eitaa logo
صالحین تنها مسیر
247 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_32🌹 #محراب_آرزوهایم💫 چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم و از اتاق بیرون می
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با حسرت سرم رو به دو طرف تکون میدم و میگم: - نمی‌دونم، ولی فکر کنم آقا مهدیار بتونه کمک کنه. هانیه نگاه گنگی بهم می‌ندازه که حاجی ادامه میده. - بهش زنگ زدم، چیزی نمی‌دونست. - دوباره بهش زنگ بزنین بگین که من بهتون چی گفتم. سریع شماره رو می‌گیره و بعد از تماسی کوتاه، قطع می‌کنه. مامان سریع می‌پرسه. - چی گفت؟ - الآن میاد اینجا. به هانیه نگاه می‌کنم و قیافه‌ی مبهوتش باعث خنده‌م میشه، اما موقعیت خوبی برای خندیدن نیست. لپم رو به دندون می‌گیرم تا بتونم خنده‌م رو مهار کنم. هانیه تا به خودش میاد، با حالتی مضطرب و گیج میگه: - ببخشید من میرم بالا. - راحت باش خاله جان. ده دقیقه بعد از رفتن هانیه، مهدیار میاد. به حاجی سلام می‌کنه و با و من و مامان هم سلام و احول پرسی گرمی می‌کنه. قبل از اینکه حاجی سوالش رو بپرسه و جویای حال امیرعلی بشه، سریع تیر خلاص رو می‌زنه و سعی می‌کنه آرومش کنه. - حاج آقا شما خیالتون راحت، من خودم درستش می‌کنم. فقط یکم بهم زمان بدین تا زودتر بیارمش پیشتون. - مگه کجاست این بچه؟ - خواهش می‌کنم شما اجازه بدین، خودش میاد و میگه، فقط صبر کنین به زودی میاد! حاجی نفسش رو فوت مانند بیرون میده و دستش رو به کمر می‌گیره: - امان از دست شما جوون‌ها، بزار امیرعلی بیاد من می‌دونم و اون! مهدیار خنده‌ای سر میده و در آخر، اذن رفتن می‌گیره. - با اجازه‌تون من برم. - راحت باش پسرم. مامان خیلی اصرار می‌کنه که حداقل چایی بخوره و بعد بره اما به بهانه‌ی کارهاش، بی‌معتلی میره. به اصرارهای مکرر مامان شب برای شام پیششون میرم... ☞☞☞ با کلافگی عجیبی به پرونده روبه‌روم نگاه می‌کنم، تیکه‌‌م رو از صندلی آهنی که ساعت‌هاست روش نشسته‌م و بدنم رو خشک کرده می‌گیرم، برای چندمین بار میگم: - من اصلا توی اون زمان اونجا نبودم که بخوام عملیات رو لو بدم، آخه چرا باید همچین کاری رو بکنم؟ به چه زبونی بگم آخه؟ دست‌هام رو روی میز چوبی روبه‌روم می‌زارم و پایه سرم می‌کنم. - وای خدا، هیچی نمی‌فهمم! در حالی که دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش قلاب کرده، میاد سمتم و لیوان یکبار مصرف کنارم رو پر از آب می‌کنه. - امیرعلی جان... من درکت می‌کنم اما همه چیز بر علیه تو هستش، تمام دوربین‌ها تصویر تو رو نشون میدن. نه خونه بودی، نه اداره، نه پایگاه، نه مسجد. هیچ جا نبودی! الآن هم میگی یک روستا بودم. خب خودت که بهتر می‌دونی شاهد می‌خوایم تا حرفت ثابت بشه. از شدت عصبانیت، لیوان آب رو لاجرعه بالا میرم و آروم زیر لب میگم: - هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم توی این اتاق به عنوان متهم پشت میز بازجویی بشینم! دستش رو روی دستم می‌زاره، خیره میشه به چشم‌هام که از عصبانیت رنگ خون به خودشون گرفتن. - علی جان من می‌دونم تو بی‌گناهی، بخاطر همین پرونده‌ت رو گرفتم. باید کمکم کنی تا بی‌گناهیت رو ثابت کنم! حالا ازت خواهش می‌کنم یکبار دیگه همه چیز رو بنویس. شروع می‌کنم به نوشتن، از اون روزی می‌نویسم که رفتم روستای برسلان برای کمک به خانواده‌هایی که حتی سقفی برای زندگی ندارن... دست از نوشتن بر می‌دارم و دوباره لب به اعتراض باز می‌کنم. - واقعا نمی‌دونم دوربین چجوری تصویر من رو گرفته! شما مطمئنین؟ - آره، حتی اگه تو نباشی، شباهت عجیبی بهت داره...