🌷#قسمت_پنجاه_دوم
چرا ؟
دستش روی سرش خشک شد.
سرشو پایین انداخت
_تو فکر کن بخاطر دوست داشتن زیاد بوده...
و بعد نگاهم کرد نفس گرفتم
_داری گند کی رو لاپوشونی میکنی ؟ چشم ریز کرد
_منظورت رو نمی فهمم ؟
_من رضایت دادم ...وقتی از در این اتاق برم بیرون تو هم آزاد می شی هیچ شکایتی نه از تو نه از اون کس ندارم.. .
با اخم نگاهم کرد:
ادامه دادم
_فقط می خوام بدونم چرا؟ من در این هشت سال دنبال مقصر نبودم دنبال دلیل بودم.
کلافه نفس گرفت و به صندلی تکیه کرد.
_تو فکر کن دوستت داشتم!...
بدون اینکه پلک بزنم قطره اشکی از چشمم فرو ریخت از جام بلند شدم.
_دوست دارم تا آخر عمر خودمو گول بزنم که دلیلش همین بوده .. ولی...
لب گزیدم و گفتم:
_دروغت زیادی بزرگه ...کاش این همه که واسه اون آدم دروغ میگی یه کمی هم راستش رو واسه دل من بگی.
امیر حسین اخم کرد:
_دوستت دارم دروغ نمیگم!..
میون اون همه اشک خنده م گرفته بود ...حال عجیب داشتم.
صدای خنده هام پر از درد بود با بغض گفتم:
_من با تو چه کنم ....بدون تو چه کنم...
نفسی گرفتم.
_من هیچ وقت تو زندگیم صورت مسئاله رو پاک نکردم تا به جواب های دلخواهم برسم ،
دوست دارم جوابم زندگی مو عوض کنه ولی با یک سئوال همیشگی زندگی نکنم ...اینجوری در واقع میشه همون زندگی که هشت سال داشتم ...فکر نکن با محکوم کردن تو من راحت به زندگی قبل هشت سال پیش برمیگردم.
...ماهی که دوبار از آب گرفته شده باشه ...ترس بدون آب موندن نداره...
امیر همینطور زل زده نگاهم می کرد
_چی رو می خوای بدونی؟ تمام التماسم رو توی چشمام ریختم:
_حقیقت!...
سرشو پایین انداخت.
_بهادر....
افتادنم روی صندلی صدای بدی ایجاد کرد.
شوک زده نگاهش کردم.
امیر حسین لب گزید...
همه چی مربوط به گذشته است یک گذشته ی خیلی دور....
درست زمانی که تو بدنیا آمدی...
تابستون داغ اون سال رو یادم نمیره .. من ده سالم بود و بهادر یازده سالش ...بهنام اونجا فقط پنج سال داشت.
من از اردبیل برای تعطیلات تابستانی امده بودم...از وقتی رسیدیم بهادر یک ریز از نوزاد چند ماهه و قشنگی می گفت که خاله ش تازه به دنیا آورده.
میگفت بهش میگن ماهی ...میگفت خیلی دوسش داره...
صبح وقتی داشتیم توی حیاط تیله بازی میکردیم بهادر گفت بیا بریم دختر خاله م رو بهت نشون بدم...
خوشحال به طرف خونه تون راه افتادیم ،وقتی رسیدیم و در زدیم مردی درشت هیکل در رو باز کرد.
بابات توی اتاقی دراز کشیده بود و منقلی کنارش بود...
بهادر ازش سراغ تو و مامانت رو گرفت...
اون گفت رفتن واکسن تو رو بزنن الانه میان...
بهادر کنار حوض نشست و داشت ماهی های توی حوض رو به من نشون میداد.
یکی از دوستای دیگه ی بابات از مستراح گوشه ی حیاط بیرون اومد...
با دیدن من نیشش باز شد ...من وقتی بچه بودم بیشتر بخاطر رنگ بور موهام و چشم هام شبیه دختر ها بودم...
مردک کنار من نشست...
بااینکه بچه بودم ولی متوجه نگاه های کثیفش میشدم.
و چشمکی که به اون یکی مردک زد...
اونم کنارمون نشست...
وقتی دستی روی صورت تپل بهادر کشید و با وقاحت گفت ...چه تپلی تو عمو جون...
صدای قهقهه بابات رو از اتاق شنیدم ...گیج و منگ بود ...مواد لعنتی هوش از سرش برده بود
.
به بهادر اشاره کردم بریم...
ولی بهادر ساده هنوز منتظر آمدن خاله ش بود ...می خواست تو رو به من نشون بده...
وقتی دستم توسط اون مردک کشیده شد ...با تمام وجودم ترس رو حس کردم ...نمیدونم ولی اینقدر لگد پرندوم که تونستم از دستش فرار کنم ...با یک قدرت عجیب پا به فرار گذاشتم ،ولی بهادر گیر افتاد ....اون فقط یازده سالش بود صدای فریادش هنوز تو گوشمه.
شوک زده نگاهش کردم....
اشک خودش چکید...
تا یک ماه زبونش بند شده بود،میگفتن جنی شده کلی دارو دکتر کردن ،دعا گرفتن ،اون بچه شاد و خوشحال شد بهادر عصبی و کینه ای...
من حتی جرات گفتن این راز رو نداشتم ...حتی جرات نکردم چند سال تابستون بیام اونجا...
ولی یک روز خبر مرگ پدرت رو شنیدم از ته دل خوشحال شدم...
ولی بهادر هنوز هم کینه داشت ،بعداز هفده سال وقتی برای جشن عروسیش آمده بودم از نقشه ش سر در آوردم.
فکر کردم یادش رفته ولی اون همچنان در آتش کینه می سوخت ...نمی تونست ببینه تو داری میشی زن برادرش و همیشه جلو چشمشی.. .
وقتی گفت می خواد چه بلایی سرت بیاره ...اولش مخالفت کردم ...اونم گفت یا باهاش همکاری کنم یا میده یکی دیگه اون بلا رو سرت بیاره ...یک نقشه حساب شده که مو لای درزش نمی رفت...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور