🌷#قسمت_چهل_یکم
لبخند وصف نشدنی ای روی لب هام نشست.
دایی انگشت اشاره شو مقابلم گرفت
_فقط باهاش حرف می زنم ...فقط یکبار ...اگه دوست نداشت هیچ اجبار و اصراری در کار نیست...
سرمو تکون دادم تند تند شماره شراره رو گرفتم.
-خاله ماهی در رو بازکن...
نگاهم به داخل ماشین دایی بود که شراره عقب نشسته بود سرش پایین بود و دایی طاهر دستشو رو فرمون ضرب گرفته بود و نگاهش به روبه رو بود.
یک ریز حرف می زد.
_خاله ماهی!.
به طرف سامیار برگشتم .که سعی داشت نی رو داخل پاکت شیر فرو ببره ولی نمی شد
..لبخندی زدم و نی رو داخل پاکت گذاشتم
سامیار با لپ های آویزونش یک هورت عمیق کشید.
دوباره نگاهم رو به ماشین دوختم.
دایی پیاده شد...
نزدیک ما آمد.
با استرس دست سامیار رو کشیدم و به طرفشون رفتم.
سامیار که با کشیده شدن دستش نی از دهنش بیرون پریده بود نقی زد.
به چشمای دایی خیره شدم.
دایی کلافه دستی به موهای جو گندمیش کشید
_با این پسره ساعت چند قرار داری ؟
نگاهی به داخل ماشین کردم ...شراره با غم نگاهم کرد.
در رو باز کردم و شراره رو به آغوش کشیدم..
_مرسی .. شراره ...مرسی.
خودشو از آغوشم بیرون کشید.
_قرار شده آقا طاهر با علی صحبت کنه ؟ با چشای گرد شده نگاهش کردم:
_که چی بشه ؟
روسریش رو درست کرد
_اگه نزاره نمیام...
_وارفته به پشتی صندلی تکیه زدم.
شراره گفت:
_علی همه چیز رو از گذشته ی من میدونه ...دلم نمی خواد ازش چیزی پنهون داشته باشم.
نگاهی به دایی طاهر کردم که با موبایلش صحبت میکرد.
_ماهی...
به شراره که چشماش پر اشک بود نگاه کردم:
_تو توی این هشت سال چی کشیدی ؟ پوزخندی زدم.
دایی نشست تو ماشین.
_دخترم ...باهاش صحبت کردم ...الانه که بیاد...
شرار سری تکون داد...
بعد ازیک ساعت که درسکوت گذشت ماشین شاسی بلند مشکی ای مقابل مون نگه داشت
...شراره هول زده گفت.
_علی...
سر سامیار رو که خواب بود از روی پاش بلند کرد و از ماشین پیاده شد...
دایی هم پیاده شد...
ولی من میخ صندلی بودم با نا امیدی به اخمای مرد چهارشانه مقابلم نگاه میکردم ... دلم هوای نگاه ها و اخم های امیر حسینم رو کرد...
دایی گفته بود بهتره تو هم به شوهرت بگی ...ولی من نخواستم ...نخواستم مثل شراره خانومانه رفتار کنم ...که بدون رضایت شوهرش کاری نمی کنه...
کلافگی شوهر شراره رو میدیدم و اصرار دایی و شراره .. انگاری زیادی بی فایده بود.
و حرفی که با قاطعیت زد و دایی که سری به معنای تایید تکون داد و دستشو فشرد و شراره ای که با غم و نا امیدی نگاهم کرد و به طرف ماشین شاسی بلند رفت ..کاش لب خوانی بلد بودم.
دایی هم کنار ماشین ایستاد.
علی سرکی به داخل ماشین دایی کشید و نگاهش به سامیار خوابیده روی پای من افتاد.
به طرف ماشین آمد در رو باز کرد.
باد سردی داخل ماشین پیچید.
سلام پر اخمی کرد.
دست زیر پای سامیار انداخت ، سامیار رو به طرف خودم کشیدم.
با یک خشم و نفرتی نگاهم کرد.
لب باز کردم
_می دونی شراره هشت سال پیش چه جور دختری بوده ... مهمونی و پارتی ...پسر بازی قشنگترین تفریح هاش بود...
اخماش پر رنگ تر شد و من ادامه دادم:
_شراره بچه ی طلاق بود که هیچ امیدی نداشت.
