eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچ غریبانه💔 همه چیز مثل یک خواب شیرین بود!رویای شیرین...به سبکی پر!حالتی پرواز گونه!انگار در آسمان،در بین ابر ها شناور بودم!بیخیال از همه جا،بیخبر از همه چیز.باز شناور... یک آن چه شد؟!چرا احساسم تغییر کرد؟صدایی مثل زمزمۀ گنگی در گوشم پیچید.دستی به گونه ام خورد.مدتی طول کشید تا صدایش برایم مفهوم پیدا کرد: -مانی خانوم...بیدار شو...صدای منو می شنوی؟ بیدار شو. و دوباره ضربه هایی آرام. -می خوام بخوابم...ولم کن. صدایم چه آهنگ عجیبی داشت! -خوب پس به هوش اومدی؟ولی دیگه نباید بخوابی.سعی کن چشماتو باز نگه داری.اما پلک هایم سنگین بود.صدا گفت: -حالا می تونین ببرینش توی بخش.به همراهانش سفارش کنین نذارن بخوابه. این بار چند صدا با هم و دستی که نرم نرم پیشانی و گونه هایم را نوازش می کرد. -مانی بابا...چشماتو باز کن.نخواب بابا،نباید بخوابی. -مانی عزیزم...عمه جون چه بلایی سرت اومد؟الهی فدات شم چشماتو وا کن.با تمام نیرو سعی داشتم پلک هایم را باز نگه دارم،ولی انگار وزنه به آنها آویزان بود!در این فاصله متوجۀ چند قیافۀ آشنا شدم که اطرافم را گرفته بودند؛قیافه های آشنا که درست نمی دانستم با من چه ارتباطی دارند: -سردمه...آب،آب می خوام. -تشنه شه،بپرس می تونیم بهش آب بدیم؟ -نه،پرستار گفت فعلا هیچی نباید بخوره.بیا عزیز،با این دستمال لباشو خیس کن. -پس برو یه پتوی دیگه واسه ش بگیر بیار.داره می لرزه. صداها به نظرم آرام تر شد.انگار آهسته با هم حرف می زدند. -گریه نکن داداش،به امید خدا حالش خوب می شه.باید خدا رو شکر کنیم که جون سالم به در برده. -چه قدر بهش گفتم با این وضع نمی خواد بری کار کنی.گفتم مگه گردن من شکسته که از پس خرج تو بر نیام.می گفت،می خوام مستقل باشم؛می خوام روی پای خودم بایستم.حالا بیا،اینم نتیجۀ کار.می بینی چی به روز خودش آورد! -غصه نخور دایی،بازم خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد.اگه اون لحظه ای که می خواستن ببرنش اتاق عمل می دیدینش چی می گفتین.تمام سر تا پاش غرق خون بود.باور کن خدا به مانی یه عمر دوباره داد!والا اونی که من دیدم... -هیس مسعود...خوب نیست بالا سر مریض گریه کنی -آخه تو نمی دونی...نمی دونی چه حالی بود!مانی داشت جلو چشام پر پر می شد و هیچ کاری از دست من بر نمی اومد. -حالا که به خیر گذشته،پس دیگه گریه تون واسه چیه؟باید خوشحال باشین. -راست می گه مسعود جان،خوشحال باش که خدا مانی رو دوباره بهمون داد.فردا باید یه گوسفند قربونی کنیم،صدقه بدیم.خدا یه بار دیگه به جوونی مانی رحم کرد.با بی اثر شدن داروی بیهوشی،کم کم هوشیاری همراه با درد به سراغم می آمد.صدایم نای بالا آمدن نداشت.با این حال،وقتی چشمم به عمه افتاد گفتم: -آقا جون چرا گذاشتی عمه با این حالش بیاد بیمارستان؟ -مگه وقتی شنیدم چه اتفاقی افتاده می تونستم تو خونه بند بشم.زهرا هم با اون وضعش می خواست بیاد.بابات نذاشت
🌷 قلبم تند تند میزد... _میشناستشون ؟ با زبان ترکی سئوال کرد. پیرمرد سری تکون داد.. موژان به من لبخندی زد... پیرمرد پیچ رادیو رو زیاد کرد ، چوب دستی رو بین دو دستش به پشت گردن انداخت و با صدای خوشتر از خواننده همنوایی کرد... موژان با همون خنده روی لبش گفت: _شاید نومزادت آمده پی ات... این یک هفته ....انگاری یک سال طول کشید... دستم روی قلبم بود... ماشینی از دور دیدم... موژان داخل رفت _من چای گذاشتم... ماشین دور تر از پرچین ها ایستاد .. آفتاب روی شیشه افتاده بودو داخل ماشین دیده نمی شد... در باز شد... ولی با دیدن کسی که از ماشین پیاده شد... مات شدم.... بهادر بود..
💥 _آخه از دانشگاه میای سخته بخوای وسیله بیاری... خیلی ممنون آرومی گفتم و بعد ازخداحافظی تلفن رو قطع کردم... مامان اومد کنارم: _چی شده ؟ کنار تل لحاف ها نشستم: _فردا تولد شازده شونه ، زنگ زد دعوت کرد نتونستم بگم نمیام... مامان متکایی برداشت و گفت: _کار خوبی کردی زشته نری مادر... بعد انگاری چیزی یادش آمده باشه یکدفعه کنارم نشست و آروم گفت: _می خوای از بتول خانم لباس برات بگیرم... تو چشمای مشکی و نگران مادر نگاه کردم: _نه ...شکوه جون خودش گرفته .. نگاهش رنگ آرامش گرفت و به طرف در رفت. پیامی به هانیه دادم "چرا نگفتی تولد داداشته؟ سریعا جواب داد: "کارهای یکهویی شکوهه دیگه ... تو هم میای ؟ براش تایپ کردم "آره استیکر خوشحالی فرستاد بعد تایپ کرد: "پارسا هم میاد... قلبم ایستاد ... یاد حرفاش افتادم ... متفاوت.ستودنی!! تند تند براش تایپ کردم: "تو از کجا میدونی ؟ جوابش آمد: "مامان دعوتش کرد... الان به رفتن راغب تر بودم... گوشی رو کناری گذاشتم... مامان با جعبه ی کفش وارد اتاق شد... 🌷👈