eitaa logo
صالحین تنها مسیر
245 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.7هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
روزها از پس هم میگذشت یه هفته مثل برق و باد گذشت و الان تو قطار در حال برگشتیم همیشه وقتی میرم مشهد پراز انرژی و شلوغ کاری میکنم برگشت خالی از حس های دنیویی اما دلتنگ آقا بالاخره رسیدیم خونه ساکم گذشتم تو اتاقم -مامان میشه سوئیچ بدید برم هئیت مداحی امام رضای حامد زمانی گذاشتم بعداز ۱۰دقیقه رسیدم هئیت دیدم خانما دارن علاوه بر لباس حضرت علی اصغر دارن تو هر بسته عبای کوچک میذارن منو میگی قاطی کردم کلا با خشم رو به یکی از خانما گفتم :خانم ستوده کجان ؟ یهو سارا گفت :سلام مشهدی پریا دستش گرفتم بردم یه گوشه این عباها از کجا اومده سارا:طرح آقا صادق هست بدون معطلی شماره عظیمی گرفتم بدون سلام علیک بهش گفتم -آقای عظیمی شما طراح هئیتی ؟ عظیمی:چی شده خواهر احمدی؟ -تو کدوم مقتل و کتاب اومده حضرت علی اصغر عبا پوشیدن این چه طرحیه دادید 😡😡😡😡 عظیمی:خواهراحمدی ‌-هیچ دلیلی پذیرفته نیست لطفا هم دیگه تو کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنید😡😡😡 الانم زنگ میزنم به وحید میگم اگر قراره این عباها باشه برای همیشه من از این هئیت میرم عظیمی:خواهر احمدی نذاشتم حرف بزنه گوشی قطع کردم سرم گذاشتم رو میز اشکام جاری شد خدایا 😭😭 چرا این پسره همیشه میخاد حرص و اشک منو در بیاره گوشیم زنگ خورد اسم وحید نمایان شد با صدای گرفته گفتم :بله وحید:سلام آجی چی شده ؟ -یا میای تا نیم ساعت دیگه تمام عباهارو جمع میکنی یا من دیگه کاری به کار این هئیت ندارم وحید:باشه آروم باش اومدم تا ساعت ۲-۳طول کشید کار دوخت عباها متوقف بشه اما من واقعا ناراحت و عصبی بودم ┈┈••••✾•💞💞•✾•••┈┈• .. 💞
صالحین تنها مسیر
#نم‌نم‌_عشق #قسمت_ده مهسـو با شنیدن حرفهاش راجع به مسلمون شدن یک لحظه تردید به دلم افتاد… آخه این
یاسر سرموروی فرمون گذاشتم تاازالتهابم که ناشی از هیجان بود کم بشه.برای یک لحظه یادم اومد که ای وای مهسو… سرموبالاآوردم و به سمت مهسوچرخیدم… کیفشو که توی بغلش بود رو محکم چنگ زده بود و توی بغلش فشارمیداد…چشمهاشم بسته بود و روی هم فشارشون میداد…رنگ صورتش مثل گچ دیوارسفیدشده بود.دقت کردم دیدم تندتندزیرلب داره یه چیزی رو میگه… _مهسوخانم؟؟؟ +… _مهسووخانم،خانم امیدیان؟؟؟ +……. _ای بابا مهسووووو اینو باداد گفتم ،ولی انگاراصلانمیشنید سریع از ماشین پیاده شدم و در طرف مهسو رو بازکردم.. بازهم صداش زدم ولی انگار نه انگار سرمونزدیکتربردم وگوشمو طرف دهنش بردم تابشنوم چی میگه بلکه بتونم کاری کنم… +من…..سرعت……یواش… ولی من فقط اینارومیفهمیدم بازهم تلاش کردم ولی افاقه نکرد… سعی کردم توذهنم تحلیل کنم …که..واااای..نه… اون از سرعت میترسههههه و الان هم شوکه شده… یه نگاه بهش انداختم و با درموندگی گفتم… _منوببخش… ودستموروی صورتش فرودآوردم… یهوسکوت کرد…ونگاهی بهم انداخت… یکهوزدزیر گریه: +تومثلا قراره محافظ من باشی؟؟؟هان؟من ازسرعت وحشت دارم،وححححشت،خاطره ی بد دارم،میفهمی؟؟؟نه نمیفهمی چون توروتهدیدنکردن،چون تو قرارنیس دینتوعوض کنی،چون توقرارنیست با یه پسر متحجر امل که اعتقاداتت باش زمین تا آسمون فرق داره زندگی کنی و شناسنامتو بخاطرش سیاه کنی…میفهمی؟؟؟؟؟ و بعد دستاشو جلوی صورتش گذاشت و گریه سرداد…. دستامو توی جیبم گذاشتم و به کاپوت ماشین تکیه زدم… درسته حرفهاش بهم برخورده بود ولی بهش حق میدادم… مهسو یکم که گذشت آرومترشده بودم و انگار بااون غرغرا و داد و بیدادایی که سر پسره زدم خالی شده بودم… یادحرفهام که افتادم شرمنده شدم.. جون منونجات داده بود،واقعا حرفهام بدبود.. از ماشین آروم پیاده شدم و به طرفش رفتم.. _چیزه،عههه،عذرمیخام اینقدرتندگفتم که شک کردم شنیدیا نه.. بعداز چند لحظه که برام مثل چند ساعت گذشت با یه لحن آروم گفت: _من نه متحجرم،نه امل…اتفاقا خیلی هم انسان به روزی هستم.. عقایدمن مبنی بر تحجرم نیست… اینو به مرورزمان متوجه میشین… بابت سرعت بالای ماشین هم واقعا نمیدونم چی بگم،اگر معذرت خواهی نمیکنم چون عقیده دارم اشتباهی نکردم. اتفاقا اگر رانندگیم آروم میبودباید یک عمر شرمندگی رو جلوی روی خانوادتون تحمل میکردم… چون من مسئول جون شماهستم. درسته من تهدیدنشدم ولی من هم به اندازه ی شما یاحتی بیشتر جونم درخطره.چون اوناخوب میدونن تا از روی جنازه ی من ردنشن نوک انگشتشونم به شما نمیخوره… واما راجع به زندگی بامن…خیالتون راحت،زندگی آرومی رو بامن خواهید داشت. نفس عمیقی کشید و گفت… +سوارشید،دیرشدبرای جواب آزمایش… ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 ☹️ از زبان مجید همیشه تو فکرم به خودم میگفتم حتما مینا هم منو دوس داره مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا منو فراموش کرده باشه. حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه. . مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا ☺ . دوست داشتم یه جوری ازش بپرسم ولی نمیدونستم چجوری😕 همیشه دعا میکردم یه بار یهویی بهم پیام بده به عنوان اولین پیام و این ارتباطمون شروع بشه راستش میترسیدم من شروع کننده باشم 😔 اگه به خاله و شوهر خاله میگفت و اونا هم فکرای بدی میکردن چی؟! 😕 از کجا میخواستن بفهمن من قصدم ازدواجه 😕 یعنی خدایا میشه اون بهم پیام بده و بگه دوستم داره 😔 . یه مدتی گذشت و فهمیدم اینجوری نمیشه. مخصوصا با حرفای چند روز پیش خاله به مامانم که مینا خواستگار زیاد داره ولی باباش فعلا میگه فقط کنکور و. . تصمیم گرفتم بهش بگم و دلم رو به دریا بزنم یه شب که مامان خواب بود اروم گوشیش رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم و تو گوشیم سیو کردم. ولی جرات ارسال چیزی نداشتم.. تو این یه هفته کارم شده بود خیره شدن به شمارش و مرور حرفهایی که میخوام بزنم توی ذهنم😞 . میخواستم بگم چقدر دوستش دارم😔مثل بچگیامون میخواستم بگم توی این همه سال حتی یه دقیقه هم به کس دیگه فک نکردم. گوشی رو دستم گرفتم. نمیدونستم چی بگم. اول باید از یه پیام عادی شروع میکردم ولی چی؟!😕 اهل جک و اینا هم که به ظاهر نبود😕 یهو چشمم به تقویم گوشیم خورد نوشته بود میلاد امام هادی. وایییی خدااااا ممنونم🙏 . رفتم تو قسمت پیامها تو دلم هی تند تند صلوات میفرستادم😕 نوشتم: ((میلاد باسعادت دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارکباد)) و تو پرانتز هم نوشتم (مجید مانی) که بفهمه از طرف منه 😊 . پیام رو فرستادم و تایید ارسالش هم سریع اومد. قلبم داشت از جا در میومد😰 صدای قلبمو میشنیدم😥 تند تند ایت الکرسی میخوندم و میگفتم خدایا آبروم نره😢خدایا فکر بدی نکنه ..خودت که میدونی قصدم خیره 😔😔 . . یک ساعتی گذشت و از جواب خبری نشد گفتم حتما ناراحت شده😕 حوصله هیچی نداشتم...نه شام خوردن نه تلوزیون نگاه کردن ..فقط دوست داشتم بخوابم و بیدار شم ببینم یه چیزی فرستاده . صدای زنگ رو بلند بلند گذاشتم و چشمامو بستم... نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای زنگ پیام پریدم از جام. پیام تبلیغاتی بود 😑 دوباره چشامو بستم و صدای زنگ اومد. سریع پریدم و صفحه رو نگاه کردم اسم خودش بود😲 وایییی خداایااا . تا بازش کنم صد تا فکر تو ذهنم رفت که چیا گفته باز کردم نوشته بود: . (سلام ممنون داداش) ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄           ┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄ 🥀 💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀💛🥀