eitaa logo
صالحین تنها مسیر
243 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
#از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_و_هشتم ..................................... به روایت امیرحسین آخیش. چ
به روایت امیرحسین ...................................................................... الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 20.30 بار آهنگ ارغوان رو گوش کردم. آره منم از بچگی با راهنمایی های پدرم خادم این تبار محترم بودم ولی الان چی؟ چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده ، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟ چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده ؟ تنها راه آرامش صحبت با معبوده. نماز شفع میخوانم به سوی قبله عشق قربه الله. . . . واقعا سبک شدم. نماز شب همیشه برای من منبع آرامش بود. تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛ همه چیز رو میسپرم به خدا و خودم هم در کنار توکل تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛ چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا اعتماد نداری. وقتی معبودم گفته از تو حرکت از من برکت جای هیچ شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
کوچ غریبانه💔 پاکت تا خوردۀ نامه را با کمی ترس و عجله از کیفش بیرون آورد و قبل از این که کسی سر برسد آن را به دستم داد و با دلسوزی گفت:تو رو خدا گریه نکن،الان دوباره چشمات قرمز می شه مامان اینا می فهمن یه خبری شده کاسه کوزه ها سر من می شکنه. -باشه گریه نمی کنم به شرط اینکه تو هم قول بدی هر وقت ازش خبری گرفتی بیایی بهم بگی.نمی دونی دلم چه قدر واسش تنگ شده.اگه فقط می تونستم یه دقیقه از دور ببینمش... -خودت می دونی که نمی شه.تازه دیگه چه فایده؟حالا که کار از کار گذشته همون بهتر که یواش یواش فراموشش کنی. -خیال می کنی به همین سادگیه؟اگه ممکن بود به خاطر خودش فراموشش می کردم ولی... -مگه نگفتی گریه نمی کنی تو رو خدا بسه دیگه. -دست خودم نیست فهیمه،اگه این اشکا نیاد راه گلومو می گیره خفم می کنه.دیگه بگو...احوالشو چطور دیدی؟از ظاهرش چیزی نفهمیدی؟ -چی بگم؟انتظار داری چطور باشه؟می دونی چی داره اونو عذاب می ده؟این که تو به خاطر نجات جون اون تن به این وصلت دادی.از حرفاش پیدا بود که اگه جلوشو نمی گرفتن همون موقع که مامان کیفشو توی کمد پیدا کرد می رفت و خودشو تحویل می داد که تو مجبور نباشی زیر بار این ازدواج بری. -می دونم خدا رو شکر که جلوشو گرفتن.با اون اسلحه و اون همه اعلامیه اگه جلوشو نمی گرفتن هم خودشو به کشتن می داد هم یه عدۀ دیگه رو.حالا لااقل دلم به این خوشه که زنده ست.با این دلخوشی باز می شه این زندگی نکبتی رو تحمل کرد. -راستی اخلاق ناصر چطوره؟توی این چند روز اذیتت نکرده؟ -نه الحمدالله بیشتر وقتا پایینه،زیاد به پروپای من نمی پیچه. -خداکنه این جوری باشه،ولی این زخم گوشۀ لبت یه چیز دیگه می گه. دستم بی اختیار به سمت برآمدگی گوشۀ لبم رفت: -این چیز مهمی نیست اگه زخمای قلبمو ببینی می فهمی که این اهمیت زیادی نداره. -نمی خوام نصیحتت کنم،می دونم دختر عاقل و صبوری هستی اما بعضی وقتا فشار زندگی اونقدر زیاد می شه که دیگه عقل درست کار نمی کنه.میخوام ازت خواهش کنم زیاد به خودت سخت نگیری.نذار غصه تو رو از پا دربیاره.راستش امروز که دیدم مرتب و تمیز اومدی پایین خوشحال شدم.سعی کن همیشه ظاهر خودت و حفظ کنی.توی این خونه کسی واسه تو دل نمی سوزونه پس مواظب باش ناامید نشی و با این شرایط یه جوری کنار بیای. -دارم همین کارو می کنم.برام دعا کن فهیمه.کنار اومدن با این زندگی خیلی سخته؛بخصوص با مردی مثل ناصر پس واسم دعا کن که بتونم تحمل کنم. روبه روی هم نشسته بودیم و دستهایمان در هم مشت شده بود.در چشمانش ناامیدی موج می زد با این حال گفت: -من مطمئنم خدا کمکت می کنه مانی،تو فقط به اون واگذار کن همه چی درست می شه. با رفتن مامان و بچه ها با عجله به اتاقم برگشتم.برای خواندن نامۀ مسعود بی قرار بودم.وقتی چشمم به دستخطش افتاد از به هم ریختگی و آشفتگی نوشته هایش جا خوردم. سلام مانی چقدر سخته که نمی دونم از کجا شروع کنم.منی که همیشه یه عالمه حرف واسه تو داشتم. شنیدم اون شب شوم اون شب لعنتی حال خوشی نداشتی؟دلم سوخت که چرا من نبودم تا سنگینی همۀ غمهاتو به دوش بکشم ،ولی باور کن اون شب حتی نفس کشیدن واسه ام زجر بود...اصلا ولش کن.من چقدر احمقم که دوباره اون خاطره رو یادت میارم.الان حالت چطوره؟دلم می خواد که بشنوم که خوبی،دلم می خواد بشنوم که منو بخشیدی،دلم می خواد بشنوم که هنوز مثل سابق...نه ولش کن دارم چرت و پرت می گم.این نهایت خودخواهیه که بخوام هنوزم...فقط می خوام بشنوم که تو هستی و همیشه هستی و با وجود عزیزت به آسمون تاریک زندگی من روشنی می دی؛حتی دورادور. منو ببخش اگه با اون نامۀ کذایی ناراحتت کردم.می خواستم یه جوری کنارت باشم حتی اگه شده توی حروف و کلمات.
🌷 ولی الان پر از نیاز بودم ...پر از حاجت ...هشت ساله که در این مراسم شرکت نکردم ...ولی  دلم عجیب امشب می خواد حاجت روا بشم. گوشی زنگ خورد...  از خیالات خوش بیرون آمدم و گوشیمو از توی کیفم در آوردم ولی صدای افتادن رگال های ته  مغازه منو ترسوند و گوشی روی زمین افتاد...  یک چشمم به اکرم بود که تند تند لباس هارو از کف فروشگاه جمع می کرد  و یک چشمم به  گوشی که صفحه ش شکسته بود...  گوشیم داغون شده بود، برداشتمش... اکرم نزدیک آمد و با نیش باز گفت:  _مثل این گربه ها از ترس یک متر پریدی بالا...  گوشی رو به طرفش گرفتم:  _زهرمار...ببین گوشیم  چی شده؟ با دیدنش لب گزید..  _همین الان ببر درستش کنن که تا چند روز به تعطیلی ها می خوری...  کلافه پوفی کردم...  اکرم نهایت محبت شو کرد: _برو من به جات هستم . ..برو به ترافیک نخوری...  سرگردون گفتم: _ کجا برم ..؟ _برو خیابون انقلاب!...  خیابون انقلاب ...مغازه موبایل فروشیِ برادر آرمان ... شاید الان وقتش بود...  با هزار مشقت از ترافیک خودمو به اون خیابون رسوندم. کاغذ مچاله شده ی ته کیفم رو پیدا کردم دست خطِ شراره بود ... داخل پاساژ رفتم... از پشت شیشه ی مغازه پسری رو دیدم که شباهت زیادی به آرمان داشت  وارد مغازه شدم . پسر با خوشرویی خوش آمد گفت...  گوشی رو روی ویترین گذاشتم ...سرمو به دیدن مدلهای مختلف گوشی ها گرم کردم.  _اوه ...اوه ...چکارش کردین خانوم داغون شده...  حتی حرف زدنش هم شبیه آرمان بود.  _باید ال ای دی شو  براتون عوض کنم...  سری تکون دادم  _کی برای تحویلش بیام ؟ لبش رو کج کرد:  _چون شمایید سه روز دیگه.  با خنده چندش آوری نگاهم کرد.  تو چشماش نگاه کردم  _شما برادر آرمان هستین؟ جاخوردنش رو بوضوح دیدم...  _کدوم آرمان ؟ پوزخندی زدم:  _همون آرمانی که زیادی شبیه شماست...  دستشو تکیه ویترین کرد:  _دوست دخترشی؟ چشم ریز کردم:  _شماره جدیدش رو داری ؟لبش یک وری بالا رفت:  _چطور دوست دخترش هستی که شماره شو نداری؟ البته کلا آرمان فازش اینجوریه...  وبعد چشمک حال بهم زنی داد: _شماره داداشش رند تره...  نفس گرفتم:  _یک تسویه حساب شخصی باهاش دارم ؟ جدی شد:  _باز طوله پس انداخته اومدی خرشو بگیری؟ تنم داغ شد لب گزیدم:  _نه نقل این حرف ها نیست ...مربوط به هشت سال قبل هستش. صورتش رو خاروند: _هشت سال پیش ....اونجا که خیلی جوجه بودی ...چیه بهت قول و قرار ازدواج داده زده  زیرش ...تو هم حس ترشیدگی برت داشته اومدی سراغش ...بیخیال آرمان اهل ازدواج نی ...  فقط یک کلمه گفتم  _نه...  چشم ریز کرد  _پس چی ؟ _فقط یک سوال ازش دارم ...ربطی به عشق و عاشقی نداره.  یکم مکث کرد و با موبایلش شماره ای رو گرفت. حالم بد بود انگاری داشتم جون می دادم...  _الو آرمان ...خوبی ...یه دختری اومده اینجا پیِ ت می گرده ... صدای خنده ش بلند شد. _آره طرف چشاش سگ داره ...می ارزه...  وبعد صدای بلندتر خنده اش.  _باشه بابا ....میگه مال هشت سال پیشه...  وبعد به من رو کرد:  _اسمت چیه ؟لب گزیدم:  _شراره...  نگاه کثیفی بهم کرد  _شراره خانم هستن ...باشه سگ خور .کوفتت نشه ...خداحافظ.  و گوشی رو قطع کرد..  پایین یک برگه فاکتور شماره تلفنی رو یادداشت کرد. باورم نمی شد آرمان رو پیدا کرده باشم..  فاکتور رو بین دوتا انگشت مقابلم گرفت  _بفرما شراره خانم..  تا خواستم کاغذ رو بگیرم دستش رو عقب برد...  نیش خندی زد:  _اگه با خان داداش ما به نتیجه نرسیدی ...ما هستیم ها...  کاغذ رو از بین انگشتاش بیرون کشیدم..  به شماره نگاه کردم...  به شماره ای که شاید زندگی مو زیر رو رو کنه...  نفسی تازه کردم.