•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_42🌹
#محراب_آرزوهایم💫
چشمهام رو گرد میکنم و میگم:
- مگه حاجی و امیرعلی نیستن؟
همینطور که گوجهها رو برای تزئین سالاد خورد میکنه، میگه:
- محمد آقا که رفت یک روستایی همین اطراف ولی نگفت چیکار داره، امیرعلی هم که گفت دیگه نمیتونم تو خونه بمونم و رفت سرکارش.
خندهی شیطونی روی لبهام میشینه.
- پس من برم لباسهام رو عوض کنم زودی بیام.
سمت اتاق پا تند میکنم که صدای خاله بلند میشه.
- باشه نرگس خانم! مگه غذاهای من چقدر از غذاهای ملیحه بدتره؟
در حالی که یقهی لباسم رو به پایین میکشم، مثل خودش صدام رو بلند میکنم.
- نه خاله جونم غذاهای شما خیلی هم عالی و خوشمزهست.
- باشه نرگس خانم، ماست مالی کن.
خندهای میکنم و دیگه چیزی نمیگم.
همینطور که لباسهام رو سر جا لباسی میذارم، توی فکر میرم.
"من هنوز باور نمیکنم که اشتباهی دستگیرش کرده باشن. اگه یک اتفاق ساده بود، با ماشین و بادیگارد نمیاومدن دنبالش. یک جای کار میلنگه، اما خداروشکر که همه چیز به جای اولش برگشته. خواستگاری مهدیار و هانیه هم بخاطر این اتفاقات اخیر عقب افتاده اما خاله گفت قراره فردا بیان. دیگه خواهر کوچولوم داره عروس میشه."
دست از فکر کردن میکشم و برای ناهار بیرون میرم.
***
دایی جلوی مزون لباس عروس پیادهمون میکنه و میگه:
- من این اطراف یکم کار دارم، کارتون تموم شد یک زنگ بزنین بیام دنبالتون.
باشهای زیر لب میگم و داخل میریم. مامان و خالهم به بهانهی سلیقه امروزی من و هانیه خودشون رو راحت کردن و رفتن برای خودشون لباس بخرن. در سفید و چوبی مزون رو باز میکنم که زنگولهی بالای در به صدا در میاد. تعریفش رو از نازنین زیاد شنیدم. یک راهروی تقریبا سه چهار متری رو طی میکنیم که روی دیوارهاش پره از عکسهای عروس با لباسهای مختلف. به انتهای راهرو که میرسیم یک مزون بزرگ با کلی لباسهای عروسی و عقد شیک و قشنگ روبهرومونه. به محض ورودمون، صاحب مغاز از پلههای مارپیچی که به طبقهی بالا میرسه، به سمتمون میاد. با خنده و عشوهی خاصی میگه:
- بهبه! خوش اومدین، میتونم کمکی کنم؟
با اشاره به هانیه میگم:
- یک لباس برای عقد عروس خانم میخوایم.
به سمت چپ اشاره میکنه و همراهش نگاهم به سمت پیراهنهای رنگ و وارنگ کشیده میشه.
- هرکدوم که مورد پسندتون بود رو بفرمایید تا براتون بیارم.
- خیلی ممنون.
دست هانیه رو میکشم و سمت لباسها میریم. زیر هر مانکن یک پرژکتور با نور سفید گذاشتن که جلوهی لباسها رو دو چندان میکنه.
- وای هانی اینا خیلی قشنگن! خیلی انتخاب سخته.
بین مانکنها میچرخه و دائم گونههاش سرخ و سفید میشه. یک دفعه نگاهم به مانکن پشت سرش میافته و میکشونمش سمت لباس مورد نظرم.
- چطوره؟
یک پیراهن پرنسسی صورتی کم حال با یقهی دلبری، روی دامنش مروارید دوزی شده و بالا تنهش تمام گیپور.
نگاهی به صورتش میندازم، از چشمهاش میفهمم که خوشش اومده.
بعد پرو و پسند عروس خانم، لباس رو برای دو روز کرایه میکنیم. کارمون که تموم میشه، به دایی زنگ میزنم و میاد دنبالمون.
مامان و دایی جلو نشستن و من، خاله و هانیه هم صندلی عقب. لحظهای همهشون باهم تصمیم میگیرن علیهم شورش راه بندازن.
- انشاءالله لباس عروس بعدی رو میایم واسهی نرگس میگیریم.
من هم کم نمیارم، سریع میرم توی لاک دفاعی خودم و با لحن بامزهای رو به خاله میگم:
- خاله، جانِ ما بزار همین هانیهتون رو بدیم بره بعد فکر خونه خراب کردن من رو بکنین.
دایی سریع به طرفداری از خاله میاد.
- خالهت راست میگه دیگه تازه باید اول تو رو میدادیم بری از دستت راحت بشیم، بعد این هانیه خانم رو. به هر حال بزرگتری گفتن، کوچیکتری گفتن...