صالحین تنها مسیر
#قسمت_سی_و_نه #ازدواج_صوری شش اعتقاد اصلی وهابیت ۱.تعمیر قبور اولیای الهی و ائمه شیعه کفر محسوب
#قسمت_چهل
#ازدواج_صوری
استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد
به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم
بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد
داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم
که دوستم پریسا بهم زنگ زد،
خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم
خیلی باحال بود
اسممون خیلی شبیه هم بود
-الو سلام جانم پریسا
پریسا:سلام خوبی خانم
-مرسی جیگرم
پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم
خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم
دوستم پریسا نویسنده بود
-ووووییییی پریسا خوشبحالت
پریسا:وووووییییی کوفت
زنگ زدم باهم بیای بریم
-دورغ نمیگی که؟😒
پریسا:آدم باش آفرین
-کی بیام پیشت
پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم
-پریسا عاشقتم
پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ 😂
┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈•
...
💞
#نمنم_عشق
#قسمت_چهل
یاسر
سرم رو نزدیکتربردم ،خیره شدم توچشماش وبالبخند موزیانه ای گفتم
_چه شامپویی میزنی مهسو؟بوش کل اتاقو برداشته…
بادستاش هلم داد عقب،زدم زیرخنده..
+خیلی بددددی،ترسیدم،بیماری مگه…
_آخ که چقدم بدت اومدا…
دوباره زدم زیرخنده
+روآب بخندی…بروبیرون بابا
باهمون خنده ازاتاق خارج شدم و از اتاق خودم لپ تاپم رو آوردم و روی کاناپه ی هال ولوشدم
باصدای بلند گفتم
_مهسووو
با غرغراومدبیرون و گفت
+چییییه؟چتتته دادمیزنی
همینجور که سرم توی لپ تاپ بود گفتم
_بیزحمت نسکافه درست میکنی؟توی ماگ بریز برام ممنون.
+امری باشه؟
_نه،فعلا امری نیست…
نیشخندی زدم و به کارم ادامه دادم…
ایمیل های جدید از سمت اداره که حاوی اطلاعات محرمانه بود…
ایمیلی که از طرف اون عفریته بود…
بازش کردم…
چشمام برقی زد…
اطلاعات رو برای سرهنگ ایمیل کردم…
همون لحظه گوشیم زنگ خورد..
مهسو با دو ماگ سرامیکی نسکافه کنارم نشسته بود…
_امیرحسینه
+خب جواب بده
تماس رو وصل کردم
_جانم داداشم؟
+سلام گل داداش.خوبین خوشین؟
_سپاس،شماخوبین؟ازینورا؟
+مام خوبیم.والا من و عیال گفتیم تو که ته بیمعرفتی هستی،ماخراب شیم سرتون.
خنده ای کردم و گفتم
_قدمتون سرچشم داداش،شام منتظریم.
+قربونت برم که تیزهوشی
بعداز کمی حرف زدن تماس رو قطع کردم.
مهسو
باکنجکاوی به یاسر زل زده بودم
به محض قطع کردن تماسش پرسیدم
_کی بود چی گف؟
با ابروهای بالارفته و نیشخند گفت
+اروم باش خودم میگم،امیرحسین اینا شام میخوان بیان اینجا…
_آها خوش اومدن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت
+نمیخوای دست به کار بشی؟
_دست به چه کاری؟
+خونه رو جمع و جور کردن و غذا پختن و اینا دیگه…هرچی میخوای لیست کن برم بخرم.
_نمیشه ازبیرون غذابگیری؟ازرستوران بابات بگیریم خب
عاقل اندرسفیه نگاهم کرد و گفت
+پاااشو،پاشوبچه
باغرغر از سرجام بلندشدم و به سمت اشپزخونه رفتم…خونه که نیاز به تمیزکاری نداشت،خودمم که تازه حموم بودم،فقط آشپزی میمونه و البته سالاد…
یخچال رو چک کردم…
تصمیم گرفتم فسنجون بپزم،برای پذیرایی هم تیرامیسو گزینه ی خوشمزه ای بود…
به ساعت نگاهی انداختم چهارونیم بود
سریع دست به کار شدم….
#همدوربینمهمنزدیکبین
#بستگیدارداوکجابایستد….
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت حانیه
.................................................................
صداای زنگ در نشانگر اومدن مامان اینا بود. وای که این نماز چقدر آرامش بخش بود از آرامشش,شنیده بودم ولی هیچ وقت درکش نمیکردم ، وقتی به این فکر میکنی که لیاقت پیدا کردی در برابر پروردگار خودت بایستی و باهاش صحبت بکنی این ناب ترین حسه دنیاس . انگار یه پشتیبان و پناهگاه داری . با ذوق و شوق تمام ، سجاده رو جمع کردم و چادر رو تا کردم و دوییدم تو پذیرایی. با دیدن مامان پریدم بغلش و گفتم مامان نماز,خوندم . با دیدن اشکای مامان اول ذوقم کور شد ولی بعد فهمیدم که اشک شوق بوده. اون شب نماز خوندنم رو همه بهم تبریک گفتن و خوشحال ترین فرد جمع فکر کنم امیرعلی بود.
خاله مرضیه_ خب بچه ها بیاید بریم سفره رو بندازیم.
_ چشم.
.
.
.
_ای وای بابا من گوشیمو جا گذاشتم. وایسید یه لحظه.
بابا_ بدو بدو.
_ چشم.
سریع درو باز کردم و دوییدم پایین. زنگ درو زدم....
فاطمه_ جونم خانوم حواس پرت.
_ فاطی گوش...
فاطمه_ بله. تشریف بیارید داخل بی حواس خانوم. 😂
_ خب درو بزن......... باز شد.
فاطمه دم در ورودی وایساده بود با یه پلاستیک آبی
_ مرسی نفس.
فاطمه_ اینم برای شماست.
و بعد پلاستیک رو به طرف من گرفت.
_ چیه ؟
فاطمه _ یه هدیه. ببخشید ولی دوبار ازش استفاده کردم.
داخل پلاستیک همون سجاده و چادر نمازی بود که باهاش نماز خوندم.
_ ولی فا...
فاطمه_ خب دیگه مصدع اوقاتم نشو سرده.
_ مرسی
فاطمه _ بهش برسی
_ همچنین
فاطمه_ فدامدا
_ بابای
فاطمه_ خدانگهدارت
یه مکث کوچیک کردم و حس خوبی به این کلمه داشتم، بهم یادآوری میکرد که یه پشتیبان خوب و محکم دارم.
_ خدانگهدار
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل
#قسمت_چهل
کوچ غریبانه💔
-هان پس نگرانیش از اینه؟
فهیمه حالت مضحکی به صورتش داد و گفت:
-آره دیگه،نه این که می دونه با این قیافۀ سه در چهار من اگه این خواستگار بپره واسه همیشه وبال گردنشم،داره
همۀ تلاش شو می کنه.از حالت قیافه و لحن او هردو بی اختیار به خنده افتادیم.وقتی به خودم آمدم دیدم بعد از مدت
ها دوباره داشتم می خندیدم!
***سر سفرۀ ناهار باز آن دل آشوب به سراغم آمد.به احترام مامان که مسمای بادمجان خوشرنگ و بویی تدارک
دیده بود سعی کردم به روی خودم نیاورم،اما نشد.با یک ببخشیدبه سرعت از کنار سفره به دستشویی پناه
بردم.همان چند لقمه را هم که
خورده بودم با اوق زدن های پر سر و صدا از معده ام خارج شد.فهیمه و پدرم با قیافه های نگران پشت در انتظار می
کشیدند.
-چت شد بابا؟اگه حالت خوب نیست ببرمت درمونگاه.
-چیزی نیست آقا جون،الان چند وقته غذا که می خورم حالم بد می شه.فکر کنم معده ام سرما خورده.
-این جوری که نمی شه،رنگ به روت نمونده.برو لباساتو عوض کن با هم بریم به دکتر نشونت بدم.
-باشه می رم،ولی امروز نه.شنبه با فهیمه می رم همین درمونگاه محل مون.فکر کنم با یه آمپولی چیزی خوب می
شم.فهیمه پرسید:
-مطمئنی امروز نمی خوای بری؟
-آره الان یه نبات داغ می خورم روبراه می شم،بعدشم قراره برم به یکی از دوستام سر بزنم.راستی آقا جون ممکنه
من امشب یه کم دیر بر گردم،شما که ناراحت نمی شید؟داشتیم به اتاق بر می گشتیم:
-امشب مهمون داریم نمی خوای این جا باشی؟
-راستش این چند وقته این قدر توی چهار دیواری خونه حبس بودم که روحیه م کسل شده.اگه اشکال نداره می
خوام یه کم از فضای خونه دور بشم بلکه حالم بهتر بشه.
-باشه بابا،هر جور راحت تری.حالا نمی یای بشینی غذاتو تموم کنی؟
-نه،دست شما درد نکنه مامان غذای خیلی خوشمزه ای بود.الان اگه یه نوشیدنی گرم بخورم به حالم مفید تره.
یک ساعت بعد آمادۀ حرکت بودم.چه شانسی که روز قبل فهیمه و سعیده چمدان لباس هایم را از منزل خاله آورده
بودند،وگرنه هیچ لباسی برای تعویض نداشتم.مهم تر اینکه به فهیمه سفارش کردم بستۀ طلا هایم را بین لباس ها
پنهان کند و برایم بیاورد.
زمانی که به پشتی صندلی عقب تاکسی تکیه می دادم زهرا را پیش خودم مجسم کردم که از دیدنم چه جایی خورد.از
سر خیابان دسته گل کوچکی سفارش دادم که دست خالی نباشم.وقتی شاسی زنگ را می فشردم تپش قلبم خود به
خود بالا رفت.به جای زهرا،شوهرش آقا حبیب در را به رویم باز کرد و همان طور که انتظار داشتم از دیدنم حسابی
جا خورد!منتظر بودم که به داخل دعوتم کند،اما بعد از سلام و احوال پرسی به حالتی مستاصل گفت:
-می دونم که واسه دیدن زهرا اومدین،ولی متاسفانه کسی خونه نیست.
انگار از ظاهرم پیدا بود که چه قدر وا رفتم.در ادامه گفت:
-چه طوره برین منزل عزیز خانوم.اون جوری با یه تیر دو نشون می زنین،هم عمه خانومو می بینید هم زهرا و بقیه
رو.
دوباره انرژی گرفتم؛گرچه مردد بودم که این کار به صلاح هست یا نه؟
دسته گل را به سویش گرفتم:
-پس بفرمایید،این قابل شما رو نداره.
-دست تون درد نکنه،بهتر اینم با خودتون ببرید،چون دارین می رین عیادت مریض گل ها رو ببینه خوشحال می
شه.
-مریض؟کی مریض شده؟!
-مگه شما نمی دونستین عزیز خانوم چند روزه تو بستر افتاده؟!فکر کردم خبر دارین!
-نه،من از کجا بدونم عمه مریضه؟اگه می دونستم،زودتر از این می رفتم عیادتش.الان حالش چه طوره؟
-خدا رو شکر بهتره.یه سکتۀ خفیف بود که به خیر گذشت.
-خدا مرگم بده!سکته کرده؟پس چرا هیچ کس به من چیزی نگفت؟
-قاسم آقا از جریان خبر داشت.اتفاقا بیمارستانم اومد دیدنش.حتما صلاح ندیده به شما چیزی بگه.
-مطمئنید الان حالش بهتره؟
-آره،گفتم که به خیر گذشت.حالا شما خودتون برید از نزدیک ببینیدش که خیالتون راحت بشه.
-همین الان می رم...ببخشیدکه مزاحم شدم...فعلا با اجازه.
در طول راه بی اختیار اشک می ریختم.عزیز برای من عمه نبود،مادر بود و به همان اندازه هم برایم ارزش
داشت.وقتی چشمم به چهرۀ رنگ پریده اش افتاد و او را رنجور و بیحال دیدم قلبم به درد آمد.در بین هق هق آرام
به گلایه پرسیدم:
-چرا کسی به من خبر نداد که عمه تو چه حالیه؟یعنی من این قدر براتون فراموش شده بودم؟
نگاه شرمندۀ زهرا و شهلا به هم افتاد،قبل از آنها عمه با صدایی که ضعیف به گوش می رسید گفت:
.💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤ #قسمت_چهل
.
.
بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم...
دلم میخواست فقط راه برم...
تو خیابون هر زوجی رو میدیم داغ دلم تازه میشد😭
هی تو ذهنم مرور میکردم که کجای کارم اشتباه بود 😔
تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم😢
رفتم خونه و تا چشمم به مامان خورد بی اختیار بغضم ترکید و گریم گرفت و مامانم هم شروع کرد به گریه کردن😭😭
از شدت ناراحتی تا صبح خوابم نمیگرفت و تا چشمم رو هم میبستم کابوس میدیم
کلافه ی کلافه بودم..
دیگه موندن تو این شهر و تحملش برام سخت بود
حوصله هیچ و هیچ کس رو نداشتم...حتی دانشگاه
تصمیم گرفتم مدتی تو خودم باشم
نماز صبحم رو خوندم و نامه ای نوشتم برای خونوادم که چند روزی میرم مسافرت...
کولم رو برداشتم و مقداری خرت و پرت و زدم بیرون...
نمیدونستم کجا میخوام برم...نمیدونستم چیکار میخوام کنم😕
به فکرم رسید بهترین جا برای خالی شدن کوهه😕
جایی که حس میکنی به خدا خیلی نزدیکی😔
کم کم داشت طلوع افتاب میشد و زدم به دل کوه نزدیک شهرمون....تا نزدیک ظهر راه رفتم و کاملا خسته بودم که یه کلبه ای رو دیدم
رفتم به سمتش که ببینم جایی برای استراحت هست یا نه.
دیدم یه امام زادست
یه امام زاده تو دل کوه
یا الله گفتم و در رو باز کردم
کسی توش نبود...
جای خوبی بود برای خلوت کردن و سبک شدن😔
گریه میکردم و اشک میریختم و از خدا میپرسیدم چرااااا😭
خدایا چرا من؟؟؟😭😭
مگه چه گناهی کردم 😢
مگه من حق کی رو خوردم 😔
.
سه روز همونجا بودم و روزه گرفتم 😔😔
سحر و افطارم شده بود کیک و کلوچه ای که همراهم اورده بودم
شب سوم داشتم باز با خدا گلگی میکردم و میپرسیدم چرا؟؟؟
نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری.
ولی دیدم در بازشد و پیرمردی اومد تو
بدون توجه به من رفت سمت قرآن روی تاقچه.
یه صفحه ای رو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت:
.
جوون..خدا جوابت رو داده..بخون..اینقدر نا امید نباش....اینجا اومدی که چی؟؟برو زندگیت رو بساز....فردا اومدم نباید اینجا باشی
و رفت
به خودم اومدم و دیدم قرآن جلوم بازه
سوره ی بقره بود...توی اون صفحه آیه ها رو تک تک معنیشون رو خوندم تا رسیدم به ایه ۲۱۶
.
به آیه ی :« کتِبَ عَلَیکمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کرْهٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است و خدا می داند و شما نمی دانید.»
.
#ادامه_دارد
.
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
✍#قسمت_چهل
💥#فصل_انتظارتبلور
با پنس، شیشه شکسته رو در آورد ...
بعد از تمیز کردن نگاهی کرد و گفت:
_نه اونقدر عمیق نیست ...
میشه با چسب بخیه جوش بخوره...
شکوه جون دستشو دور شونه من حلقه کرد:
_فقط دوباره خونریزی نکنه،
آخه طفلی بارداره...
به آنی چشمهای پارسا به من خیره شد ...
چشم هایی که نگاهشون تا مغز و استخوان آدم رسوخ میکرد.
از خجالت سر به زیر انداختم.
پارسا باندی دور پام پیچید.
لیلی با نیش باز کنارم ایستاد.
_حتما شما دکترین آره ؟
پارسا در حین کار لبخندی زد.
_نه ...یعنی بودم سال چهارم پزشکی انصراف دادم..
خاله شهناز هم نزدیک آمد
_چرا ؟
همینطور که باند رو محکم می کرد گفت:
_علاقه ای نداشتم...
و بعد دستاشو بالا گرفت:
_میشه لطفا بگین سرویس کجاست...
شکوه جون به خودش آمد:
_بله بفرمایید...
و نزدیک دستشویی ایستاد:
_الانبراتون حوله تمیز میارم...
خاله شهناز دیس سیب زمینی ها و سوسیس هاای سرخ شده رو برداشت.
_باید دوباره گرمشون کنم ...
لیلی تنه ای به شونه من زد
_چه جنتلمنه.
پارسا که بیرون آمد شکوه جون اصرار کرد که واسه شام بمونه.
یکجورهایی همه از این پیشنهاد خوشحال شدن.
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور