صالحین تنها مسیر
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 31 #فصل سوم ☑️اگه از من بپرسی رضا اتفاقات شاخص سال ۱۳۹۵ تو چی بود میگم
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی33
#فصل چهارم
میدونی پاداش خدا چجوریه؟
پاداش خدا اینجوریه که در انتها میگه :
خب...اینهمه خودسازی کردی و نمرت شد ۱۸...
پس دختری باید باهات ازدواج کنه که اونم نمرش ۱۸...
این فرمول الهی رو هر کسی قبول نمیکنه...
میدونی چرا؟
چون آدما میترسن با عین خودشون از دواج کنن...
خالصه من کم نیاوردم و نشستم بر مبنای قانون الهی خودمو ساختم...
هشت ماه اول سال ۱۳۹۶ عالی
گذشت...
واقعا میرفتم تو دل تغییرات و پا رو ترس ها و استرس هام میذاشتم...
به هر حال من داشتم دست رو صفت هایی از درون خودم میذاشتم که هم ریشه دار بود
و هم ناخوداگاه حالمو بد میکرد و از همه مهمتر ؟ عادتم شده بود...
ولی به لطف و کرم خدا و تلاش خودم امیدوار بودم و میدونستم اگه کم نیارم نتیجه میده...
تا اینکه از بهمن سال ۱۳۹۶ رابطه من و بابام روز به روز بدتر میشد...
دلیلش میدونی چی بود؟
از طرفی متوجه شده بودم دلیل تموم آسیبام بابام بود و خاطرات گذشته مدام میومد تو ذهنم و از طرفی نمیتونستم تحمل کنم همون کارارو همین الانم انجام بده...
خالصه سیم منو بابام مدام به هم اتصالی میزد...
این اتفاق در تیر ماه سال ۱۳۹۷ دیگه به اوج خودش رسیده بود...
یعنی حتی تو یه مسئله هم منو بابام تفاهم نداشتیم.
خیلی سیمامون به هم اتصالی میزد...
من آدمی نیستم که بهش بی احترامی کنم...
خداییش در ۹۰ درصد مواقع سکوت میکنم و کاری باهاش ندارم...
یه جا دیگه وحشتناک از کوره در
رفتم...
منی که معروفم به خونسردی دیگه به اینجام رسیده بود...
خیلی قاطی کردم...
خیلی...
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی
#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 34
#فصل چهارم
به خودم میگفتم رضا...
تو روزای سخت زندگی کی کنارت بود؟ کی بود که کمکت کرد تا پاشی؟
کی بود که اشک چشاتو پاک میکرد؟
کی بود که آرومت میکرد؟
جوابش این بود: خودم و خدا...
هیچکس برام کاری نکرد...
😢
اونجا بود که بیشتر با خودم رفیق شدم و همیشه جلو آینه خودمو بوس میکردم.
😘
بعدش به خودم گفتم : رضا ؟
این بابات کلی بهت درس زندگی میده...
درسته سیمات هی بهش اتصالی میزنه و کلا درکت نمیکنه و کسیو جز خودش حساب نداره...
اما تو ازش بگذر و بدون که خدا جای دیگه برات جبران میکنه...
دیگه تصمیم گرفتم باهاش بحث نکنم...
بعدشم دیدم که خیلی دارم اذیت میشم
یه روز هر چی که داشتمو فروختم و تموم مدارک و اسبابمو جمع کردم و برای همیشه رفتم مشهد و دیگه نمیخواستم برگردم.
دقیقا این اتفاق ۲۴ تیر سال ۱۳۹۷ افتاد.
هر شب میرفتم حرم امام رضا و کلی حالم خوش بود....
☺️
خیلی احساس شادی و نشاط میکردم.
❤️
هر روز شکرگزاری میکردم و حس میکردم از درون دارم بازسازی میشم...
شبا میرفتم حرم و کلی واسه خودم دور دور میکردم و با امام رضا عشق بازی میکردم.
تقریبا یه ماه تو مشهد بودم تا اینکه عید قربان شد و تصمیم گرفتم یه سر به آبجی هام بزنم و شبانه باز برگردم مشهد.
اصلا قصد دیدن بابامو نداشتم.چون کاراش اذیتم میکرد و نمیتونستم رفتارهاشو حتی ۳ ثانیه تحمل
کنم.
😔😞
دستنویس #داداش_رضا
#زندگینامه_واقعی