صالحین تنها مسیر
#قسمت_بیست_و_نه #ازدواج_صوری تا سارا بیاد یه ساعتی طول کشید وقتی اومد بهش یه زنگ بزن برادرعظیمی
#قسمت_سی
#ازدواج_صوری
به سمت خونه به راه افتادم
چون کلید داشتم دیگه زنگ نزدم
-سلام خوشگل خانم خوبی؟
مامان:پریا دخترم بذار برسی بعد شروع کن شیطنت
-ووووووویییی مامان چیزای سخت نخواه دیگه
بابا کجاست ؟
-کجا میخواستی باشه ؟
تو حیاط دیگه
-تو حیاط چیکار میکنه؟
مامان :رفته عروس بیاره
-ووووووییییی خاک تو سرم 😱😱
سرت هوو آورد 😝😝
مامان : پریا خجالت بکش آفرین
-من میخوام بکشم
اما بلد نیستم
درهمین حین درباز شد بابا اومد داخل
بابا:پریا نیومده شروع کردی
-اصلا من از استقبال گرم کانون خانواده شدیدا خوشحال میشم
باباجان میشه حاضر بشیم بریم
بابا:کجا ان شاالله
-پیش حاجی شالباف
بابا:پیش مهدی چه خبره ؟
-حاجی شالباف قراره حدود ۲۰۰-۳۰۰نفر بفرستن مشهد
میخواستم اسامی ببرم پیششون
گفت با پدر بیا
بابا:باشه الان حاضر میشم بریم
بابا حاضرشد بیاد
سوئیچ گرفتم سمت بابا بفرمایید جناب احمدی
سرورم شما رانندگی کنید
بابا:پریا بابا شما این زبان نداشتی چیکار میکردی؟
-پیسی منو میخولد
بابا: پریا دخترم همیشه بخند باباجان
توکه میخندی دنیا بروم میخنده ☺️☺️☺️
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
#نمنمعشق
#قسمت_سی
یاسر
_چراساکتی؟
+حرفی ندارم
ابرویی بالاانداختم و گفتم
_ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟
+نه…مهم نیس
پوزخندی زدم و گفتم
_اینومیدونم…یه چیزجدیدبگو
+آقایاسرمیشه اینقدر امروز به من گیرندی؟اصلا روفرم نیستم
_باشه.خودت خواستی.
شونه ای بالاانداخت و سکوت کرد.
شنل ردامانندش تنش بود و صورتش روپوشونده بود.چون دیدی به قیافش نداشتم حس احمقابهم دست داده بود.همش حس میکردم یه مسأله ی ریاضی رو نفهمیدم و استاد هرچی تکرارش میکنه بازم من حالیم نمیشه…
+من که خودم عکاسی بلدبودم و کلی هم دوست عکاس داشتم.چرانذاشتی به اونابگم؟
_بله میدونم،خبردارم شما عکاس هستی و مدل هم میشین…
پوزخندی زدم و ادامه دادم…
_ولی دلم نمیخواست عکسامون دست هرکسی بیوفته…ازهمه مهمتر،تو که دلت نمیخادهمه شوهرفرمالیته اتوبشناسن؟براآینده ات بدمیشه خدای ناکرده…
صدای پرازحرص و بغضشوشنیدم که گفت
+لعنت به زبونت که اینقدنیش داره.اه
نیشخندی زدم و توی دلم گفتم آخیش زهرموریختم…تاتوباشی برجک منونزنی فسقل خانوم…هنوزیاسرخانونشناختی…
صدای زنگ گوشیم رشته افکارموپاره کرد
بادیدن شماره ی تماس گیرنده نفس تو سینم حبس شد…بالاخره روزی که منتظرش بودم فرارسید…یاسرامروز رو شانسی…سریع ماشینوکنارخیابون پارک کردم و تماس رو وصل کردم و درهمون حین مشغول بازکردن کمربندم و پیاده شدن از ماشین شدم…
_سلام عزیییییزم..
مهسو
خوشبختانه شیشه ی ماشین پایین بود و میتونستم باکمی دقت حرفهاش رو بشنوم…از بچگیم کنجکاوبودم شدیدا..
مخصوصا لحن خاص یاسر و عزیییزم گفتنش که بیشترتحریکم کرد به شنیدن حرفهاش…
+آره خانومی شما جون بخواه…حتما میام برای دست بوسی…فقط کافیه بگی کی و کجا..فقط عزیزم امشب یه مشکل خانوادگی هست ..غیرازامشب هرشبی باشه پایه اتم…
ای کوفت…من مشکل خانوادگیم؟اصلااین دختره کیه که اینجور باش حرف میزنه؟آخه به تو چه مهسو…فضول
خنده ی بلندی سردادوگفت
+چششم حتما.ما که خیلی وقته اسیرتونیم بانو..حتمامیام.پس میبینمت.بیصبرانه برای دیدنت منتظرم.کاری نداری؟
+قربونت.توام همینطور.خدانگهدار..
تاتماس رو قطع کرد ازپنجره فاصله گرفتم و به حالت قبل بی تفاوت نشستم…ولی ازدرون داشتم ازفضولی میترکیدم..
آخه یاسر که اهل این حرفانیست.یعنی بهش نمیادکه باشه…حسابی توی کاراین بشرمونده بودم…
سوارماشین شد و حرکت کردیم…
***
ساعت پنج شد و ماتازه از دست عکاس خلاص شدیم.خوبه چندتادونه عکس ساده بیشتر نبوده ها.به سمت محضر حرکت کردیم.ساعت شش وقت محضرداشتیم.
+میگماآشپزی هم بلدی؟
باحرص جواب دادم
_بله
باتعجب گفت
+جدا؟؟؟؟؟ازیه دخترباشرایط مالی توتقریبادورازانتظاره
_حالاکه میبینی بلدم.من ازبچگی تنهابودم.مجبوربودم یادبگیرم.نمیتونستم کل عمرموفست فودوپیتزابخورم که…
+آره خب اینم حرفیه.پس بهش علاقه نداری؟زورکیه؟
_نخیر.من عاشق آشپزیم
+عههه؟خوشبحال آشپزی پس…
_منظور؟
+هیچی والا.پس بیزحمت به پاس خدمات من وظیفه ی خطیرخونه داری و آشپزی هم به دوشت باشه.آخه من خیلی غذادوس دارم و میخورم.
باتعجب گفتم
_پس چراچاق نیستی؟
خندیدوگفت
+یادت نره شغلم چیه ها…بنده ورزشکارم هستم..بعله…
لبخندآرومی زدم و گفتم
_فقط به پاس زحماتت و اینکه از گشنگی تلف نشی…
خندید و گفت…
_ #ازینبهبعدقرارهبزرگبشیفسقلی
جملش لرزی به تنم انداخت…
#اصلادرستقصهیمااشتباهبود
#اماچقدرباتودلمروبهراهبود…
نویسنده : محیا موسوی
ادامه دارد
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
صالحین تنها مسیر
#قسمت_سی_وهشتم کوچ غریبانه💔 نیمروخ پدرم از عصبانیت بیرنگ شده بود؛با این حال به آرامی و همراه با تب
#قسمت_سی ونهم
کوچ غریبانه💔
-راست می گی،اما بعضی وقتا با تمام شجاعت باز نمی تونی مقابل فشار زندگی دووم بیاری و خرد بشی.اگه این چند
وقت بودی و می دیدی ناصر و خاله اینا با من چه رفتاری می کردن،می فهمیدی که اون قدرام که فکر می کنی شجاع
نیستم.
-اشکال نداره،در عوض اگه خدا بخواد همین روزا از دست شون راحت می شی.فکر کن این مدت هم یه آزمایش
بوده.مگه خودت همیشه نمی گفتی زندگی مدام آدمو محک می زنه؟خوب اینم محکی واسه صبر و تحمل تو بود.
