eitaa logo
صالحین تنها مسیر
244 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 جانمازمو جمع کردم و تا آمدم چادرم رو در بیارم سمانه در رو باز کرد، با دیدنم چشم درشت کرد .با غیظ چادرم رو تا کردم و بهش گفتم: _این اتاق در نداره که بلانسبت گاو سرتو میندازی میای تو؟؟ چینی به بینیش داد: _کی گفته زبون بند شدی والا این شیش متر زبون کجاش بنده که سر صبحی پاچه میگیری ؟دستشو گرفتم و کشیدمش توی اتاق. و در رو هم بستم. روی تخت نشست. _احوالات خانم ...؟ پوزخندی زدم ...که ادامه داد: _در سیر و سلوک عرفانی قدم گذاشتید... روبه روی آیینه ایستادم _خفه شو بابا... به تصویر من توی آیینه زل زد _خوبی ؟ برس چوبی رو روی موهای کوتاهم کشیدم بی اختیار آه کشیدم و فکرم رو به زبون آوردم _امیر حسین دوست داشت موهام بلند باشه... جفت ابرو های سمانه بالا پرید... _تو باور میکنی کار امیرحسین بوده باشه؟ برگشتم و نگاهش کردم _آره... _فکر شم نمی کردم اینطور بشه شاید اینقدر دوستت داره که هشت سال پیش همچین کاری کرده ؟ دوست داشتن ...پوزخندی زدم: _شاید... شلوار لی آبی مو پوشیدم... سمانه روی تخت دراز کشید _کجا می خواین برین آلاگارسون کردین ؟ پالتوی مشکی رو تنم کردم ...همون پالتوی کوتاه... _کلانتری... سمانه نیم خیز شد _چی ...؟! برق لب روی لبام کشیدم... _گوش هات سنگین شده!... لبامو بهم مالیدم بوی توت فرنگیش رو دوست داشتم. _که چی بشه ؟ شال مشکی رو روی سرم انداختم _که رضایت بدم! سمانه سیخ نشست _ماهی تو حالت خوبه ؟؟ اگه بابا بفهمه ...اگه عمه طلا بفهمه... کیف و چادر عربی رو برداشتم _مهم نیست.. سمانه یکم شوکه نگاهم کرد وقتی دید دارم از در بیرون میرم... دنبالم راه افتاد _دختره ی دیونه ...وایستا ... در وردی رو باز کردم با اینکه هوا آفتابی بود ولی سرمای بیرون سوز خاصی داشت و تا مغز استخون نفوذ میکرد. _ماشین داری ؟ سمانه با غرغر کفش پاش کرد: _تو دیونه ای به خدا... تا کلانتری حرفی نزد و نزدیک کلانتری نگه داشت... _مرسی ....می تونی بری کارم طول میکشه... شونه ای بالا انداخت _منتظرت میمونم... چادر سرم کردم و وارد کلانتری شدم. افسر همون آقای اون شبی بود .نگاه پر ترحم شو دوست نداشتم _سلام دخترم ...بشین.. روی صندلی نشستم پرسید: _برای تنظیم شکایت اومدی؟؟ _نه اومدم رضایت بدم.. باتعجب نگاهم کرد _مگه شرط دایی تون رو قبول کرده ؟ _من شرطی ندارم... چشم ریز کرد _ولی بهتره این کار رو نکنی به احتمال زیاد پای نفر دومی هم وسط باشه.. خیلی راحت و خونسرد گفتم: _برام مهم نیست... کلافه دستی روی صورتش کشید. _دیروز که دایی تون واسه شکایت آمده بود اون شرط رو گذاشت ...کل کلانتری رو بهم ریخت ...انگار نه انگار دکتر این مملکته از یک لات چاله میدونی هم بدتر عربده می کشید... دفتر شو باز کرد و برگه ای مقابلم گرفت: _این فرم رضایته پرش کنین.. فرم رو گرفتم... _می تونم ببینمش...؟ _قانونی نه چون هیچ نسبت رسمی باهاش نداری. ولی من از مسئولیت خودم استفاده میکنم.. وبعد بلند فریاد زد _سرباز قنبری... دستهام یخ زده بود... _امیر حسین یکتا رو بیار.. به من نگاه کرد ..و از جاش بلند شد. _بهتره برین اتاق کناری ،اینجا ارباب رجوع میاد. به دنبالش راه افتادم... در اتاق کوچک و تاریکی رو که یک پنجره نورگیر داشت باز کرد ...