد ...و یک نفر جواب داد
_دفتر پاسخگویی به احکام شرعی بفرمایید .....
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#پست۱۱۰ 🌷#واژگونی *** محسن باراد رو توی بغلش تکون داد و چشم از پنجره گرفت، پشت پنجره عطا در حال صح
#ادامه_پست۱۱۰
پاشیم راه بیفتیم بریم اونجا بگیم که چی !
عطی تو بشقاب عطا پلو کشید
_منم با نظر صحرا موافقم ..
صحرا دستاش رو خشک کرد و روی صندلی نشست و باراد رو از بغل عطا گرفت
_میتوتی زنگ بزنی یک وقت ملاقات بگیری؟
عطا هی قاشقش رو پر و خالی میکرد غرق فکر بود
_بهتره من نیام .!
محسن با دهن پر گفت
_واقعاً من اصلا نمیفهمم عطا دلیلت محکمه پسند نیست !
صحرا تکه مرغی رو توظرف عطا گذاشت
_میریم هممون باهم میریم.
سعی کرد آرامش تونگاهش رو به عطا هم منتقل کنه ..
عطی اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت
بعد با خنده گفت
_هیچ وقت فکر نمیکردم یک روز یک خانواده خوب داشته باشم که کنارشون نهار بخورم و اون ها هم برام دلگرمی باشن برای پیدا کردن خانواده ام
عطا نفس گرفت نگاهش کرد اون میفهمید عطی چه درد هایی کشیده ...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور