eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 سریع چادرم رو که کنار رفته بود درست کردم و موهامو داخل دادم...  چشم درشت کرد  _ماهی دیگه شورش رو در آوردی...  سر به زیر گفتم  _خوب زشته.. .  نزدیکتر آمد  _زشته!...   دستشو بند بازوی من کرد و من جلو کشید   _کی گفته...  با ترس نگاهش کردم  _تو رو خدا امیر ما بهم نامحرمیم...  با بُهت گفت  _نا محرم....  کلافه نگاهم کرد و سینی چای رو برداشت به پذیرایی رفت...  از اون شب تو کل اون یک هفته من رو میگرفتم و اون حرص می خورد و خط و نشون  میکشید ... حتی واسه چیدن خونه مامان یا سمانه رو دنبال خودم می کشوندم...  حتی وقتی توی آرایشگاه دنبالم اومد...  چادرم رو محکم گرفته بودم ...تا صورتم دیده نشه ...و حرصش رو که روی پدال گاز ماشین  خالی میکرد میدیم...  و من لذت می بردم از این بازی که راه انداخته بودم. شراره کنارم نشست: _خوشحالم که خوشبخت شدی...  نگاه قدر شناسانه ای بهش کردم  _از آرمان چه خبر ...شوهرت شکایت کرد ازش ؟ لبخند زد:  _نه ....نمی خواستم از من کینه به دل بگیره ...منم فراموشش کردم ...بخشیدم شاید اونم آدم بشه...  سمانه دست دور گردنم انداخت   دست اون ارایشگر طلا که تومیمون رو اینقدرعروسک کرده.... بعد دستی روی موهای شنیون شدم کشید -دلم می سوزه واسه امیرحسین توروباموهای مصنوعی قالبش کردیم... دستشو پس زدم: بهتراز توهستم که لنگ شوهری... چشم ریز کرد  -ماهی تو این فک و فامیلای آقای دکترپسرمسرندارن من برم تو مخ زدن ماماناشون بلکه بیان  خواستگاری.... یکدفعه صدای مریم سادات روازپشت سر شنیدم.... -وای سمانه تولب ترکن....نگاه کن اون مادرشوهرمنه خیلی ماهه....برادرشوهرکوچیکم مهندس  عسلویه است...واسش دنبال عروسیم...سمانه سرخ شده سربه زیر انداخت  نه ...نه من شوخی میکردم به خدا مریم جون....  مریم سادات لبخند گله گشاد زد ولی من جدی میگم...و رفت به طرف همون خانم که اشاره کرده بود  شراره بُهت زده گفت: واقعا رفت بهش بگه...  سمانه نیشش باز شد و بشکنی زد: جونم جون ...مام داریم شوهههرمیکنیم...  حاج خانم با کت و دامن زرشکی و موهای سشوارکرده نزدیک شد  مادر حجاب کن عاقد داره میاد....  خودش چادر رنگی گل برجسته ای سرش کرد و روشو محکم گرفت....  باکمک شراره حجاب کردم.....  امیر حسین هم با ده من اخم و سربه زیر کنارم نشست...  دایی طاهر و آقابزرگ و بهادر و عمو جواد هم بودن...  بالاخره خطبه عقد خونده شد...  و من ایندفه با رضایت خودم و برای اولین بار دست امیر حسین رو گرفتم لبخند قشنگ و  ملیحی رو روی لبش دیدم... درست انگار برام همون حسی رو داشت که وقتی توی جاده از سر بی پناهی برای اولین بار به  آغوشش پناه  اوردم .... وقتی برای اولین بار قلب من و دل اون زیر و رو شد.... و من برای این ارامش تاوان ها داده بودم...  دردهایی کشیده بودم ...ولی یاد گرفتم ببخشم ...تمام اون سایه هایی که توی کابوس هام بود   ...حتی پدرم... توماه منی ماهی این برکه کاشی...  اندوه بزرگیست زمانی که نباشی....  تمام ....یاحق....  
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_پنجاه_هشتم 💥#فصل_انتظارتبلور دستی به مقنعه ام کشیدم و مرتب ترش کردم. زنگ در رو زدم، در ب
💥 جوراب پوشیدم و موهامو بالا بستم... در اتاق باز شد و هانیه و لیلی وارد شدن... با دیدنم چشم درشت کردن: _تو کی اومدی؟؟ هانیه مانتو شو در آورد و شال از روی موهای شینیون شده اش کشید _زنیکه آرایشگره منو مثل عجوزه ها درست کرده... لیلی روی لبای سرخش دوباره رژ کشید.. _من خوبم نوا... لبخندی زدم. موهای کوتاه مصری شو سشوار کرده بود و پیراهن عروسکی نقره ای پوشیده بود... هانیه کفش پا کرد: _پارسا هم میاد... لیلی یک آخ جون بلندی گفت: شالمو از تو کیفم در آوردم سر کردم. لیلی نگاهم کرد _موهات خوشگله نپوشون... هانیه از توی آینه نگاه چپ چپی بهش کرد: _به تو چه فضول جان!! لیلی مظلومانه گفت: _آخه خوشگله. صدای چند نفر بلند شد.. سر شکوه جون داخل اتاق شد: _زود باشین دیگه مهمونا آمدن. هانیه برگشت یکدفعه رژ روی لبام کشید: _بهت میاد... لیلی هم با خط چشمی کنارم نشست: _بزار من برات خط چشم بکشم. از روی تخت بلند شدم: _نه از صبح مداد تو چشم کشیدم همون خوبه. با دستمال رژ قرمز هانیه رو پاک کردم ولی رنگش هنوز روی لبم بود. وارد سالن شدیم. مهمونا آمده بودند. خاله شهناز و شکوه جون کنار چند نفر ایستاده بودن و صحبت می کردن. هانیه برای من یک ظرف میوه آوردو کنارم نشست: _اون پسره ی کنار خاله شهناز رو میبینی؟ نگاهم سمت خاله شهناز رفت. دهنشو کج کرد: 🌷👈
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_پنجاه_هشتم 💥#فصل_انتظارتبلور دستی به مقنعه ام کشیدم و مرتب ترش کردم. زنگ در رو زدم، در ب
💥 جوراب پوشیدم و موهامو بالا بستم... در اتاق باز شد و هانیه و لیلی وارد شدن... با دیدنم چشم درشت کردن: _تو کی اومدی؟؟ هانیه مانتو شو در آورد و شال از روی موهای شینیون شده اش کشید _زنیکه آرایشگره منو مثل عجوزه ها درست کرده... لیلی روی لبای سرخش دوباره رژ کشید.. _من خوبم نوا... لبخندی زدم. موهای کوتاه مصری شو سشوار کرده بود و پیراهن عروسکی نقره ای پوشیده بود... هانیه کفش پا کرد: _پارسا هم میاد... لیلی یک آخ جون بلندی گفت: شالمو از تو کیفم در آوردم سر کردم. لیلی نگاهم کرد _موهات خوشگله نپوشون... هانیه از توی آینه نگاه چپ چپی بهش کرد: _به تو چه فضول جان!! لیلی مظلومانه گفت: _آخه خوشگله. صدای چند نفر بلند شد.. سر شکوه جون داخل اتاق شد: _زود باشین دیگه مهمونا آمدن. هانیه برگشت یکدفعه رژ روی لبام کشید: _بهت میاد... لیلی هم با خط چشمی کنارم نشست: _بزار من برات خط چشم بکشم. از روی تخت بلند شدم: _نه از صبح مداد تو چشم کشیدم همون خوبه. با دستمال رژ قرمز هانیه رو پاک کردم ولی رنگش هنوز روی لبم بود. وارد سالن شدیم. مهمونا آمده بودند. خاله شهناز و شکوه جون کنار چند نفر ایستاده بودن و صحبت می کردن. هانیه برای من یک ظرف میوه آوردو کنارم نشست: _اون پسره ی کنار خاله شهناز رو میبینی؟ نگاهم سمت خاله شهناز رفت. دهنشو کج کرد: 🌷👈