یک میز بود با دوتا صندلی ...اتاقی که انگار برای من و امیر حسین ساخته شده بود با دیوارهایی تا نصفه سبز، اتاق قرار بود شاهد و شنوای افشاگری رازهایی از گذشته باشن... افسر دستشو روی در گذاشت: _مسایل عاطفی این پرونده هیچ ربطی به من نداره. ...ولی ...ولی اون مردی رو که من دیروز دیدم شمارو به این راحتی از دست نمی ده ...دوست داشتن مردها تو کارهاشون پنهونه!!! افسر نگهبان در رو بست و منو با سکوت اون اتاق تنها گذاشت. صدای باز شدن در اومد چهره ی امیرحسین در تاریک روشن اتاق نمایان شد. با چشمای گرد شده گفت: _تو اینجا چکار میکنی ؟ نزدیک آمد. چقدر تو این دو روز آشفته حال شده بود. موهای پریشون .. دکمه های یکی در میون کنده شده... مقابلم روی صندلی نشست _ببین اگه تا آخر عمرم هم اینجا باشم پای اون فسخ نامه ی صیغه نامه ی کوفتی رو امضا نمی کنم .. لب گزیدم... نگاهم به مردمک های روشن چشماش بود که به رنگ آبی تیره در آمده بود. کلافه دستی به موهاش کشید. _چرا ؟
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_پنجاه 💥#فصل_انتظارتبلور خوشحالی دوتا خواهر زیادی قشنگ بود فکر کنم به دنیای بچگیشون پرتاب
💥 _تو واسه این یکی هم تور پهن کردی؟؟ نفسم رفت. من تور پهن کردم؟ عشوه های خواهر و دختر خاله اش رو می بینه و میگه من تور پهن کردم... کف دستم می سوخت از بس ناخون هامو بهش فشار داده بودم. از کنارش با تنه رد شدم و زیر لب گفتم: _نترس تا یک ماه نکشیده آقای دکترتون یا داماد مامانت میشه یا خاله ات... آنچنان دستم از پشت کشیده شد که از ترس سکته کردم. صدای وحشتناک شو شنیدم: _تو چی زری زدی!... حماقت محض بود با این غول بی شاخ و دم در بیفتم وقتی زبون آدمیزاد حالیش نبود. سعی کردم به چشماش که مثل دو تا گوی آتیش شده بود نگاه نکنم.. _تو فکر کردی اینقدر خانواده ی ما موندن که هر کی از راه برسه یک پالون بندازه رو سرمونم ما رو خر فرض کنه... این آدم تمام رگ های برجسته گردنش واسه خانواده اش باد کرده ...داره برای همین خانواده گلو جر میده ... یک حس درونی بهم میگفت چقدر خوبه زیر چتر حمایت همین آدمی بودن ... ولی یکی حسی هم می گفت این آدم فقط خودشو میبینه و نوک دماغشو. صورتش رو جلو آورد و من رگ های قرمز رنگ سفیدی چشمهاشو دیدم.. با عصبانیت از بین دندون های کلید شده.اش گفت: _ببین فکر نکن هرچه از دهنت درآد می تونی واسه خانواده ی من بگی ... کل زندگی این مرتیکه یک ماشین نمایشگاه من نمی شه ... خاله شهناز هم اینقدر داره که چشش دنبال چهارتا عتیقه ی خونه زندگی این مردک نباشه ... شعور اجتماعی بعضی هارو به پای فرصت طلبیهایی که شما دوزاري ها و امثال تون دارین نذار.... و رفت... اینقدر نگاهم پی رفتنش بود که در ویلا رو باز کرد و داخل شد... منم خودمو به ویلا رسوندم به طرف اتاقم رفتم... بغض بزرگی به گلوم چنگ انداخته بود و راه نفس کشیدنم رو بسته بود... پنجره رو باز کردم صدای امواج دریا به گوش می خورد.. سرم رو روی بالش گذاشتم و به تاریکی شب زل زدم... من با خانواده ملکان زمین تا آسمون فرق داشتم.... حامد راست می گفت ... من شاید آدم فرصت طلبی بودم... غلتی زدم ...اولین اشکم چکید .... داشتم برای خودم حرف های این مرد مغرور رو تداعی میکردم و به عمق فاجعه این کینه و نفرت می رسیدم .. ولی ....ولی... 🌷👈