-اگه همه چی همین جا تموم بشه من هیچ گله ای ندارم.هر چند این چند ماه خیلی بهم سخت گذشت،ولی به خاطر
مسعود ارزششو داشت.
-الهی فدات بشم،معلوم خیلی دوستش داری!بعضی وقتا بهت حسودیم می شه؛به این که یه نفر مثل مسعود تو
زندگیت داری.
-اگه مسعود نبود نمی دونم الان چه وضعیتی داشتم.نمی دونم با این همه سختی و بد بختی چه طور کنار می
اومدم.به نظرم این کار خدا بود که یه همچین احساسی رو بین من و اون به وجود آورد که کمبود محبت بقیه رو برام
تلافی کنه.می دونی فهیمه،شاید درکش واسه تو خیلی آسون نباشه،آخه تو همیشه از محبت مادر مهربون بر خوردار
بودی.پدرت نمی ترسید جلوی دیگرون بهت محبت کنه.خودت می دونی که من حتی جرات نمی کردم با شما ها
زیاد صمیمی بشم،چون مامان خوشش نمی اومد.
-می دونم چی می گی؛هر چند جای تو نبودم.یه چیزی می گم شاید تعجب کنی ولی دل من به حال مامان می
سوزه،می دونی چرا؟آخه اون بیچاره هم همیشه داره تو آتیش ندونم کاری های خودش دست و پا می زنه.متاسفانه
مشکل مامان اینه که حسوده.شاید خودت ندونی که چرا این قدر روی تو حساسه،ولی من می دونم.واسه اینه که
شنیدم تو خیلی شبیه خالۀ خدا بیامرز هستی!
-تو این از کجا می دونی؟
-اگه بگم باورت نمی شه.یه بار که من و بابا توی اتاق تنها بودیم خودش برام تعریف کرد.تو توی حیاط داشتی رخت
پهن می کردی.دیدم از پنجره خیره شده داره توی حیاطو نگاه می کنه.وقتی اومدم کنارش دیدم به تو زل
زده.چشماش پر اشک بود!همون روز ازش شنیدم تو خیلی شبیه مادرت هستی و بابا رو همیشه به یاد اون می اندازی.
حال می فهمی چرا جرات نمی کنه زیاد بهت محبت کنه؟بابا مامانو بهتر از منو تو می شناسه وداره رعایت حالشو می
کنه؛هر چند خیلی ناراحته که حق پدری رو در مورد تو به جا نیورده.اینو بعد از شب عروسی فهمیدم،آخه نمی دونی
چه قدر غصه می خورد که تو رو بر خلاف میلت به ناصر دادن.بعد از اون شب ما دیگه هیچ وقت بابا رو سر حال و
خندون ندیدیم!اصلا خلق و خوش پاک عوض شد.
-اگه بر خورد امروزشو با مامان و خاله نمی دیدم باورم نمی شد که راست بگی،ولی امروز با چشمای خودم دیدم
که بابا چقدر عوض شده!می دونی امشب قبل از این که تو بیایی بالا داشتم به چی فکر می کردم؟به این که اگه بابا تو
تمام این سال ها همین جوری رفتار کرده بود من این همه زجر نمی کشیدم.راستش وقتی کالهمو قاضی می کنم می
بینم این اذیت و آزار مامان نبود که منو داغون می کرد،بیشتر بی تفاوتی های بابا بود که خونمو به جوش می
آورد.ولی اون نمی خواست بی تفاوت باشه،فقط سعی می کرد جوّ از اونی که بود خراب تر نکنه.
-به هر حال،هر چی بود گذشت؛خوب یا بد،تلخ یا شیرین.این وسط فقط من گوشت قربونی شدم.
