eitaa logo
صالحین تنها مسیر
220 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
#سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پانزدهم 💫جانبازی در رکاب مولا💫 سال 1388 توفيق شد كه در ماه رجب و ماه شعب
💫شهید و شهادت💫 در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به شهيد و شهادت تغيير كرد. علت آن هم چند ماجرا بود: يكي از معلمين و مربيان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العاده اي داشت كه بچه ها ب مسجد و هيئت كند. 😊 او خالصانه فعاليت ميكرد و در مسجدي شدن ما هم خيلي تأثير 😍☺️داشت. اين مرد خدا، يكبار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز عبور كرد و سانحهاي شديد رخ داد و ايشان مرحوم شد. 😞من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان شهدا و هم درجه آنها بود! 😳 من توانستم با او صحبت كنم. ايشان به خاطر اعمال خوبي كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به مقام شهدا دست يافته بود☺️. در واقع او در دنيا شهيد زندگي کرد و به مقام شهدا دست يافت. ☺️ اما سؤالي كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود. 🤔 ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم.😥 هيچ چيزي از صحنه تصادف دست من نبود. در جايي ديگر يكي از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهداي شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم.☺️. اما ً او خيلي گرفتار بود و اصال در رتبه شهدا قرار نداشت! 😳 تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و... اما چرا؟! خودش گفت: من براي جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبي و خريد و فروش بودم 😥كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که آنجا بمباران شد.😨 من کشته شدم.😥 بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمندهام و... 😓 اما مهمترين مطلبي كه از شهدا ديدم، مربوط به يكي از همسايگان ما بود. 😶 خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شبها در مسجد محل، كالس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم. آخر شب وقتي به سمت منزل ميآمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور ميكرديم.😓 از همان بچگي شيطنت داشتم. با برخي از بچهها زنگ خانه مردم را ميزديم و سريع فرار ميكرديم! 😓 يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقاي من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صداي زنگ قطع نميشد. 😱 يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد. 😐 ً او شنيده بود كه من، قبال از اين كارها كردهام، براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه کار میکنی😤 ┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•