eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 _منم ندارم. من منتظر به آرمان نگاه کردم. آرمان کلافه گفت: _هشت سال پیش توی راه مدرسه که دنبال دوست دخترم میرفتم یکنفرجلوی منو گرفت ...از دختری پرسید به اسم ماهی که چه سرو سری باهاش دارم. ..منم گفتم دوست نامزدم هستش. همون جا تموم شد. ونگاهی بمن کردکه تمام دل وجونم،چشم وگوش شده بودو به لبای آرمان خیره شده بودتا حرفی بزنه آرمان نگاهی کرد و گفت: _اون پسره رو یکبار دیگه هم دیدم ...گفت اگه بتونی شماره ی ماهی رو بدست بیاری و باهاش حرف بزنی پول خوبی بهت میدم ، منم اونجا لنگ دو قرون دوزار پول بودم ...با هزار ترفند شماره ی ماهی رو گیر آوردم و به بهانه ی شراره که دوست دخترم بود روزی چند بار باهاش تماس می گرفتم و حرف میزدم ...طوری رفتار میگردم که دوست دخترم و ماهی شک نکنن به این نقشه... تا اینکه پول هنگفتی به حسابم واریز شد... در قبالش باید من ماهی رو میکشوندم به جایی که اون پسر بتونه نقشه ش رو عملی کنه ...طبق برنامه ریزی قبلی با دوست دخترم دعوا کردم ، می دونستم تاچیزی میشه دست به خودکشی میزنه ...واسه همین هم به ماهی پیام دادم که شراره خودکشی کرده ، همون روز پارتی یکی از بچه ها بود، بهترین فرصت بود ،آدرس رو واسه ماهی فرستادم ، واسه ی اون پسره هم فرستادم یکی از دوستای اون پسره اومد و منتظر وایستاد ، گفتم چرا خودش نیامده ؟ گفت کاریت نباشه ، بقیه پول رو نقدی بهم داد و گفت به صلاحته که بری ولی من نرفتم... ماهی وارد خونه شد دیدم که از آدمای اون پارتی گیج و مبهوت هستش. و دیدم دست پسره که روی بینی ماهی نشست اونو بیهوش کرد توی تاریک روشن رقص نور چراغ ها دیدم دختره رو بغل زد و برد بالا توی یکی از اتاق ها...بعد چند ازدقیقه کلافه بیرون اومد. ولی همش کشیک اتاق رو می کشید آخرم تلفن زد و بعد از چند دقیقه پلیس ها مثل مور و ملخ ریختن تو پارتی ...من تونستم فرار کنم چون مثل بقیه گیج و منگ نبودم... مات و شوک زده بودم! دایی دستشو مشت کرده بود. افسر پرونده که انگاری پرونده ی هشت سال پیش براش جالب تر بود پرسید: _کی بود اون ؟آرمان لب گزید _بعدها که شماره حساب رو پیگیر شدم رسیدم به یک اسم.... نگاهی به من کرد... _هنوزم اون شماره حساب و پیرینت بانکی هشت سال پیش رو دارم... قلبم تند تند میزد.. دائی با خشم نهفته ای گفت: اسمش چی بود؟ یکتا!.... برای یک لحظه فکرم رفت به سمت کسانی که فامیل شون یکتا بود. وای خدای من ...این فامیل جواد آقاست ، فامیل امیرحسین ، فامیل...... هنوز داشتم توی ذهنم فامیل یکتا رو پردازش میکردم که آرمان گفت: _بهنام یکتا. بعد ها فهمیدم که یکتا پسر خاله و نامزدت بوده... آوار شد ...تمام دنیا روی سرم آوار شد. بهنام!!!!!!! روی صندلی افتادم. دایی مات کنارم نشست و بُهت زده به آرمان گفت: _مطمئن هستی که اسمش بهنام یکتا بود. آرمان سرشو به علامت تایید تکون داد. باور این همه زجری که در این هشت سال کشیدم سخت بود و سخت تر حالا بود که فهمیدم بانی این همه مصیبتم بهنام بوده... وای ...وای ...من داشتم ادعای حق میکردم پیش کسی که تمام این فاجعه ها رو به وجود آورده بود ...اونم درست سه ماه مونده به عروسیمون.. من هشت سال پیش به چشم همه خوار و ذلیل شدم... افسر نگاهی ترحم انگیز به من کرد. _شماره این بهنام رو دارید ؟ دایی بلند شد: _آره... افسر به تلفن روی میز اشاره کرد. _بهش بگوبیاد ...بهتره نفهمه جریان از چه قراره.. دایی آهی کشید و دستهای لرزونش روی شماره ها چرخید.. صداش سکوت اتاق شکست _الو... _سلام دایی جون ...من یک مشکلی برام پیش آمده.. _نه ...نه چیزی نیست .. بیا کلانتری شونزده سعادت آباد... _منتظرم خداحافظ . دستی روی صورتش کشید.. _گفت همین نزدیک هام، الانه که بیاد. با غم به من نگاه کرد. بی اختیار زدم زیر گریه ...بی اختیار اشک می ریختم. دایی کنارم نشست و دستشو دور شونه هام حلقه کرد _بسه ماهی جان ...بسه قربونت برم... نفس گرفتم: _دو روز پیش که با آرمان قرار داشتم ...اونم بود ...وقتی آرمان نیومد ...هرچه از دهنش در اومد به من گفت ...گفت ...گفت ...از تو هرزه تر ندیدم. ...گفت من یک دختر خرابم که خودش رو به بقیه می چسبونه... چشمام تار میدید.. وقتی اشک ها امان نمی دادن... _دایی من داشتم به خاطر این آدم امیر حسین رو ازخودم می روندم ...دایی ...من بخاطر بهنام هشت سال نتونستم سر بلند کنم ...دایی... صدای هق هقم کل اتاق رو پر کرده بود.
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_چهل_ششم 💥#فصل_انتظارتبلور مامان صفی سرزنشگر خطاب به شکوه جون گفت: _حالا وقت نیمرو درست ک
💥 با اون بلوز یقه حلزونی آبی رنگش زیادی خوشگل شده بود... هانیه کت و شلواری پوشید... _فکر کنم این از همه بهتر باشه... صدای شکوه جون بلند شد _دخترا بیاین دیگه .. پانج مشکیم رو به تن کشیدم و راه افتادیم.... امشب هم مامان صفی نخواست تو جمع باشه و خستگی رو بهونه کرد و نیومد. شکوه جون به رسم ادب چند شاخه گل تو دست گرفته بود خاله شهناز هم کیک خونگی پخته بود ... هر چند دقیقه دستی به دامن تنش میکشید... در باز شد و چشمهای عسلی پارسا با خوشحالی نمایان شد خونه ی شیکی داشت با وسایل لوکس و عتیقه... شکوه جون و خاله شهناز روی مبل بزرگی نشستن... من و هانیه و لیلی هم کنار هم... پارسا با سینی چای نزدیک شد یک بلوز گشاد و شلوار سفید تنش بود که روی یقه ی بلوزش یک کنف به طور ضربدری پوشونده بود. پارسا چای رو مقابل شکوه جون گرفت _ آقا حامد افتخار ندادن ؟ شکوه جون خنده خجالت باری کرد: _میادش... پارسا در کیک خونگی رو برداشت و چشم بست و بو کشید _واو ....بوش که عالیه... خاله شهناز لبخندی زد... پارسا چاقویی مقابلش گرفت: _برش این کیک به عهده شما... خاله شهناز هم سعی میکرد چاقو رو خیلی شیک بگیره . که ناخونای فرنچ شده اش با انگشترهای برلیانش تو انعکاس نور زردرنگ هالوژن ها برق بزنه... صدای در بلند شد... حامد توی راهرو ظاهر شد و با دیدن خونه پوزخندی زد: __خونه ات رو کردی موزه دکی جون. .. و خودشو روی کاناپه ول کرد... 🌷👈