eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
از بنر اینا چندوقتی گذشت که هی واژه مدافعین حرم از تلویزیون تکرارشد آخرش پس از تحقیق فهمیدیم یه سری حرامزاده میخوان به حرم بی بی حضرت زینب بی احترامی کنن شیعه هم هنوز نمرده دختر علی(ع) باز به اسارت بکشن بچه های که اعزام میشن برای دفاع از حرم میگن مدافعین حرم تازه داشتم این خبر رو درک میکردم که خبر شهادت یکی از همشهریام کل شهر قزوین برداشت """رسول پورمراد""""" بنر عکسش تو خیابان دیدم شوکه شدم وای خدایا چقدر جوان بود الهی بمیرم برای خانواده اش چند هفته بعد از شهادت """"شهید رسول پورمراد """"" یکی از پاسدارهای ناحیه امام حسن مجتبی به نام """"حمید سیاهکلی مرادی """" به شهادت رسیدن خداوکیلی من داشتم دیوانه میشدم تو مراسم تشیع شهید ،از خانمشون یه برخورد دیدم خیلی جوان بودن منو خواهرام پوریا داداشم بهاره همه باهم رفته بودیم تشیع شهید برام سخت بود باور این اوضاع مگه میشه یه انسان بتونه انسان دیگه ایی رو بکشه و از این کارش شاد باشه خدایا داره جهان به کجا میرسه😭 خودت امامون رو بفرس زمین پرشده از سیاهی😭😭😭😭 ┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈• ... 💞
یاسر وارداتاق شدم و دررو بستم… جلوی آینه ایستادم…یه داماد تمام عیار… پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآوردم…روی تخت پرتش کردم و وساعتمو از دور مچم بازکردم و روی  پاتختی گذاشتم.. واردسرویس اتاق شدم و سرمو زیر لوله ی آب گرفتم… همیشه وقتی کلافه بودم آب سرد بهم آرامش میداد… لوله رو بستم و دکمه های لباسمو بازکردم و ازتنم خارجش کردم…گلوله اش کردم و پرتش کردم گوشه ی حمام… حوله ام رو روی سرم گذاشتم و موهاموخشک کردم…عادت به سشوارکشیدن نداشتم…شلوارموبا یه شلوار ورزشی عوض کردم و یه تی شرت هم تنم کردم.. ازپنجره به آسمون خیره شدم… پرت شدم به یه خاطره ی دور توی گذشته ام…یه خاطره ی گرم توی دل روزهای سردی که توی کشور غریبه داشتم…به روزهای هفده سالگیم.. «_چرااینجورنگاه میکنی نیلا؟ +چون دوستت دارم میلاد… دستمو روی میزکوبیدم و گفتم… _بس کن نیلا..هم من یه بچه ام هم تو…من و تو یک نقطه ی مشترک هم نداریم نیلا…بزرگترینش هم آیینمون…اینقدم به من نگومیلاد…» بابغض نگاهم کرد و دستشو آروم روی صورتم گذاشت… با خشم دستشو پس زدم و گفتم _بهم دست نزن.اه.چرانمیفهمی این چیزا توی دین من خوب نیستن نیلا…حتی اگه همدیگه رو دوس داشته باشیم…میفهمی عزیزم؟ آروم چشماشوبست و اشک ریخت..اشکاش آتیشم میزد…نفهمیدم چیشد که کنترلمواز دست دادم و بغلش کردم…اشک از چشمای خودمم جاری شد… این رابطه سرتاپا غلط بود» نگاهی به آسمون انداختم و زیرلب گفتم: _ازت متنفرم لعنتی…انتقام همه امونو ازت میگیرم…تماشاکن… مهسو ازصبح که بیدارشده بودم یاسر خونه نبود… لابدرفته پیش اون دختره…هه بدبختانه امروز کلاس هم نداشتم… گوشیمو برداشتم و کمی توی اینترنت چرخیدم …مشغول خوندن یه رمان بودم یکهو برام پیامک اومد.. ازیه شماره ناشناس بود… «مبارک باشه…خیلی بهم میومدین» وا..کیه؟پیام دادم _ممنون ،شما؟ پیامم ارسال نشد… تماس گرفتم خاموش بود. خیلی تعجب کردم…ول کن هرکی باشه دوباره پیام میده… گوشیموکنار گذاشتم و تلفن خونه رو برداشتم و شماره یاسرروگرفتم بعداز سه تابوق برداشت +بله _سلام +علیک…چیزی شده؟ _نه..خواستم ببینم ناهارمیای؟ +آهان،نه…منتظرم نباش…بخور.درارم قفل کن…من بایدبرم خدافظ و تلفن رو قطع کرد… نگاهی به تلفن انداختم و شکلکی براش درآوردم… بیچاره تلفن گناهش چیه آخه؟؟؟ دوباره تلفن رو برداشتم و شماره طنازروگرفتم… بعدازکمی حرف زدن به آشپزخونه رفتم و مشغول پختن لازانیا شدم… ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 ❤❤ . . مینا رو رسوندم و تو راه برگشت من موندم و کلی فکر و خیال اینکه ازکجا باید شروع کنم و چیکار باید کنم اینکه چجوری باید مستقل بشم چجوری باید شوهر ایده آل مینا بشم و تو دلش خودم رو جا کنم خودم رو گذاشتم جای مینا واقعا من هم اگه همچین پسر بی عرضه ای میومد خواستگاریم بهش اعتماد نمیکردم😞 گیج گیج شده بودم😕 رفتم سمت دانشگاه خودم و دیدم رو برد آگهی مسابقه ی بین المللی ای رو زده یه فکری به سرم زد شاید با اول شدن تو این مسابقه که خیلی هم معتبره بتونم یکم برا مینا خود نمایی کنم . سریع رفتم ثبت نام کردم چون مسابقه سختی بود از دانشگاه ما کسی ثبت نام نکرده بود به جز من و زینب که قاعدتا باید یک تیم میشدیم اصلا این قضیه رو دوست نداشتم ولی مجبور بودم به خاطر مینا و به خاطر نشون دادن استقلالم مجبور بودم . به خاطر اینکه نشون بدم بی عرضه نیستم این مسابقه برام خیلی مهم بود و به خاطر همین آزمایشگاه دانشگاه رو با التماس فراوان گرفتیم و شروع کردیم به ساختن نمونه ها... روزهای اول تنهایی میرفتم به زینب خانم چیزی نمیگفتم تا اینکه یه روز اومد و گفت: -آقا مجید ببخشید میتونم یه چیزی بگم؟ -بفرمایین؟ -شما از من بدتون میاد؟ یا از حضورم ناراحتید؟ همونطور که در حال ور رفتن با نمونه ها بودم گفتم: -نه چرا باید همچین چیزی باشه؟ -نمیدونم...ولی حس میکنم اضافی هستم😕 -نه...اینطور نیست😦 -اخه همه کارها رو دارید بدون اطلاع تنها انجام میدید😞 . فهمیدم داره راست میگه و جوابی هم نداشتم...راستش نمیخواستم زیاد دور و برم باشه و حتی لحظه ای فکرم از مینا دور بشه... شمارشون رو گرفتم تا ساعتهای کارگاه رو باهاشون هماهنگ کنم... زینب دختری آروم و منطقی بود و گاهی اوقات حس میکردم با مینا دارم این پروژه رو انجام میدم توی ذهنم میگفتم الان اگه مینا اینجا به جای زینب بود چی میشد😞 روزهای اول به جز خوندن فرمول ها و عددها با هم حرفی نمیزدیم ولی بعد چند هفته که راحت تر شدیم یه فکری به ذهنم زد . آخه زینب تنها دختری بود به جز مینا که میتونستم باهاش حرف بزنم به ذهنم زد ماجرای مینا رو براش تعریف کنم و ازش مشاوره بخوام بالاخره اونم دختره و بهتر میدونه چطور باید با دخترا رفتار کرد مشغول کار بودیم که گفتم: -خانم اصغری -بله؟ -میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم.. -بفرمایین 😊 -والا راستش نمیدونم چجوری بگم... -راحت باشین 😊😊 . دارد . ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