-می دونم چی می گی...یادت باشه که توی تمام این روزا منم کنارت بودم
متوجه نگاه اشک آلودش شدم.به زبانم آمد که بگویم(توفقط کنارم بودی،به جای من نبودی)اما دلم نیامد او را از
خودم برنجانم.
-خدا کنه لاقل همین جا تموم بشه.این جوری که بابا امروز با خاله اینا اتمام حجت کرد مطمئنم کار تمومه.فقط
مواظب باش یه وقت مامان با مهربونی و چرب زبونی خامت نکنه که منصرف بشی.
-منصرف بشم؟!من دارم خدا خدا می کنم که شر ناصر زودتر از سرم کم بشه.منصرف بشم؟!
-آخه این جور که بوش میاد مامان جبهشو عوض کرده!حالا که می بینه با سر و صدا و اوقات تلخی نمی تون کاری
از پیش ببره از یه راه دیگه وارد شده.هیچ میدونی امشب اون پیشنهاد کرد بیام پیش تو بخوابم؟وقتی داشتم می
اومدم بالا با یه حالت دلسوزی گفت برو پیش مانی شب اولی تنها نباشه.اگر هم تونستی باهاش صحبت کن از خر
شیطون بیاد پایین.حیف نیست زندگیش به هم بخوره.خدا شاهده دلم واسش می سوزه.خودش جوونه نمی دونه اما
صورت خوشی نداره دختر تو این سن وسال بیوه بشه بمونه کنج خونه،مردم چی می گن.نشنیدی می گن جلوی
دروازه رو می شه گرفت ولی جلوی زبون مردمو نه؟حقیقتش دلم شور تو رو هم می زنه.می ترسم آتیش این معرکه
دامن تو رو هم بگیره.
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
❤#قسمت_سی❤
.
#دست_و_پا_چلفتی
.
👈از زبان مینا 👉
.
اعتقادات محسن یه جورایی خاص بود و اعتقادات من رو هم داشت کم کم شبیه خودش میکرد.
اصلا باورم نمیشد با توجه به ظاهرش اینقدر روی بعضی از مسائل حساس باشه.
با اینکه مذهبی نبود ولی روی خیلی از مسائل از خودش حساسیت نشون میداد.
یه روز گفت:
-مینا؟
-بله؟
-یکی از دلیل های علاقه من به تو نوع پوششت بود و این که مطمئنم مثل بقیه دخترهای دانشگاه جلف نیستی
-ممنون 😊
-اما ازت یا چیزی میخوام
-چی؟
میخوام که تو گروه دانشگاه دیگه پست نزاری و تو گروه های مختلط هم نباشی و حتی تو دانشگاه هم با هیچ پسری حتی شده درسی و یا هر بهانه ای حرف نزنی..با دخترها هم بهتره زیاد نگردی چون حسودن و معمولا حرفاشون باعث فتنه میشه.
-باشه اما خود شما که تو خیلی گروها هستین😕
-نه...دختر و پسرها خیلی فرق دارن تو این قضایا...بزرگ تر بشی این چیزا رو بهتر درک میکنی عزیزم...بدون من صلاحت رو میخوام...
-یعنی به من شک دارین؟😦
-نه عزیزم...به بقیه شک دارم 😊
.
نمیدونستم چی تو سرش میگذره فقط میدونستم که دوستش دارم و این برام مهمه...
چند ماهی همین جوری گذشت تا اینکه محسن تصمیم گرفت قضیه رو علنی کنه و بیاد خواستگاریم.
ازم خواسته بودبا مجید هم دیگه ارتباطی نداشته باشم و حتی خونشون هم کمتر برم.
.
👈از زبان مجید👉
.
نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم
حرکات مینا برام معادله چند مجهولی بود😥
از طرفی اگه دوستم داره چرا هیچ علامت و نشونه ای نیست و اگه دوستم نداره چرا به پام مونده 😞
دیگه از واسطه و واسطه بازی خسته شده بودم
میخواستم رو در رو با مینا حرف بزنم و حرفام رو بهش بگم...
گوشی رو برداشتم و شروع به تایپ کردن حرفای دلم کردم...
.
((سلام مینا خانم
راستش این مدت خیلی کلنجار رفتم که باهاتون حرف بزنم ولی همیشه خجالت جلوم رو میگرفت و نمیتونستم چیزی بگم
مینا خانم خودتون میدونید من چقدر شما رو دوست دارم ولی تو این مدت حرکات شما و رفتارتون طوری بود که هر روز منو نا امید تر میکرد.
انگار اصلا براتون مهم نیستم.
تا پیام ندم پیامی نمیدید و اگرم جواب بدید با سردی و از انگار از سر مجبوریه.
مینا خانم من روزی رو شب نکردم و هیچ شبی رو روز نکردم که به شما فکر نکرده باشم
اما متاسفانه...))
.
دست رو بردم سمت گزینه ارسال ولی دستم میلرزید و نمیتونستم فشارش بدم
قلبم داشت میلرزید.
فکری به سرم زد.
همه متن رو پاک کردم
باید حضوری باهاش حرف بزنم...چشم تو چشم
ساعت رو نگاه کردم و نزدیک ظهر بود...
لباسم رو پوشیدم و با ماشین رفتم سمت دانشگاش.
تا رسیدم جلوی در دیدم...
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_بیست_نهم 💥#فصل_انتظاز_تبلور _فکر نکنم خوبیت داشته باشه زن حامله رو مسافرت ببریم... یک آ
✍#قسمت_سی
💥#فصل_انتظارتبلور
لیلی هم مداخله کرد
_آره بیا خیلی خوش میگذره...
و من نگاهم به حامد بود
که کانال های تلویزیون رو بالا پایین میکرد
***
کوله پشتی رو کنار اتاق گذاشتم...
هانیه هنوز سر در گم دنبال وسایلش می گشت ...
یک چمدون بزرگ روی تخت بود که وسایل نامرتب توش بود...
دست آخر هم کلافه در چمدون رو بست.
_اه ...پیدا نمیکنم.... کنارش نشستم همینطور که وسایل رو دوباره در میآوردیم گفتم:
_اگه مرتب بچینی اینطور نمی شه...
کلافه نگاهم کرد
_چرا حامد میخواد فردا ظهر بریم...
و من لب گزیدم
و نگفتم فردا صبح قرار منو کشون کشون ببره به اون آزمایشگاه کوفتی...
هانیه روی تخت دراز کشید و به من نگاه میکرد:
_آخرین باری که رفتیم حامی هم بود ...
تو کل مسافرت از تو میگفت ...
از دختر چشم مشکی و ساده ای که دلشو برده بود ...
مامان توی چشمش اشک بود و روی لبش خنده ...
حامد باهاش کل کل میکرد که هنوز دهنش بو شیر میده ...
ولی حامی میگفت و میگفت. ...
اینقدر که حامد عصبانی شد با مشت تو دماغ اش کوبید...
حامی قهر کرد ...
مامان و حامد دعواشون افتاد. ...
آخرش حامد کوتاه آمد.
اشکش چکید ...
دلم برای حامی تنگ شده ...
رابطه ی منو اون بهتر از حامد بود.
بغلش کردم...
دماغشو بالا کشید و منو محکمتر بغل گرفت:
_مرسی نوا ...
با این که می دونستی به زنده موندنش چیزی نمونده ولی به آرزوش رسوندیش ...
دوباره نگاهم به عکس کشیده شد ...
پسر ریز جثه ای که تو بغل حامد بود همون حامی بود که پدر بچه ی من بود .
هانیه چمدون رو روی زمین انداخت
و با خنده گفت:
_ولش کن بابا دارم از خواب غش میکنم ...
و روی تخت دراز کشید...
من هم کنارش دراز کشیدم...
ولی خوابم نبرد به آینده ی نامعلوم خودم فکر میکردم.
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور