eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_پنجاه_دوم چرا ؟ دستش روی سرش خشک شد. سرشو پایین انداخت _تو فکر کن بخاطر دوست داشتن زیا
🌷 قبول کردم... توی پارتی دیدمت، بیهوشت کردم و بردمت طبقه ی بالا ...لباساتو در آوردم ...سعی کردم به این فکر نکنم بیگناهی ، میخواستم به این فکر کنم که تو دختر همون مردی هستی که دید بهادر عذاب میکشه ولی کمکش نکرد. ...ولی ....نتونستم ...نتونستم ، دیدن دختر معصومی که موهای بلند موج دارش دورش رو احاطه کرده بود برای یک لحظه منو به خودم آورد ...تونستم به کینه و شهوتم غلبه کنم... بیرون آمدم ...همش حواسم بود که کسی نیاد تو اون اتاق... و زنگ زدم به پلیس و آدرس جایی رو که بودی برای بهنام و داییت فرستادم... کل اون هشت سال صورت معصومت با موهای باز و بلندت توی فکرم بود .. خوشحال بودم حداقل نذاشتم لکه ننگی دامنت رو بگیره ...فکر میکردیم عقده و کینه بهادر هم خوابیده ولی هشت سال حرفای عجیبی پشت سرت بود ...تبدیل به یک دختر طرد و تنها شده بودی ...دیدم سیگار میکشیدی ...دیدم چطور با برادر رئیس مغازه میخندیدی، عذاب میکشیدم از اینکه تو اینقدر بد شده بودی، ولی ماجرا جایی شروع شد که بهنام دوباره فیلش یاد هندوستان کرد ...بهادر همون شب دعوا راه انداخت ...اون شب اومد خونه ی ما و اعتراف کرد هنوز هم بهت بی میل نیست ...و من دیدم کینه ی بهادر بیشتر شده... بهت گوشزد کردم که دست برداری ...ولی تو اصرار داشتی که با بهنام حرف بزنی و اونو متقاعد کنی که بیگناهی...بهت گفتم پاتو از زندگی بهنام بکش بیرون. ولی تو سرتق بازی در آوردی ...میدونستم بهادر راحت نمی شینه ...نمی تونستم بذارم بلایی بدتر سرت بیاره ...خودمو مقصر می دونستم هشت سال زندگیت رو تباه کرده بودم .. شب قبلش با مامان در موردت صحبت کردم آنچنان ناله و نفرین کرد که فهمیدم هیچ وقت حاضر نمی شه بیاد خواستگاری تو.. مجبور شدم اون نقشه رو بکشم ...تنها راهی بود که میشد بهادر بیخیالت بشه و بهنام هم ازت دل بکنه.. خودم زنگ زدم آقابزرگ از تبریز بیاد.... با خودم گفتم یک مدتی محرم هم هستیم بعدش همه چی تموم میشه ...ولی گرفتار شدم..گرفتار دختری که یک شب زمستونی از بی پناهی توی بغل من آروم شد. مات و مبهوت بودم ...امیر حسین نگاهم کرد.... _ماهی ....بهادر فقط یازده سالش بود... حس خفگی داشتم در رو باز کردم... بیرون رفتم ،هوای سرد به صورتم می خورد ...دیگه هیچ اشکی نداشتم ...چادرم روی زمین کشاله می خورد ....درست مثل مجسمه یخ زده شده بودم.... صدای سمانه رو از پشت سرم می شنیدم... کنار جدول خیابان نشستم... سمانه کنارم ایستاد: _خوبی ماهی ...چی شده؟ و من داشتم به خوب بودن و نبودن حالم فکر میکردم به اتفاقاتی که سرنوشت منو به هم دیگه بافته بود... . سمانه دست روی شونه م گذاشت: _ماهی... نگاهش کردم و یکدفعه از جام بلند شدم و راه افتادم. سمانه از پشت دستمو گرفت: _ماهی کجا داری میری ؟ دستم رو از دستاش بیرون آوردم _قبرستون... بُهت زده مقابلم ایستاد: _چی داری میگی ؟ کلافه نگاهش کردم _واقعا می خوام برم قبرستون سر خاک بابام... با چشمای گرد شده نگاهم کرد ...حق داشت درتمام عمرم شاید دو بار هم نرفته بودم... ایستادم... _فقط نمی دونم کدوم بلوک و کجا خاک شده. نا امید نگاهی بهش کردم و ادامه دادم: _سمانه تو وقتی کسی اذیتت میکنه به بابات میگی ؟ سمانه لب گزید: _خوب آره... با صدای تحلیل رفته ای گفتم: _اگه بابات اذیتت کنه به کی میگی ؟ تعجب رو توی صورتش دیدم... _خوب ...خوب ...تا حالا پیش نیومده ...چرا باید بابام اذیتم کنه ؟! به راه رفتنم ادامه دادم و زیر لب گفتم: _آره حق داری ..بابا ها بچه هاشون رو دوست دارن... دوباره دستم کشیده شد: _ماهی ...تو رو خدا تو حالت خوب نیست داری هذیون میگی... نگاهش به در کلانتری بود که امیر حسین ازش بیرون اومد. _من دارم میرم جایی ...به مامان بگو نگران نباشه... و با قدم های بلند خودمو به یک تاکسی رسوندم و سوار شدم... _آقا دربست... راننده هم نیشش باز شد و استارت زد. از شیشه عقب دیدم امیر حسین خود شو به سمانه رسوند... آهی کشیدم. راننده تاکسی نگاهی کرد _کجا میرین خانم ؟ ذهنم هیچ آدرسی رو یاد نمی آورد ...می خواستم فرار کنم ولی نمی دونم به کجا... دوباره راننده پرسید _خانم کجا برم ؟ بی اختیار گفتم: _بازارچه ی فرش فروش ها...
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_پنجاه_دوم 💥#فصل_انتظارتبلور ولی ته ذهنم فقط یکی چیزی آلارم میداد. بوی خوب نفس هاش.... ا
💥 لبخندی زد و گفت: _سی سال پیش همسایه ای داشتیم دقیقا مشابه شرایط تو.. بعد سرشو کمی تکون داد _البته با فرق های بزرگ ... اون زن دوم شوهر مرده اش بود و خانواده‌اش ش اونو بدون بچه می خواستن و زن اولش بچه ی اونو قبول نداشت .. زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا دختره امیدش برای نگه داشتن بچه اش نا امید بشه... بالاخره تصمیم گرفت بچه رو بندازه ... شبی که نیت کرد فرداش بره کار رو تموم کنه خواب عجیبی میبینه. با تعجب نگاهش کردم... مامان صفی لبخندش پررنگ تر شد... _خواب می بینه بچه ای رو که میخواد بندازه به زبون آمده داره التماسش میکنه.... شب اول که این خواب رو می بینه میره پیش یک روحانی که تازه اومده بود توی محله ما ... یادمه من بهش گفتم برو پیشش بگو برات استخاره بگیره ... استخارش خیلی بد میشه. ... این طفلی هم صرف نظر میکنه ... ولی باز بخاطر فشاری که از طرف پدرش و هووش بهش میاد دوباره می خواد بچه رو بندازه که برای بار دوم هم خواب می بینه ... و دوباره استخاره میکنه همون میشه ... و این خواب ها به بار سوم هم میکشه که اون آقای روحانی متعجب میشه ازش دلیل این استخاره ها رو سؤال میکنه ... وقتی شرح خوابش رو براش میگه ... اون آقا همون جا حالش بد میشه ... طفلی دختره ناراحت میشه و وقتی می خواد بره اون آقا به گریه میفته و میگه چند شب من هم خواب میبینم تو مجلسی هستیم و حاجی سیبی تعارف همه میکنه ولی هیچ کس سیب نیم خورده اش رو بر نمی داره و همه رو بر میگردونن وقتی التماس من میکنه من ازخواب بیدار میشم.... دختره اولش میترسه ولی اینقدر اون آقا به خواستگاری میره که بالاخره جواب میده ... بعد عروسی شون میگه خیلی بچه دوست داشته ولی بخاطر مشکلی که در بچگی براش پیش آمده هیچ وقت رنگ پدر شدن رو نمی بینه و به همین خاطر دلش نمی یومده دختری رو هم بگیره و اونو هم در حسرت مادر شدن بزاره... اون ها از اون شهر میرن. ... اون دختره هم نه زیر دست بابای نادونش افتاد نه هووش ... یک زندگی خوب داره... الان اون بچه بزرگ شده و برای خودش کسی شده و هنوز هم فکر میکنه اون آقا پدرشه... حرف هاش تموم شد... سکوت عجیبی شد ... صدای جیر جیرک ها بود و موج دریا... دستی به موهام کشید... همون لحظه صدای اذان بلند شد... آروم رومو بوسید و گفت: _هیچ کار خدا بی حکمت نیست.... 🌷👈