eitaa logo
صالحین تنها مسیر
247 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 رنگ نگاهش مهربون میشه و بهم خیره میشه. - حالا از روی این چی داری می‌نویسی؟ این مدافعِ حرمِ اسمش چیه؟ یک دفعه ذوق می‌کنه و با هیجان میگه: - برای بسیج دارم می‌نویسم، تازه قراره فردا بعد از ظهر بریم خونه‌شون با مادرشون مصاحبه کنیم. سیب توی دست هانیه رو می‌گیرم و گازی بهش می‌زنم. - خب برای چی با خودشون مصاحبه نمی‌کنین؟ سرش رو پایین می‌ندازه و آروم زیر لب میگه: - آخه شهید شدن. - اسمشون چیه؟ - شهید حسین هریری. یکدفعه یاد امتحان فردا می‌افتم، با صدای بلند میگم: - وای هانیه! - چته ترسیدم؟ - بلندشو بریم درس بخونم فردا امتحان دارم. - تو امتحان داری، به‌ من‌ چه؟! دستش رو می‌کشم، همراهش با عجله کتاب و جزوه‌هام رو زیر بغل می‌زنم و توی حیاط می‌ریم. سمت تخت چوبی قدیمی کنار حیاط میرم. برگ گل شکوفه‌ها رو با دستم از روی گلیم قرمز_آبی کهنه‌ی‌ پهن شده‌ی‌ روش کنار می‌زنم، دمپایی‌هامون رو در میاریم و می‌شینیم. شاخه‌های بیدمجنون بالای سرمون به رقص در میان و مانع گرمای خورشید میشن. چند ساعتی می‌گذره که مامان و خاله درحالی که دارن باهم حرف می‌زنن، میان داخل. - به‌به خواهران عزیز تر از جان همدیگه. سلام علیکم، حال شما؟ احوال شما؟ خوش گذشت؟ مامانم با لبخند مهربونی میره سمت خونه و میگه: - سلام عزیز دلم الآن براتون چایی و شیرینی میارم، حتما خیلی خسته شدین. خاله‌هم بدون هیچ حرفی میره بالا، تقریبا نیم ساعت بعد دوباره باهم از پله‌ها میان پایین. آروم دم گوش هانیه میگم: - مشکوک می‌زنن‌ها. شونه‌ای بالا می‌ندازه و در جوابم میگه: - شاید نسرین خانم چیز خورشون کرده. دوتایی خیلی آروم می‌خندیم. مامان سینی چایی رو می‌زاره روی تخت و خودش‌ هم لبه‌ی تخت می‌شینه. می‌تونم خنده و خوشحالی رو از چهره خاله تشخیص بدم. درحالی که لب حوض می‌شینه. ابرویی بالا می‌ندازم و ازش می‌پرسم. - اتفاقی افتاده به ما نمی‌گین؟ - آره خاله جان همین چند دقیقه‌ی پیش خانم هاشمی زنگ زد. - خانم هاشمی کیه؟ سقلمه‌ی هانیه توی پهلوم فرود میاد و درجا حرف‌های ظهرش توی ذهنم تلنگر می‌زنه. در حالی که دستم رو می‌زارم روی پهلوم، ماساژش میدم و ادامه میدم. - آهان یادم اومد، چی گفتن؟ - گفتن فردا شب ساعت شیش میان خواستگاری... *** روی صندلی کنار آشپزخونه می‌شینم و پا رو پا می‌ندازم، در صورتی که هانیه داره کابینت‌ها رو برق می‌ندازه و غر می‌زنه. - نمیری تو از دیروز دست به سیاه و سفید نزدی، یک وقت النگوهاتون نشکنه. منم که از دیروز مثل کوزتِ بدبختِ بیچاره همه جا رو تمیز کردم، بعد تو به بهانه‌ی درس همه‌ش کله‌ت توی گوشیته. خدایا این چه زندگی‌ایه واقعا؟ خودم رو کنترل می‌کنم که نخندم، یک صدای کوچیک ممکنه که هفت نسلم رو بسوزونه. اون لحظه تنها چیزی که از نخندیدن نجاتم میده، صدای آیفونه که توی کل خونه پخش میشه و همه خشکشون می‌زنه. بخاطر شناخت قبلی خانواده‌ها از هم، آقا داماد رو هم با خودشون آورده بودن. هانیه چندتا نفس عمیق می‌کشه، استکان‌های چایی رو پر می‌کنه و زیرلب با خودش چیزی زمزمه می‌کنه. - هانی؟ - هوم؟ - چی میگی زیر لب؟ داری ورد می‌خونی که عاشقت بشه؟!