صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_چهل_چهارم شراره بود ....وقتی چشمم به ساعت افتاد شوکه شدم ...به لطف قرص های سرماخوردگی تا ا
🌷#قسمت_چهل_پنجم
_تو دیگه چرا این ریختی شدی؟تو که الهه پاکی بودی.
پوزخندی زدم
_این هم از لطف شما تو همون هشت سال پیش بود.
صدای قهقهه خنده ش بلند شد.
_ولی خیلی ناکسی ،خوب پشت تلفن نقش بازی کردی اگه فیلم دوربین مدار بسته ی مغازه داداشم رو نمی دیدم باورم نمی شد تو همون ماهی خانوم چادر چاقچوری باشی ...البت. و نگاهی با تحقیر به من کرد و ادامه داد
_داداشم بدجور پاپیت شده که شماره تو داشته باشه ها ...هنوزم نرفتی گوشی رو بگیری.
بعد چشمک وقیحی زد.
_هواشو داشته باش یک ایفون میندازه دستت.
دندون رو هم سابوندم.
سایه دایی داشت نزدیک می شد .از ترس غیرتی شدنش سریع گفتم:
_حالا به اونم فکر میکنم ...ولی خودت خوب میدونی واسه چی اینجاییم.
سرشو عقب داد
_آها ....همون جریان هشت سال پیش ...پول خوبی همون موقع نصیبم شد.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
_کی بود ؟
وقیحانه نگاهی به شراره کرد
_گفتنش خرج داره خرجش هم همین شراره خانوم ماست که موش زبونش رو خورده.
سایه ی دایی رو دیدم که یک کم جلوتر آمد.
شراره لب گزید:
_بس کن آرمان زندگی ماهی رو خراب کردی.
آرمان چشم ریز کرد
_در عوضش زندگی تو یکی ساخته شد.
نگاه نفرت انگیز آرمان به شراره بود.
از کوره در رفتم
_میگفتی طرف یکی از نزدیک های منه.وای به حالت دورغ گفته باشی.
خیلی ریلکس پا روی پا انداخت
_خیلی دوست داری بدونی کی بوده؟و نگاهی به شراره کرد:
_دلم برای خوشگذرونی های بچگی مون تنگ شده شری جونم تا داداشم بیاد یک گپ کوچیک با ماهی خانم بزنه منو تو هم یادی از گذشته کنیم
..اون وقت سر فرصت همه چیز رو میگم..
سایه ی دایی نزدیکتر شد اینقدر نزدیک که مشتش حواله ی صورت آرمان شوک زده شد.
_میخواهی چه غلطی بکنی؟!
با جیغ های منو و شراره، آرمان به خودش آمد و چون یک سرو و گردن از دایی بلندتر بود شروع کردن به زدن دائی طاهر . در باز شد و بدبختی زمانی آوار شد که برادر آرمان هم سر رسید و اول با بُهت نگاهمون کرد ولی بعد به کمک برادرش آمد ..
دایی طاهر بیچاره فقط کتک می خورد صدای جیغای گوش خراش من و شراره کل ساختمون رو برداشته بود...
آرمان خیز برداشت و شراره رو به گوشه ای پرتاب کرد موهای شراره رو از پشت گرفته بود و فحش های رکیک میداد.
صدای نعره ها و مشت های علی از پشت در میومد بالاخره در شکست شد و علی آرمان رو از روی شراره بلند کرد..
وآنچنان بهش مشت میزد که هر آن ممکن بود زیر دستش جون بده...
وقتی پلیس وارد خونه شد من فقط نگران دایی بیچاره بودم که تمام صورتش غرق خون و خودش هم آش و لاش شده بود.
دایی طاهر با سری بانداژ شده کنارم توی راهروی کلانتری نشسته بود.
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور