eitaa logo
صالحین تنها مسیر
243 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_چهارم •°•°•°• سڪوت سنگینے بینمون حاڪم بود.
•°•°•°• گنگ به مامان نگاه کردم بازهم همون اسم رو تکرار کرد: _محمد ضیایی + چیشده مامان؟ محمد ضیایی کیه؟ مامان اشک هاشو پاک کرد : _خواب دیدم توی امام زاده هستم تنها بودم. داشتم قرآن و دعا میخوندم که یهو یکی با لباسی نظامی از در اومد تو ویه چپیه روی دوشش و یه سر بند یافاطمه زهرا روی پیشونیش بود. همونطورکه نگاهش میکردم رفت سمت ضریح و زیارت کرد. بعد اومد سمت من با فاصله نشست و توی چشمام نگاه کرد. سلام کردو جوابش رو دادم گفت: _من اومدم دخترتون رو برای خواستگاری کنم. + کیه؟ لبخندی زدو گفت: _سید محمد صبوری چشمام از تعجب گشاد شده بود. +ش...شما...کی هستید؟ لبخند دیگری زدو به ضریح نگاه کرد و باصدای آرومی گفت: _رفیقِ شفیقش... +ما با خونواده رفیقتون اختلاف عقیدتی داریم. _اما این خواست خداست... چرا دل دوتا جوون عاشق رو میشکنید؟ من بهتون قول میدم که خوشبخت شن. بهت زده نگاهش کردم...خواست خدا؟؟ پاشد وهمونطور که به سمت در میرفت گفت: _بذارید باهم ازدواج کنن پرسیدم: +شما کی هستید؟ که گفت: +محمد ضیایی... شهید محمد ضیایی... و بعد از در بیرون رفت و من ازخواب پریدم. بهت زده به مامان و خوابی که تعریف کرده بود نگاه میکردم. یعنی چی؟ اشک ازچشمام جاری شد. مامان سرمو توی بغلش گرفت. _ما چه آدمای بدی هستیم نیلوفر خواسته خدا رو داشتیم زمین مینداختیم... چیزی نگفتم و فقط اشک ریختم. قابل هضم نبود برام. _پاشو دخترم. پاشو عروس خانوم پاشو خودتو آماده کن برای مراسمات پاشو... . _خب آقای جلالی اگه اجازه بدین یه صیغه موقت یه هفته ای بخونیم تا زمان عقد راحت باشن... بابا لبخندی زدوگفت: _اجازه ماهم دست شماست... _پس یه مهریه کوچیک در نظر بگیریم. برای صیغه موقت باید حتما مهریه باشه... بنظرم یک سکه خوب باشه. بابا بالبخند قبول کردو صیغه ای بین ما خونده شد... چادرم و مرتب کردم و از خجالت سرمو پایین آورده بودم. انگشتر نشون رو از داخل جعبه بیرون آورد. نگاهی به جمع انداخت و بااجازه ای گفت و همه بالبخند نگاهش کردند. دستمو آروم توی دستاش گرفت. دست سردم توی دست های پر حرارتش قرار گرفت و گونه هام رنگ عوض کردند و آروم انگشتر تک نگین زیبایی رو دستم کرد. صدای مامان سکوت جمع رو شکست: _ باشه😊 . ⬅ ادامه دارد.... ✍نویسنده: باران صابری
به روایت امیرحسین. همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من . ولی بازم خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا. کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته. تقریبا پایینای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون. محمد _ سید. داداش کجا سیر میکنی ؟ _ هیچی. همینجام. مهدی_ فکر کنم عاشق شده جوری نگاش کردم که کلا پشیمون شد از حرفش و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه 6 نفرمون رفت رو هوا البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم. بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتمو زیاد کردم و ازشون فاصله گرفتم . تارسیدم به ماشین سریع نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون . واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین. محمد_ ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده . الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟ محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم از مشکل من خبر نداشت چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه. یه لبخند زورکی زدم و گفتم: _ بپر بالا رفیق. و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم. محمد سوار شد و راه افتادم. دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت. پرسشگرانه نگاش کردم. محمد_ نمیخوای بگی چی شده؟ _ بیخیال داداش محمد_ تا کی میخوای بریزی تو خودت؟ با حرص دستمو کشیدم و گفتم _ هروقت که حل بشه. محمد ضبط رو روشن کرد و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️ ┗╯\╲ ═══❀❀❀💞❀❀❀═══
❤ توی فرودگاه با همه خداحافظی کردیم و حالا تو هواپیما نشستیم✈ اول این دختره مهمانداره میزبانداره مهمانسراداره من چمیدونم چیزیه همین اومد کلی شکلک با این سن و سالش در آورد 😂 بعدم در طول پرواز با گوشی همراه صحبت نکنید و به علامت نکشیدن سیگار توجه کنید👮🏻 _مهدیه مندل:جانم _من میترسم😖 مندل: ای بابا از چی😓 _از پرواززززز😱 مندل:نترس فقط لحظه بلند شدنش یکم استرس داره وگرنه به بالا دیگه هیچی متوجه نمیشی بگیر راحت بخواب😊 _واااای😱داره بلند میشه😨 _یا امام رضا😥 _یا پنج تن😰 _همه امام زاده ها😭 مندل: ای بابا دختر چقدر تو ترسویی تموم شد چشاتو بازکن😡 _بلند شدیم؟ مطمئنی؟ چشمامو باز کنم؟😖 مندل: اره بخدا آبرومونو بردی چشاتو بازکن دیگه😡 با شک اول یه چشممو بعد چشم دیگه مو باز کردم😶 _عه اول تموم شد این که اصلا ترس نداشت😊 مندل:نداشت و همچین کردی اگه داشت چیکار میکردی😁 _حالا ولش کن بزار من یکم استراحت کنم خیلی از ترس فشار بهم وارد شد خسته ام😊 مندل: وای تو هنوز اون عادت مزخرف خوابیدن تو طول راه رو داری☹ _عاره چه جورم تازه بیشترم شده(خمیازه😮) اصلا حرکت که میکنیم خواب میاد پیشم(خمیازه) مندل: اه گندت بزنن بگیر بگپ الهی دیگه بلند نشی 😡(این همه مهر و محبتشو من چجوری جبران کنم🙂) هنذفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگ امام رضا ۲ حامد رو پلی کردم و بعدم چشمامو بستم. *کبوترم هوایی شدم... ببین عجب گدایی شدم... دعای مادرم بوده که... منم امام رضایی شدم... پنجره فولاد تو...* آقا دارم بعد ۲ سال میام پیشت... چقدر دلم هواتو کرده...😭 بامــــاهمـــراه باشــید🌹