..همه زندگیش در هوس مردهایی مثل آرمان خلاصه می شد ...اینقدر خودمختار بود که پدر و مادرش حریفش نمی شدن...
با همون اخم گفت
_که چی... بوده که بوده ...؟ پوزخندی زدم
_الان شو می بینی؟؟ اینقدر خانومه که بخاطر دیدن مزخرف ترین آدم زندگیش داره از تو اجازه میگیره ...این همون شراره است .. ولی با یک فرق بزرگ ...الان علی نامی تو زندگیشه که همه ی زندگیش شده ...بهش اطمینان داشته باش ...اون داره بخاطر من خودشو به آب و اتیش میزنه ...بهش اینقدر اطمینان داشته باش که یکبار هم تصمیم با خودش باشه ...که بخاطر راحتی وجدانش بزنه به دل آتشی به اسم آرمان ....بهش اطمینان داشته باش ...که می تونست پنهون کنه از تو ...ولی همه زندگیش براش مهمتر بود ....بهش اطمینان کن همه زندگی شراره ...
نگاه از من گرفت...
سامیار از بغلم بیرون کشید.
به طرف ماشین رفت.
دایی داخل نشست...
خواست استارت بزنه ...که گفتم
_یکم صبر کن دایی...
از آینه نگاهم کرد..
نگاهم به ماشین شاسی بلند مقابلم بود که هنوز استارت نخورده بود...
بعداز مدت کمی در طرف شراره باز شد...
شراره رو دیدم که با لبخند امید بخشی به طرف ماشین آمد...
دایی شیشه ی ماشین رو پایین داد.
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
✍#قسمت_چهل 💥#فصل_انتظارتبلور با پنس، شیشه شکسته رو در آورد ... بعد از تمیز کردن نگاهی کرد و گفت:
✍#قسمت_چهل_یکم
💥#فصل_انتظارتبلور
پارسا از چند سالی که آلمان زندگی میکرد گفت
و از زیبایی اینجا و موندگاریش...
اینقدر جذاب و قشنگ حرف میزند
که خواه ناخواه دوست داشتی ساعات ها بشینی
و به حرفاش گوش بدی.
از گرسنگی بشقابم رو پر از سیب زمینی و سوسیس کردم
که نگاه پارسا با مهربانی روی من نشست:
_بانو ...غذاهای فست فودی برای وضعیت شما مناسب نیست...
چنگال که یک برش از سوسیس سرخ کرده روش بود رو توی بشقاب گذاشتم.
خاله شهناز گفت:
_آره والا با این فس فودی ها و امواج گوشی و موبایل
الان هرکی یک بچه سالم به دنیا بیاره
انگاری شاخ غول رو شکسته.
پارسا لبخندی زد
_البته ...آلودگی آلینده هامون رو هم اضافه کنید.
خاله شهناز که انگاری چیز مهمی رو یادش رفته بود بلند گفت:
_آره دکتر ....واقعا ...من خودم جزو انجمن هوای پاکم ...
کلی هم سمینار و همایش برگزار کردیم...
پارسا لبخندی زد
_چه جالب خیلی دوست دارم تو این همایشاتون شرکت کنم...
خاله شهناز که ذوقش گرفته بود
شروع کرد به تعریف و تمجید...
نگاهی به هانیه و لیلی کردم که مشتاق زل زده بودن به دهن پارسا ..
این آدم با ادب بیش از حد با این معلومات خوبش همه رو تو این یک ساعت جذب خودش کرده بود
مخصوصا شکوه جون
وقتی فهمید یک موسسه خیریه رو اداره میکنه که دیگر شیدا و واله اش شد ...
با لیلی از رمان های عاشقانه صحبت میکرد
و با هانیه از سبک نقاشی های مدرن...
فقط تنها کسی که فقط نظاره گر بود حامد بود...
وقتی نگاه خیره مو دید اخم کرد.
_شما رشته تون چیه بانو؟
دستپاچه چشم از حامد گرفتم:
_متوجه نشدم چی فرمودید ؟
لبخندی زد و با چشمای ریز شده گفت:
_رخ یار دیدی ره گم کردی ز سررشته ی ما...
گیج و گنگ نگاهش کردم...
خاله شهناز سرفه ای از روی مصلحت کرد:
_آقای دکتر از رشته تحصیلی ات پرسیدن.
دوباره نگاهی به پارسا کردم. _مکانیک...
ابرو هاشو بالا انداخت...
🌷👈#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور